تبیان، دستیار زندگی
مصاحبه ای با خانواده معظم شهدا ، مادر و خواهر شهید داود اعرابی از پاره تنشان میگویند(قسمت سوم
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

همه ی کار هایش برای خدا بود


مصاحبه ای با خانواده معظم شهدا ، مادر و خواهر شهید داود اعرابی از پاره تنشان میگویند(قسمت سوم)


شهدا

نام :  داود

نام خانوادگی :  اعرابی

نام پدر :  سلیمان نیک

استان محل تولد :  تهران

تاریخ تولد :  1347/09/02

دانشگاه :  صنعتی شریف

رشته تحصیلی :  مهندسی برق

مدرک تحصیلی :  کارشناسی

شهادت در عملیات :  مرصاد

تاریخ شهادت :  1367/05/05

گفتگو با خانواده محترم شهید داود اعرابی

خواهر شهید: همه کارهای داود از روی ایمان و برای خدا بود وقتی دانشگاه قبول شد و این رتبه را آورد نگذاشت که برایش جشن بگیریم و کادو برایش بخریم. خیلی عادی فقط یک تبریک بهش گفتیم.

مادر شهید: الان مردم برای بچه هاشون چه کارهایی می کنند تا دانشگاه قبول شوند. اون وقت پدر داود دستش خالی بود. 5 ، 6 ماه رفت دانشگاه، ترم دوم که بود موشک باران شروع شد. وقتی موشک باران شد آمد خانه و گفت مامان جان وقتی موشک باران شروع شد دانشگاه به طور کلی تعطیل شد و همه فرار کردند من هم آمدم خانه.

وقتی آمد خانه ناراحت بود چون که دید موشک می زنند دوباره رفت پنامه اسمش را نوشت برای جبهه- اون وقت ها پدرش بهش می گفت تو اگه شهید بشوی ما چه کار کنیم.

می گفت پدرجان من می رم جبهه می رم توی دفتر پشت میز جلوی پنکه می نشینم، نمی رم جلو، خیالتان جمع باشد. همین چند وقت هم توی دفتر بود وقتی که موشکباران شروع ‌شد دیگه حرصش در آمد از دست دشمنان و دیگه نتوانست تحمل کند.

دانشگاه گفته بود به صدای درستان ما شما را می فرستیم جبهه. گفت چون به صدای درس می خوام بروم الان می روم. الان موشکباران است و نباید توی خانه بنشینیم و باید برویم. به دانشگاه حکمی داده بودند که دانشجویان به طور آزاد می توانند بروند جبهه داوود خودش داوطلب بود که برود جبهه. هر چه قدر من به داوود پول می دادم که چیزی بخرد و بخورد اون پول ها رو جمع می کرد و می رفت کتاب می خرید. خدا می داند ما الان دو تا صندوق کتاب داریم. از این بچه- از کتاب های امامان بگیر تا برسد به شهدایی مثل شهید مطهری، شهید شیرازی و ... تمام کتاب های این ها را می خرید این قدر کتاب داشت اصلاً وقتی می آمد خانه می نشست همه را مطالعه می کرد یا این کتاب ها یا کتاب های درسی اش.

متأسفانه من زیاد دسترسی نداشتم از زمانی که ازدواج کردم کمتر موفق شدم ایشون را ببینم. وقتشون خیلی براشون ارزش داشت. از وقت شون نهایت استفاده را می کردند. می آمدند. به من سر بزنید این را جزو یکی از وظایفشون می دانستند مثلاً برنامه ریزی می کردند که چه روزی و چه ساعتی بیایند خانه من

- چه طور شد که آقا داود رشته برق را انتخاب کردند؟

خودش مانده بود که چه کار کند کدام رشته را قبول کند این موضوع را با چند تا از دوستانش در میان گذاشت و بعد رفت رشته برق شاخه مخابرات.

- با کدام دوستانش، دوستان دبیرستانی اش؟

نه، با دوستانش که در دانشگاه های دیگر درس می خواندند. اون ها یکی شون رفت کرمان درس خواند، یک رفت شیراز درس خواند. اون ها الان همه شون زن و بچه دارند.

خواهر شهید: یک جوان واقعاً فعالی بودن طبع شاعری هم داشت دوست داشت در مدح ائمه شعر بگوید.

