تبیان، دستیار زندگی
داودامیریان، طنز جنگی نویس است که در دل خداحافظی های رزمندگان، سلام آخر را می بیند و رفاقت گوشت و سرب را و آنچه را با نگاه خود می بیند بر صفحه های کاغذ می نشاند تا واقعیت های تلخ نیز با شیرینی کلام این نویسنده، بر جان مخاطب بنشینند.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

جنگی که می‌خندد


 داودامیریان، طنز جنگی نویس است که در دل خداحافظی های رزمندگان، سلام آخر را می بیند و رفاقت گوشت و سرب را و آنچه را با نگاه خود می بیند بر صفحه های کاغذ می نشاند تا واقعیت های تلخ نیز با شیرینی کلام این نویسنده، بر جان مخاطب بنشینند.


داوود امیریان در 5 فروردین 1349 به دنیا آمد. وی می‌گوید: در کودکی به دلیل اشتغال پدر به شغل آزاد، به شهرهای مختلفی از جمله تهران، تبریز و آبادان سفر کردم. در سال 56 خانواده‌ام ساکن قزوین شدند و بنابراین در سال 1357 و در هفت‌سالگی به مدرسه‌ای در قزوین رفتم که حدود سه، چهار ماه بعد از آغاز انقلاب، مدارس تعطیل شدند. تا اینکه بعد از پیروزی انقلاب دوباره به قزوین برگشتیم و در کلاس دوم و بعد از آن را در مدرسه شهید محمود قزوینی به تحصیل مشغول شدم. در سال 1361 همراه خانواده به تهران آمدیم. از همان زمان، هم عضو بسیج شدم و هم در مدرسه شهید بهشتی جوادیه به تحصیلم در دوره راهنمایی ادامه دادم.

جنگی که می‌خندد

در دوره راهنمایی به دلیل جو بدی که در مدرسه حاکم بود، کلاس اول را با تک ماده قبول شدم. یعنی ثلث اول 5 تجدید و ثلث دوم 4 تجدید و ثلث آخر هم از درس زبان تجدید شدم که با تک ماده به کلاس دوم راهنمایی رفتم. سال دوم را مردود شدم. از مدرسه بسیار متنفر بودم تا اینکه همراه یکی از دوستانم که در مدرسه شبانه شهید چمران در میدان راه‌آهن درس می‌خواند، به آن جا رفتم؛ همان مدرسه‌ای بود که شهید غنی‌پور هم در آن جا درس خوانده بود.

آنقدر مدرسه خوبی بود و معلمان مذهبی خوبی داشت که من دوباره در سوم راهنمایی شاگرد اول کلاس بودم و کمترین نمره‌ام 18 بود. بعد از آن به دلیل علاقه زیاد برای رفتن به جبهه در سال 1364 بعد از گذراندن آزمون‌های سخت، موفق شدم برای رفتن به جبهه ثبت‌نام کنم.

در 20 فروردین سال 65 به دوره آموزشی رفتم که 55 روز طول کشید. خردادماه همان سال، به جنوب و به جبهه اعزام شدم. حدود 20 روز بعد در عملیات کربلای یک شرکت کردم که در همان عملیات مجروح شدم و به عقب برگشتم. همیشه آرزوی رفتن به جبهه را داشتم و خوشحال بودم که به آن رسیده بودم. در عملیات‌های مختلفی شرکت داشتم. در عملیات کربلای 5 به شدت مجروح شدم. هم ترکش داخلی داشتم و هم موج‌گرفتگی. هیچ کس و حتی خودم هم نفهمیدم که ترکش خورده‌ام و هنور کمر دردهایی که دارم، متأثر از همان موج انفجار است. ترکشی هم که از سمت پهلو اصابت کرده بود، کلیه و روده‌هایم را پاره کرده بود. حتی در بیمارستان روی پیشانی‌ام علامت ضر‌بدر زدند به این معنا که چون امیدی به زنده ماندنم نیست، مرا کنار سردخانه بگذارند!

از کودکی عاشق کتاب بودم. چون دیر به مدرسه رفته بودم حسرت کتاب خواندن داشتم. از کلاس اول ابتدایی داستان می‌خواندم

در دی ماه 1365 در اهواز تحت عمل جراحی قرار گرفتم و بعد به بیمارستانی در تبریز منتقل شدم. حدود 500 مجروح در هواپیما بودند. ابتدا که به هوش آمدم فکر کردم شهید شده‌ام اما بعد دیدم کسانی که دور و برم هستند حرکت می‌کنند. در سه روزی که در تبریز بودم نباید آب و غذا می‌خوردم؛ حدود 40 لوله در بدنم جا داده بودند. به هر حال در سن 16 سالگی این مجروحیت را تجربه کردم. بعد از آن در مجمع رزمندگان درس می‌خواندم و به جبهه هم می‌رفتم. برای تحصیل رزمندگان در جبهه بسیار سختگیری می‌کردند و اینکه حالا این‌ها در حال جنگ‌اند و امتحان آسان‌تر باشد، نبود. البته معلمان بسیار شریف و خوبی هم داشتیم.

