تبیان، دستیار زندگی
مرتضی حالش خوب نبود . دلش می خواست برود زیارت . می خواست برود زیارت سبک شود. می گفت درد، سنگینم کرده . انقدر سنگین که حال های خوبی که داشتم را فراموش کرده ام . همین ها را می گفت و دیگر شکایتی نداشت . فقط هم برای من میگفت...
عکس نویسنده
عکس نویسنده
نویسنده : مجتبی شاعری
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

حوض فیروزه ای


مرتضی حالش خوب نبود . دلش می خواست برود زیارت . می خواست برود زیارت سبک شود. می گفت درد، سنگینم کرده . آنقدر سنگین که حال های خوبی که داشتم را فراموش کرده ام . همین ها را می گفت و دیگر شکایتی نداشت . فقط هم برای من میگفت...

حوض فیروزه ای

مرتضی حالش خوب نبود . دلش می خواست برود زیارت . می خواست برود زیارت سبک شود. می گفت درد سنگینم کرده . انقدر سنگین که حال های خوبی که داشتم را فراموش کرده ام . همین ها را می گفت و دیگر شکایتی نداشت . فقط هم برای من می گفت . هر که می آمد دیدنش لام تا کام حرفی نمی زد . هیچ . برای مامان بابایش که اصلا .  اگر آن ها بودند که  به هر جان کندنی بود صدایش در نمی آمد . چون خیلی حوصله ی حرف زدن نداشت ، وقتی  مامان و بابایش از قم می آمدند تهرا ن دیدنش ، تسبیحی دست می گرفت و شروع می کرد ذکر گفتن ، هر بار هم می گفت این نذر برای امتحان کنکور مجید پسر خواهر فاطمه است یا این را برای شفای برادر حمید می گویم . ذکر می گفت و لبخند می زد و به مامان جانش نگاه می کرد و یک لحظه هم چشم بر نمی داشت و لبخندش محو نمی شد ، نکند که مامان جانش چیزی بفهمند . اما مامان بنده ی خدا می دانست و می دانست که نباید به رویش بیاورد . مرتضی مانده بود تهران که نزدیک بیمارستان ساسان باشد . دلش نمی خواست بستری شود ، خانه ای همان نزدیکی گرفته بود و تا حالش بد می شد ، می رفت بیمارستان و اهالی بیمارستان هم می دانستند که نباید  به بستری شدنش ، اصرار کنند . با سرمی ، آمپولی برای چند ساعتی ، یکی دو روزی ، سرپایش می کردند ومنتظر دفعه ی بعد می شدند.

مرتضی حالش خوب نبود . دلش می خواست برود زیارت . می خواست برود زیارت سبک شود . گفت این بار که جلیل بیاید ، می گوید او را هم با کاروانش ببرد . جلیل آمد و مرتضی گفت که جایی هم برای ما ، در نظر بگیرد .

دو سه روزی از اقامتمان درنجف گذشته بود و معلوم نبود غیر از کربلا و نجف بشود به شهرهای دیگر رفت . می گفتند نا امن است و پلیس عراق تضمین و اجازه نمی دهدو ... از این جور حرف ها . از مرتضی نمی پرسیدم که بهتر است یا نه . سبک شده یا نه . اگر می خواست ،خودش میگفت . اما آرام بود و حالا وقت هایی هم که با من بود تسبیح دست می گرفت و ذکر می گفت  و لبخند می زد و به حرف های من گوش می کرد . دیگر حرفی از این که حالا این ذکر، نذ ر چه کسی است ، نمی گفت . حرف نمی زد. اصلا توان حرف زدن نداشت . اما اینقدر قشنگ به حرف زدنت گوش می کرد که خالی می شدی .

گفتم، دو سه روزی گذشته بود و آب پاکی را روی دستمان ریخته بودند که از سامرا و کاظمین خبری نیست . جلیل که از وقتی رسیده بودیم ، رفته بود و معلوم نبود کجا رفته . وقتی هم شب سوم سفرمان، آمد هتل، ما شاممان را خورده بودیم و هر کس رفته بود داخل اتاقش .  جلیل هم آمد و گفت که یک افسر عراقی پیدا کرده و می خواهد با ما بروند سامرا . افسر عراقی از نجف مامور به سامراست و قرار است دو سه روزی بماند و جلیل هم خیالش راحت است که ما را به او می سپارد .