- شعر هم گفته؟

بله، یک ورقش را دارم معمولاً که چندین بار خط خطی کرده بالاخره دو بیت نوشته.

مادر شهید: کتاب حوزه عملیه هم خریده بود از همون سالی که دانشگاه بود کتاب حوزه هم خرید. درس حوزوی هم می خواند. اون رو ما بعداً مطلع شدیم.

خواهر شهید: با هم خیلی صمیمی بودیم، ایشون خیلی به من علاقه داشت من هم همین طور بی نهایت همدیگر را دوست داشتیم

شهدا

- پس باید بیشتر از کارهاشون مطلع باشید.

خواهر شهید: متأسفانه من زیاد دسترسی نداشتم از زمانی که ازدواج کردم کمتر موفق شدم ایشون را ببینم. وقتشون خیلی براشون ارزش داشت. از وقت شون نهایت استفاده را می کردند. می آمدند. به من سر بزنید این را جزو یکی از وظایفشون می دانستند مثلاً برنامه ریزی می کردند که چه روزی و چه ساعتی بیایند خانه من.

- قبل از اینکه ازدواج کنید توی خونه بودید و از کارهای هم خبر داشتید اون وقت ها چه جوری بودند؟ مخصوصاً یک دورانی که آدم ها مجهول ترند. دوران دبیرستان است که کارهای بیرون از خانه شان یواش یواش زیاد می شود بعد مثلاً کم توی خانه پیدایشون می شود این ها را بالاخره چه قدر ازشون اطلاع دارید؟

خواهر شهید: والا تا اون جا که یادمه من از لحاظ فکری با ایشون اون موقع خیلی فاصله داشتم ایشون دیدش خیلی بازتر از من بود.من شاید بهتره بگویم خواب بودم از لحاظ خداشناسی خیلی از ایشون کمتر بودم. من انجام وظیفه می کردم یک نمازی می خواندم یک روزه ای می گرفتم. صبح ها وقتی مادرم برای نماز صدایمان می کرد من سریع وضو می گرفتم حتی چشام رو هم باز نمی کردم که مبادا خواب از سرم بپرد و زود نمازم را می خواندم می دویدم می رفتم می خوابیدم.

یک روز صبح که نمازم را خواندم داشتم می رفتم بخوابم دیدم داوود توی راهرو نشسته همان جا نمازش را که خوانده بود نشسته بود و مشغول خواندن قرآن بود چنان محو قرآن شده بود که متوجه نشد من از کنارش رد شدم. توی اون سن هیچ موقع اون صحنه یادم نمی رود. فکر می کنم حدود 16 سالش بود. شب و روز سرش توی قرآن و کتاب بود. یعنی اون موقع که ما برامون زیاد مهم نبود ایشون رسیده بود اون جایی که باید برسد. یعنی قرآن را با دقت کافی و عمیقاً می خواند خیلی این جور چیزها برایش مهم بود.

- آیا پای منبر فرد خاصی می نشستند فکر می کنید چگونه این تإثیر روی ایشون گذاشته شده بود؟

خواهر شهید: ایشون خیلی پای سخنرانی حاج آقا انصاریان می رفتند و من فکر می کنم یکی از مۆثر ترین کسانی که باعث شدند که ایشون در این راهی که داشتند موفق تر باشند همین حاج آقا انصاریان بود.

برادرداوود توی یک وادی دیگه ایشون توی یک وادی دیگه. برادرش دنبال دوست و رفیق بود و ایشون دنبال برنامه های مذهبی- پنجشنبه می رفت میدان خراسان پای درس انصاریان، زمستان و تابستان هیچی حالیش نبود نه سرما و نه گرما سوار دوچرخه اش می شد و می رفت. من خودم توی زندگی چندین بار برایم یک مشکلی پیش آمده داوود من رو دلداری می داد یعنی سنگ صبور من ایشون بودند. به من می گفت آبجی جان می خوای برات نوارهای حاج آقا انصاریان را بیاورم در مورد خانواده هم خیلی صحبت کرده، در رابطه با همسرداری. من می گفتم بیار بد نیست. خیلی دوست داشت هر کاری از دستش بر می آید برای اطرافیانش انجام بدهد سعی می کرد خدمتکار همه باشد:

فرآوری: عاطفه مژده

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع: گلزار فاوا