داوود امیریان

سال 67 جنگ تمام شد و من به تهران برگشتم و درسم را در همان مجمع رزمندگان ادامه دادم. اما به دلیل افسردگی و دلزدگی بعد از جنگ، درس را رها کردم و به‌رغم اینکه می‌توانستم با سابقه جبهه از خدمت سربازی معاف شوم، اما برای خدمت سربازی اقدام کردم و پاسدار وظیفه شدم. امام(ره) از دنیا رفتند و انگار تکیه‌گاهمان را از دست دادیم. دوران سربازی به من بسیار سخت گذشت به همین دلیل سابقه جبهه را منظور کردم و کارت پایان خدمت گرفتم. سپس، هم به دنبال درس خواندن بودم، هم در سازمان مترو کار می کردم.

در عین حال در آزمون شرکت نفت هم پذیرفته شدم. بعد از آن بنابر عللی به دفتر ادبیات مقاومت کشیده و در آن جا مشغول به کار شدم.

از کودکی عاشق کتاب بودم. چون دیر به مدرسه رفته بودم حسرت کتاب خواندن داشتم. از کلاس اول ابتدایی داستان می‌خواندم. کلاس دوم ابتدایی که رسیدم، کتاب‌های دکتر شریعتی را می‌خواندم در حالی که چیزی از آنها نمی‌فهمیدم. فقط دوست داشتم بخوانم. هر کتابی که دستم می‌رسید، عاشقانه، پلیسی و جنایی؛ چه بد و چه خوب می‌خواندم. به همین دلیل و به نوعی، داستان‌شناس هم شدم.

وارد شدن به دنیای نویسندگی

در سال‌های اولیه اتمام جنگ، یکی از دوستانم گفت در پادگان سپاه در میدان عشرت‌آباد سابق، اعلامیه‌ای را دیده با موضوع مسابقه خاطره‌نویسی با عنوان «فرمانده من». این خاطره باید درباره فرمانده شهیدی نوشته و به دفتر ادبیات مقاومت حوزه هنری فرستاده می‌شد. در سال 1365 وقتی من در گردان میثم بودم معاون گردان به نام حسین طاهری را بسیار دوست داشتیم که حاج حسین صدایش می‌کردیم. معمولاً نوجوان برای خودش الگویی دارد که دوست داشتنی است و آن زمان، حسین طاهری برایم اینگونه بود. فرمانده‌ای قوی هیکل، با جذبه و البته بسیار مهربان که در عملیات کربلای 5 در حالی که تازه ازدواج کرده بود، شهید شد. شخصیت ایشان در کتاب «کوچه نقاش‌ها» کاملاً شناخته می‌شود. خاطره این فرمانده شهید را به صورت خام نوشتم اما به نوعی، تکنیک داستان‌نویسی غریزی در آن وجود داشت. برگشت به عقب در آن هست، نوع دیالوگ‌ها و ... .

شخصیت حسین طاهری در کتاب «کوچه نقاش‌ها» کاملاً شناخته می‌شود. خاطره این فرمانده شهید را به صورت خام نوشتم اما به نوعی، تکنیک داستان‌نویسی غریزی در آن وجود داشت

من آن زمان در مترو کار می‌کردم و حقوق خوبی هم می‌گرفتم. با نوشتن این خاطره با آقای مرتضی سرهنگی آشنا شدم. او آن زمان به کسانی مثل من 8 ـ 7 دفترچه 100 برگ و یک خودکار می‌داد و می‌خواست تا خاطراتشان را بنویسند. من ساعات بیکاری زیادی داشتم ؛ خاطراتم را نوشتم و به آقای سرهنگی تحویل دادم. بعد از سه ماه از کار من استقبال کردند و همراه با آقای بهبودی از من خواستند به این کار ادامه دهم. در آن زمان نویسنده فرهنگ جبهه که با دفتر ادبیات مقاومت همکاری داشت، اظهار دوستی کرد و به من گفت: تو همانی هستی که دنبالشم. تأویلات را بلدی؛شوخی‌ها را می‌شناسی و کارهایی را انجام داده‌ای که تازه و نو هستند.

نویسنده فرهنگ جبهه از من خواست تا از شغلم در مترو استعفا دهم و در دفتر ادبیات مقاومت به کار بپردازم. من هم محیط فرهنگی را دوست داشتم و احساس می‌کردم با خلق و خویم سازگارتر است. با وجود اینکه حقوقی که از مترو می‌گرفتم حدود سه برابر درآمدم از دفتر ادبیات مقاومت بود، اما راضی شدم که در این بخش فعالیت کنم.

