تبیان، دستیار زندگی
مصاحبه ای با خانواد معظم شهدا ، مادر و خواهر شهید داود اعرابی از پاره تنشان میگوییند(قسمت دوم)
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

داود نفر 50 کنکور شد


مصاحبه ای با خانواد معظم شهدا ، مادر و خواهر شهید داود اعرابی از پاره تنشان میگوییند(قسمت دوم)


شهدا

نام :  داود

نام خانوادگی :  اعرابی

نام پدر :  سلیمان نیک

استان محل تولد :  تهران

تاریخ تولد :  1347/09/02

دانشگاه :  صنعتی شریف

رشته تحصیلی :  مهندسی برق

مدرک تحصیلی :  کارشناسی

شهادت در عملیات :  مرصاد

تاریخ شهادت :  1367/05/05

گفتگو با خانواده محترم شهید داوود اعرابی:

لینک قسمت قبل: من آمدم که برم جلو

شهید داود اعرابی دوست محلی داشتند؟

دوست محلی زیاد داشتند ولی ما فقط سه، چهارتاشون رو می شناسیم که اون ها ماشاءا... زن گرفته اند و دو، سه تا بچه دارند- صمیمی ترین دوستان محله ای ایشون حسن اسکندری و مسعود هیورانی که از اینجا رفته اند.

بعداً که سال 57 شد اون همیشه نماز جمعه می رفت. اولی که انقلاب شروع شد هر وقت که اعلام می کردند بروید راهپیمایی من می رفتم. یه روز داوود به من گفت مامان من هم با خودت ببر، من یک دقیقه خانه نمی نشستم همیشه یا راهپیمایی بودم یا نماز جمعه از بس که علاقه داشتم به این چیزها. یه روز که نزدیکی های انقلاب بود که موشک می انداختند من به همراه داوود رفتیم دانشگاه همون روزی که توی نماز جمعه بمب گذاشتند. داوود رفت طرف مردها و من هم طرف زن ها بودم داوود بغل همون بمب بود تمام کتش خونی شده بود خدا خواست بماند تا برود جبهه و اون جا شهید شود.

داوود هر جمعه به نماز جمعه می رفت من می رفتم یا نمی رفتم اون می رفت. بعضی وقت ها هم با هم می رفتیم.

یک دفعه رفت راهپیمایی، من نمی گذاشتم می گفتم تو هنوز بچه ای. اون موقع 10 سالش بود.

اون روز که توی نماز جمعه کتش خونی شده بود من قبل از اینکه ببینمش خیلی ناراحت بودم می ترسیدم بلائی بر سرش آمده باشد بدو بدوآمدم درب اصلی دانشگاه که مردها از اون جا بیرون می آمدند در بین مردها دیدمش گفت مامان خاطرت جمع هیچی نشده. دیدم پشتش همه خونی است. با هم آمدیم خانه پدرش دعوا کرد گفت اگه تو شهید می شدی من چه کار می کردم؟

به پدرش می گفت من علاقه دارم به راهپیمایی و نماز جمعه و می روم. دیگه وقتی که رفت دانشگاه از دست ما خارج شد دیگه ما اختیارش رو نداشتیم.

پدرش دعوا کرد گفت اگه تو شهید می شدی من چه کار می کردم؟

به پدرش می گفت من علاقه دارم به راهپیمایی و نماز جمعه و می روم. دیگه وقتی که رفت دانشگاه از دست ما خارج شد دیگه ما اختیارش رو نداشتیم.

- از دبیرستانش تعریف نکردید؟

دبیرستان که رفت جنگ شروع شد می گفت می خوام بروم جبهه در آن موقع این پسرم که بالای شهر تهران زندگی می کند سرباز بود سال 59 که جنگ شروع شد داود 12 سالش بود دبیرستان که رفت دیگه اختیارش از دست ما خارج شد می گفت می خوام بروم جبهه پدرش می گفت نباید بروی می گفت اون پسرمون که سربازی است تو هم اگر بروی ما دو تا تنها می شیم. اگه موشک بیاندازند ما چه کار کنیم. خلاصه داوود هیچ چیز نگفت و با پدرش قهر بود می گفت تو چرا به من اجازه نمی دهی بروم جبهه. امام دستور دادند بچه که پانزده سالش شد اختیارش دست خودش است. خلاصه ما داوود را برداشتیم بردیمش شیراز گفتیم شاید جبهه یادش برود ولی داوود هر روز گریه می کرد می گفت من می خوام برم جبهه. توی شهر هر روز موشک می انداختند- رفتیم شیراز و آمدیم یک کلام با پدرش حرف نمی زد. وقتی از شیراز برگشتیم یادم نیست که اون پسرم از سربازی آمد یا نه داوود رفت پنامه و اسمش را در مسجد برای اعزام به جبهه نوشت و خلاصه رفت، اول دبیرستان بود که رفت جبهه.

اول آذر آمد امتحانش را داد و دوباره رفت جبهه. عید می آمد چند روزی می ماند و دوباره می رفت. عید، تابستان، زمستان همیشه جبهه بود. مدرسه اش هم افتاد میدان امام حسین چون رزمنده بود می رفت میدان امام حسین درس می خواند.

