تبیان، دستیار زندگی
خاقانی که از شهر شروان گوناگون سخن دارد و برعکس همه شاعران که از وطن به نیکی یاد می‌کنند او با رنجیدگی و ملال سخن می‌گوید و سعدی در این میان بسته آب و هوای شیراز است و دلبری که در شیراز دارد.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

حبس‌‌خانه‌ی خاقانی

تلقی قدما از وطن

بخش اول ، بخش دوم  ،بخش سوم


خاقانی که از شهر شروان گوناگون سخن دارد و برعکس همه شاعران که از وطن به نیکی یاد می‌کنند او با رنجیدگی و ملال سخن می‌گوید و سعدی در این میان بسته آب و هوای شیراز است و دلبری که در شیراز دارد.


حبس‌‌خانه‌ی خاقانی

بخش چهارم :

شاعر دیگری که از وطن به معنی محدود آن بسیار سخن می‌گوید خاقانی است که از شهر شروان گوناگون سخن دارد و برعکس همه شاعران که از وطن به نیکی یاد می‌کنند او با رنجیدگی و ملال سخن می‌گوید. شروان که زادگاه او‌ست، در نظرش کربلا‌ست و او خود را مانند حسین می‌بیند و اهل وطن را به گونه یزید و روزگار خود را همچون‌ عاشورا.‌ آرزوی خراسان و عراق دارد و خطاب به ممدوح می‌گوید: مرا ز خطه شروان برون فکن ملکا‌ و الغیاث از این موطن‌ که حبس‌گاه او‌ست و شرّ‌البلاد است‌ اگرچه گاه‌ به دفاع برمی‌خیزد و می‌گوید:

عیب شروان مکن که خاقانی
‌هست زین شهر کابتداش شر است‌
عیب شهری چرا کنی به دو حرف
‌اول شرع و آخر بشر است‌‌
و بیشتر اگر به مدح شروان می‌گراید از این روست که بهانه‌ای برای مدح ممدوح بیابد که از حضور او شروان فلان و بهمان شده است و مرکز عدل و داد؛ و «شروان»، «خیروان» گردیده‌ و شروان خود به مناسبت وجود ممدوح مصر و بغداد است‌‌ از شعر او مومیایی بخش تمام ایران‌ و شروان به باغ خلد‌برین ماند از نعیم.‌

ملالش از تنهایی است که یاری برای او نمانده‌و می‌گوید: چون مرا در وطن آسایش نیست غربت اولی‌تر از اوطان‌، این وطن را سراب وحشت می‌خواند‌ و حبس‌خانه ‌و نحوس‌خانه‌ و دارالظلم‌ از زحمت صادر و وارد از آنجا می‌گریزد.‌

بیشتر آرزوی خراسان دارد و مقصد امکان خود را در خراسان می‌داند‌ و می‌خواهد ترک اوطان کند و به خراسان رود و در طبرستان، طربستان خود را بجوید و مقصد آمال خود را در آمل بیابد و یوسف گم‌کرده را در گرگان پیدا کند‌ و هنگامی‌که در تبریز اقامت کرده و آن را گنجی می‌بیند از شروان به گونه مار یاد می‌کند.‌

با اینکه از شروان آزرده‌خاطر است امّا پای‌بست مادر و وامانده پدر است‌ و از مسئله «بهر دل والدین بسته شروان شدن»‌ فراوان یاد می‌کند.

ملالش از تنهایی است که یاری برای او نمانده‌و می‌گوید: چون مرا در وطن آسایش نیست غربت اولی‌تر از اوطان‌، این وطن را سراب وحشت می‌خواند‌ و حبس‌خانه ‌و نحوس‌خانه‌ و دارالظلم‌ از زحمت صادر و وارد از آنجا می‌گریزد.‌

سعدی در این میان بسته آب و هوای شیراز است و دلبری که در شیراز دارد؛ و از نظر اجتماعی چیزی که بیشتر در شیراز مورد نظر اوست دوری از فتنه‌ها و آشوب‌هاست که‌ آسایش برای خاطر شاعر در آن می‌توان یافت. وطن در معنی گسترده آن هیچ‌گاه مورد نظر سعدی نیست. وسیع‌ترین مفهوم وطن در شعر او همان اقلیم پارس است و بیشتر شهر شیراز با زیبایی‌های طبیعی و زیبا‌رویانی که دارد. می‌گوید بارها خواسته‌ام از پارس‌ خارج شوم و به شام و روم و بصره و بغداد روی آورم ولی:

دست از دامنم نمی‌دارد
خاک شیراز و آب رکناباد‌

اگر دقت کنیم پارس و اقلیم پارس، برای او یادآور آرامش و دوری از فتنه است و این‌ موضوع را سرنوشت قدیمی پارس می‌داند و می‌گوید: در پارس که تا بوده‌ست از ولوله‌ آسوده‌ست/ بیم است که برخیزد از حسن تو غوغایی‌؛ و اهل آنجا را هم به صدق و صلاح یک‌بار ستوده است‌ و در مقدمه بوستان‌ می‌گوید: همه جای جهان را دیدم و پیمودم و مانند پاکان شیراز ندیدم، از این روی تولای مردان این پاک‌بوم خاطر مرا از شام‌ و روم بازداشت‌‌. اما شیراز رمز زیبایی و شهر عشق و شیدایی اوست. اگر یک بار از شیراز رنجیده و گفته:

دلم از صحبت شیراز به کلّی بگرفت
‌وقت آنست که پرسی خبر از بغدادم‌
هیچ شک نیست که فریاد من آنجا برسد
عجب ار صاحب دیوان نرسد فریادم‌
سعدیا حبّ وطن گرچه حدیثی‌ست صحیح
نتوان مرد به سختی که من اینجا زادم‌‌
حبس‌‌خانه‌ی خاقانی

در نتیجه بی‌عدالتی و ظلمی بوده که احساس کرده و از لحن بیانش آشکار است و همین یک مورد، مایه چه‌اندازه اعتراض‌ها که شده است. اما از این مورد معین و معروف‌ که بگذریم در سراسر دیوان او عشق عجیب او را به شیراز و هوای شیراز همه‌جا احساس می‌کنیم. سعدی یکی از شاعرانی است که به شهر خود دلبستگی بسیار نشان‌ داده و نوع علاقه او به شیراز و نگرانی وی نسبت به زادگاهش نه از نوع نگرانی اجتماعی‌ ناصرخسرو است و نه از نوع برخوردی است که خاقانی با زادگاهش داشته است. بهار شیراز و به قول او، تفرج نوروز در شیراز، چندان دل‌انگیز است که دل هر مسافری را از وطنش برمی‌کَنَد.‌ وصف بهار شیراز را در شعر سعدی فراوان می‌توان دید؛ آنجا که از گردش خویش در صحرای بهاری شیراز سخن می‌گوید و از خاک آن که همچون دیبای‌ منقش است و در زیر سایه اتابک ایمن، چندان که جز از ناله مرغان چمن غوغایی در آن‌ نمی‌شنوی‌. اما دلکش‌ترین سخنان او درباره زادگاهش آنجاهایی است که در غربت یاد وطن کرده و به شوق یار و دیار ترانه‌های مؤثر سروده است از قبیل:

خوشا سپیده‌دمی ‌باشد آنکه بینم باز
رسیده بر سر الله‌اکبر شیراز
بدیده بار دگر آن بهشت روی زمین
‌که بار ایمنی آرد نه جور قحط و نیاز
نه لایق ظلمات است بالله این اقلیم
‌که تختگاه سلیمان بُدست و حضرت راز‌

که در آن از شیراز به عنوان قبهًْ‌الاسلام یاد می‌کند و از اولیاء و پیران آن که همه از طراز برگزیدگان عالم معنی هستند.‌ جلوه شیراز در نظر سعدی در غربت چنانکه می‌بینیم بیشتر است و باد بهاری را که در غربت از کنارش می‌گذرد مخاطب قرار می‌دهد که:

ای بـاد بهـار عنبـرین‌بـوی
در پــای لطافـت تو میـرم‌
‌چون می‌گذری به خاک شیراز
گو من به فلان زمین اسیرم‌‌

و بهتر و دل‌نشین‌تر آنجا که یاد دیار و یار، در خاطر او به هم می‌آمیزند:

آخر ای باد صبا بویی اگر می‌آری
‌سوی شیراز گذر کن که مرا یار آنجاست‌
نکند میـل دل من به تماشای چمن‌
که تماشای دل آنجاست که دلدار آنجاست‌‌

و پر‌شورترین تجلی این دلبستگی به شیراز را شاید در یکی از غزل‌هایی که پس از طی‌ دوران غربت و رسیدن به وطن سروده و از معروف‌ترین غزل‌های اوست، بتوان دید. گویا این غزل را هنگام بازگشت از شام، و ای بسا که پس از آن اسارت معروف که در طرابلس‌ او را با جهودان به کار گل گماشتند، سروده باشد:

خاک شیراز همیشه گل خوشبو دارد
لاجرم بلبل خوشگوی دگر باز آمد
پای دیوانگیش برد و سر شوق آورد
منزلت بین که به پا رفت و به سر باز آمد
میلش از شام به شیراز به خسرو مانست
‌که به‌اندیشه شیرین ز شکر باز آمد‌‌

در مجموع می‌بینیم که برای او هوای شیراز و طبیعت زیباست که انگیزه این‌همه شور و شیدایی است. از مردم و گیر و دارهای زندگی مردم چندان خبر نمی‌دهد و از نظر زمینه انسانی، تنها دلدار است که خاطر او را به خود مشغول می‌دارد و امنیتی که به صورت‌ بسیار مبهم از آن سخن می‌گوید و بیشتر بهانه‌ای است برای مدح اتابک.

ادامه دارد ....

بخش ادبیات تبیان


منبع: مجله فرهنگی ادبی بخارا- دکتر محمدرضا شفیعی‌کدکنی