بعد از حدود 9 ماه کتاب‌هایی 800 صفحه‌ای- که از آن من بودند- به اسم نویسنده فرهنگ جبهه به چاپ رسیدند! بعد از این اتفاق از آنجا کناره گرفتم و در آخر 1369 همکاری با آقای سرهنگی و بهبودی را آغاز کردم. به این صورت که خاطرات آزادگان را برای بازنویسی به من می‌دادند. از همان زمان تصمیم گرفتم نویسنده شوم و بنابراین با راهنمایی دوستانم، مطالعه کتاب‌‌های جهت‌داری را آغاز کردم.

نخستین کارم که «فرمانده من» بود، در همان مسابقه رتبه سوم را کسب کرد. بعد از آن «خداحافظ کرخه» که شامل خاطرات خاصی بود و اصلاحات زیادی در آن صورت گرفت به طوری که از 6 دفتری که نوشته بودم، فقط یک کتاب 100 صفحه‌ای قابل انتشار شد. کتاب دیگرم «بهشت برای تو» و مجموعه خاطرات بود. «مین نخودی» و ...

کارهای اولیه ام درباره و در فضای جنگ و جبهه اند، من نگاهم نگاه طنز است و اگر بخواهم داستان تراژدی هم بنویسم، باز هم طنز می‌شود! قبل از من محمدرضا کاتب طنز جنگ را نوشته بود اما داستان من ( ایرج خسته است) داستان بلند و ادامه‌دار و دارای 6 فصل بود و برنده جایزه کتاب سال دفاع‌مقدس شد.

در جبهه جو مذهبی حاکم بود و ما هر شب هیأت داشتیم اما خنده و شوخی در این اجتماع‌های کوچک بسیار زیاد بود. شکی نیست که جنگ ما نبرد بین خیر و شر و جنگ عقیدتی بود؛ اما این دلیلی بر داشتن غم و غصه نبود.

آثار

آخرین سوار سرنوشت/ کیهان/ 1376

آخرین گلوله صیاد/ صریر/ 1385

آخرین نگاه/ ستاره‌ها/ 1385

آقای شهردار/ سازمان تبلیغات اسلامی، حوزه هنری/ 1379

ایرج خسته است/ سازمان تبلیغات اسلامی، حوزه هنری/ 1373

برادران مزدور/ نشر شاهد/ 1387

بلوچ گریه نمی‌کند/ کنگره بزرگداشت سرداران و 8 هزار شهید استان‌های کرمان و سیستان و بلوچستان؛ سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، لشکر 41 ثارالله/ 1376

بهشت برای تو/ سازمان تبلیغات اسلامی، حوزه هنری/ 1370

پسران نیمه شب/ صریر/ 1385

تندرهای ابابیل/ سازمان تبلیغات اسلامی، حوزه هنری/ 1374

جاسم رمبو/ نشر شاهد/ 1387

خداحافظ کرخه/ سازمان تبلیغات اسلامی، حوزه هنری/ 1369

داستان بهنام/ نشر شاهد/ 1381/ 1389

داستان مریم/ نشر شاهد/ 1384

داماد فرمانده لشکر/ نشر شاهد/ 1387

دوستان خداحافظی نمی‌کنند/ کانون پرورش فکری و کودکان و نوجوانان/ 1382

رفاقت به سبک تانک/ سازمان تبلیغات اسلامی، حوزه هنری/ 1381

سرباز کوچک اسلام/ روزنامه همشهری/ 1386

سید آزادگان/ روزنامه همشهری/ 1386

شمر و صدام و یارانش!/ نشر شاهد/ 1387

شهید بهنام محمدی/ مدرسه/ 1389

عقاب کویر/ کنگره بزرگداشت سرداران و 8 هزار شهید استان‌های کرمان و سیستان و بلوچستان؛ سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، لشکر 41 ثارالله/ 1376

فرزندان ایرانیم/ سازمان تبلیغات اسلامی، حوزه هنری/ 1378

لحظه جدایی من: سردشت/ سازمان تبلیغات اسلامی، حوزه هنری، نشر شاهد/ 1381

مارادونا در سنگر دشمن/ نشر شاهد/ 1387

مترسک مزرعه‌ی آتشین/ منادی تربیت/ 1382

مرد/ سازمان تبلیغات اسلامی، حوزه هنری/ 1378

مردها هم گریه می‌کنند/ قدیانی، شهرداری تهران، اداره کل امور ایثارگران/ 1386

مین نخودی!/ سازمان تبلیغات اسلامی، حوزه هنری/ 1375

هویزه/ امیرکبیر/ 1386

یک آسمان منور/ سازمان تبلیغات اسلامی، حوزه هنری/ 1376

یک نفس تا بهار/ تکا/ 1386

فرآوری: مهسا رضایی

بخش ادبیات تبیان


منبع: خبرگزاری کتاب ایران