تابستان و عید ما داوود را نمی دیدیم تا پنج سال، از اول دبیرستان رفت تا وقتی که درسش در دبیرستان تمام شد یعنی همه اش در دبیرستان عید و تابستانش جبهه بود رنگ داوود را ما نمی دیدیم یک سال اون آخرها که می خواست برود دانشگاه عید خانه بود گفتم داوود جان چه عجب که ما شما را عید خانه می بینیم. گفت مامان جان عید چی یک روز، روزه اش را نتوانسته بگیرد به خاطر اون یک روز، دو ماه و یک روز پشت سر هم روزه گرفت. میان عید بود گفتم داوود جان امروز عید بود می خواستی روزه نگیری یک ذره به من کمک کنی مهمان می یاد و می ره.

گفت مامان جان عید یعنی چی، عید اون روزی است که آدم گناه نکند. خلاصه از این خاطره ها زیاد دارم ولی الان در ذهنم نیست. خلاصه می رفت و می آمد.

شهدا

- وقتی می رفت جبهه و بر می گشت چه چیزی از آنجا تعریف می کرد؟

تعریف اصلاً از اون جا برای من نمی کرد. این را برات بگویم که وقتی که هنوز نرفته بود به دانشگاه، مسجد سجاد (ع) شب ها می رفت پاسداری اسلحه می گرفت و می رفت پاسداری. این مسجد خودمان که نزدیک خودمان است می رفت قرآن درس می داد. در مسجدها می رفت قرآن درس می داد. شب ها پاسداری می داد خلاصه این هفته ای که هفت روز بود هر روزش برای خودش برنامه داشت .روز شنبه اش یک جور، یک شنبه اش یک جور، ...    زیارت عاشورایش ترک نمی شد، دعای کمیلش ترک نمی شد. دعای توسلش ترک نمی شد، نماز جمعه اش ترک نمی شد. اصلاً  خدا شاهده این رو خانه نمی دیدیم. این قدر این بچه مۆمن بود آخرش هم که شهید شد.

- همون موقع هایی که توی خونه بود چه جوری بود؟

توی خونه می نشست درس می خواند به من می گفت مامان من می خوام بروم دانشگاه یک اتاق دادیم به اون تا برود اون جا درس بخواند- صدای تلویزیون هم کم می کردیم تا مزاحم درس خواندنش نشود. یک دیوار کشیدیم بین دو تا اتاق ها و یکی از اتاق ها را دادیم به اون تا درس بخواند.

موقعی که من می رفتم خرید می آمدم دم در می ایستاد تا می دید من از دور دارم می آیم بدو بدو می آمد و بارها را از دستم می گرفت به من می گفت مامان خسته شدی؟ توی خانه نمی گذاشت من کاری بکنم مثل یک دختر همه کارهای خانه را انجام می داد. برای من دختر بود و هم پسر. سیب زمینی پوست می کند به من می داد، ظرف می شست، همه کاری انجام می داد. اون پسرم سر کار می رفت. داوودمی رفت امام حسین درس می خواند ساعت 2 بعدازظهر می آمد خانه من این قدر سر راهش می نشستم تا بیاید. خدا چه صبری به من داد این قدر سر راهش می نشستم. وقتی می آمد به من می گفت مامان راضی نیستم شما توی کوچه بمونی تا الان. راضی نیستم شما با این که گرسنه هستید بیایید توی کوچه بنشینید تا من بیایم. مگه من چه کاره ام. گفتم می خوام تو بیایی تا با هم ناهار بخوریم. یک روز آمد خانه دیدیم پیرهنش تنش نیست فقط کتش است به اون گفتم پس پیرهنت کو؟ گفت یک نفر دیدم پیرهن نداره پیرهنم را دادم به اون- خدا شاهده این قدر این بچه خوب بود.

اصلاً خاطره هایش را بخواهم بگویم خیلی زیاد است ولی الان زیاد یادم نمی آید.

مسعود هیورانی و حسن اسکندری دو تا از همسنگری هایش بودند یک مدت هم برادر شوهر خواهر داوود به نام کامران ترابی باهاش هم سنگر بوده است. آخر سر هم که جنگ تن به تن شد در عملیات مرصاد ماه تیر بود داوود آمده بود مرخصی یک دفعه آمد، دوباره رفت دوباره هم که آمد دیدیم که خیلی لاغر و ضعیف شده است.

اون یکی پسرم ازش پرسید که داوود جان چرا این قدر لاغر شدی. توی جبهه رفتم جلو و با یکی از دشمنان تن به تن درگیر شدم و اون رو کشتم.

اون وقت به من تشویقی دادندگفتند چون کار بزرگی کردی می تونی بروی مرخصی.

آمد مرخصی به عنوان 13 روزه و رفت وقتی رفت به اون گفتند دو روز دیگه هم بمان و بعد بیا 15 تیر رفت و دیگر برنگشت 15 تیر 67.

پسر بزرگی ام کنکور داد برای دانشگاه قبول نشد. یک هفته مثل مرده درازش کردیم توی خانه.

ولی داوود کنکور داد، قبول شد و نفر 50 کنکور هم شد. بیش از 400 تا 500 نفر کنکور شرکت کردند داوود نفر پنجاهمین کنکور شد. خیلی بیشتر از این تعداد کنکور شرکت کردند داوود رتبه اش خیلی خوب شد.

فرآوری: عاطفه مژده

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع: گلزار فاوا