تبیان، دستیار زندگی
هنوز چند سانتی متری او را از زمین بلند نکرده بودم که صدای آخ و اوخ پیرزن به صدا درآمد که آی خانم! کمی آرام تر....
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

مادری در حاشیه


هنوز چند سانتی متری او را از زمین بلند نکرده بودم که صدای آخ و اوخ پیرزن به صدا درآمد که آی خانم! کمی آرام تر. من مریضم. خانمهای دیگر هم گفتند آرام تر! من که تا بحال با چنین سوژه ای در زندگی ام برخورد نداشتم و نمی دانستم چه باید بکنم ترسیدم و دوباره او را سرجایش روی زمین نشاندم. کمی این دست و آن دست کردیم که چه بکنیم.


مادری در حاشیه

دوید دنبال ویلچر؛ اما چون آشنا به فرم خادم های ویلچری نبود به زائری که خودش از بخش امانات مربوطه آن را گرفته بود رو کرد و گفت: آقا میشه این خانم رو سوار کنید؟

من در چند قدمی شان بودم که مکالمه بین شان را شنیدم، خودم را به آن خانم رساندم. از آن زائر تشکر کردم و راهش را ادامه داد. خانم هم که تا حدودی متوجه ماجرا شد از آن آقا عذرخواهی کرد.

سپس قضیه را برایش شرح دادم و بعد هم پرسیدم اگر ویلچر میخواهید باید کمی صبر کنید. الان اول صبح است و سرشان خلوت، زود به زود رد می شوند. گفت: راستش او همراه من نیست و چون دیدم خیلی پیر است گفتم کمکش کنم.

گفتم: شما او را به من نشان دهید و خیالتان راحت باشد. خودم برایش ویلچر میگیرم. ظاهراً برای رفتن عجله داشت. قدمهایش را دوتا یکی کرد و پیرزنی را که بسیار مسن بود و روبروی پنجره فولاد صحن انقلاب نشسته بود نشانم داد.

رفتم جلو و خودم را تا کمر خم، گلویم را صاف و با صدایی بلند سلام کردم. یکی از خانمهایی که همانجا ایستاده بود پیشنهاد داد روی صندلی روضه خوانی که کنار پنجره می نشیند بگذاریمش.

پیرزن آنقدر ناتوان بود که به تنهایی نمیتوانستم او را از جایش بلند کنم. دو نفر از خانم ها و خانم خادمی که آنجا بود به کمکم آمدند تا او را جابجا کنیم. زیر بغلهایش سهم من بود تا کمکش کنیم. تا دو دستم را به دور کمرش حلقه کردم و سعی کردم دو طرف پهلویش را بگیرم احساس کردم یک تکه استخوانی را در دستانم گرفته ام.

هنوز چند سانتی متری او را از زمین بلند نکرده بودم که صدای آخ و اوخ پیرزن به صدا درآمد که آی خانم! کمی آرام تر. من مریضم. خانمهای دیگر هم گفتند آرام تر! من که تا بحال با چنین سوژه ای در زندگی ام برخورد نداشتم و نمی دانستم چه باید بکنم ترسیدم و دوباره او را سرجایش روی زمین نشاندم. کمی این دست و آن دست کردیم که چه بکنیم.

آمدن این پیرزن با این وضعیت جسمی آن هم بدون هیچ همراهی بسیار عجیب بود. گوشم را نزدیک دهان پیرزن بردم و از او پرسیدم مادرجان! شما با کی اومدی حرم؟ چه جوری اومدی؟

گفت: من با نوه ام اومدم. من رو با ماشین آورده حرم. خب حالا خودش کجاست؟ گفت: نمیدونم. من رو گذاشت و گفت من می رم و برمیگردم.

نمی دانم های پیرزن داشت زیاد میشد. کمی فکر کردم که چطور ممکن است چنین اتفاقی بیفتد. حدس زدم نکند این پیرزن بیچاره را توی حرم گذاشته اند به امان خدا و رفته اند.

همان خانم خادم آمد جلو و درگوشی گفت: من دو ساعتی است که اینجا هستم. این خانم را از ابتدای خدمتم دیده ام اما کسی را همراهش ندیده ام.

پرسیدم این امور مربوط به بخش رسیدگی به آسیبهای اجتماعی میشود درست است؟

کمی مکث کرد و با تردید جواب داد: فکر کنم. با قدمهایی بلند که بیشتر به دویدن می ماند و نگاه متعجب زائران را دیدم به سمت دفتر مربوطه رفتم و ماجرا را برایشان شرح دادم.

آنها هم بی معطلی آمدند و موضوع را بررسی کردند. ویلچری اوردند و چهار نفری و به زحمتی او را روی ویلچر نشاندیم. وقتی داشتم او را روی صندلی میگذاشتم از پوشکی که داشت و لرزش دستها و جوابهای مبهمی که میداد حدس زدم پیرزن دچار آلزایمر است و نیاز به مراقبت شدید دارد، اما ظاهراً و واقعاً فرزندانش که دو دختر و دو پسر و چند نوه هستند و بعضی هایشان در ایران نیستند او را از زندگی شان خط زده اند و به اصطلاح خیال خودشان را راحت کرده اند.


برگرفته از وبلاگ حرم هشت

بخش حریم رضوی