صبح مرتضی من و جلیل را بیدار کرد و با همان افسر رفتیم و این آخرین فرصت بود . اما باز هم نیامد . همان داخل صحن نمازش را خواند . ما که برگشتیم با آب حوض فیروزه ای بازی می کرد .

سوار ماشین شدیم . راننده و افسر عراقی و من و جلیل و مرتضی . جلیل هم گفت در این چند سفر آخر نتوانسته سامرا بیاید و کارهای کاروان را سپرده به بچه ی خواهرش و اصلا دلش می خواهد چند روزی استراحت کند. شبانه راه افتادیم و دم دمای سحر رسیدیم و داشتند اذان می دادند. و جلیل به افسر عراقی گفت بروند دم حرم نگه دارند ، که نماز صبح را همان جا بخوانیم . من و جلیل و افسر و مرتضی پیاده شدیم و رفتیم  . آرام و خلوت و غریب . دست نماز گرفتیم  و خواستیم از صحن که به حرم وارد شویم ، مرتضی نیامد . هیچ کداممان اصرار نکردیم ، همان بیرون ، داخل صحن نمازش را خواند و رفتیم .  افسر ما را تا مسافر خانه همراهی کرد و رفت . رفت و گفت که برای هر نماز می آید دنبالمان و ما را با خودش می برد و غیراین  از مسافر خانه بیرون نیاییم . آن روز، هم ظهر، هم غروبش که عجب غروب غریبی بود ،هم وقتی مشرف شدیم ، مرتضی  نیامد داخل و همان جا توی صحن نمازش را خواند . فردا و پس فردا هم همین کار را کرد . دیگر دلم طاقت نیاورد . گفتم مرتضی جان !عزیزم ! برادر خوبم ! بزرگ تر من!  دیگر مهلتمان سر آمده ها ! باید برگردیم . جلیل به خاطر تو این افسر را اجیر کرده که دل سیر زیارت کنی. بر میگردیم از غصه دق می  کنی !   بیا امشب و فردا بریم . اولین بار بود منی که خیلی کوچک تر از مرتضی بودم و همیشه حرمتش را نگه می داشتم این طور حرف زدم . ناراحت نشد . چیزی هم نگفت . تسبیحش را به من داد و گفت ذکر بگو، آرام شوی . قرار بود ، فردا دم ظهر راه بیفتیم و فقط فردا صبح  بود که افسرعراقی می آمد و ما رابا خودش می برد . شب شد و رفتیم و مرتضی باز نیامد و داخل صحن نمازش را خواند . همه از حوضی وضو گرفتیم که پیش از آن روز ندیده بودیم و اصلا تعجب هم نکردیم و فقط دست نمازمان را گرفتیم و نمازمان را خواندیم و برگشتیم . حالا نوبت من بود حرف نزنم .

صبح مرتضی من و جلیل را بیدار کرد و با همان افسر رفتیم و این آخرین فرصت بود . اما باز هم نیامد . همان داخل صحن نمازش را خواند . ما که برگشتیم با آب حوض فیروزه ای بازی می کرد .

در راه برگشت جلیل هم صدایش در آمد . مرتضی حالا بلند بلند می خندید و حرف می زد و دستمان می انداخت . افسر عراقی گفت که دم ظهر می آید و مار ا با خودش می برد . می برد که برویم دوباره نجف . همان راننده ای که ما را آورده بود و همان ماشین . سوار شدیم . راه افتادیم . اذان می گفتند . افسر عراقی گفت که نمی شود دیگر برای نماز برویم و عذر خواهی کرد . که مرتضی گفت حالا دلم می خواهد بروم زیارت . در تمام این سه چهار روز هر روز سه وعده آمده بودیم و نیامده بود . جلیل نگفت که روزهای قبل چرا نیامدی ؟ فقط گفت که اگر افسر را راضی کنم فقط برای زیارت است. دیگر برای نماز وقت نداریم . مرتضی قبول کرد و افسر قبول کرد و افسر به راننده گفت و ماشین را روبروی صحن نگه داشت و خواستیم پیاده شویم و مرتضی نگذاشت و گفت که می خواهد تنها برود . این بیت را خواند و رفت : چو رسی به کوی دلبر بسپار جان و بگذر

رفت و به یک دقیقه نرسیده صدای انفجار بلند شد

مجتبی شاعری

بخش ادبیات تبیان