تبیان، دستیار زندگی
لابد هیچ‌کدام از عابران و مغازه‌دارهای خیابان «چراغ برق» و«باب همایون» نمی‌دانستند، مسافری که در اتاق شماره 17 مسافرخانه «سعادت» روی تخت خوابیده، مردی است که سال‌ها در جبهه‌های جنگ برای نجات کشورش جنگیده است.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

مسافر اتاق شماره 17

داستان کوتاهی از محمدجواد جزینی*

مسافر اتاق شماره 17

لابد هیچ‌کدام از عابران و مغازه‌دارهای خیابان «چراغ برق» و«باب همایون» نمی‌دانستند، مسافری که در اتاق شماره 17 مسافرخانه «سعادت» روی تخت خوابیده، مردی است که سال‌ها در جبهه‌های جنگ برای نجات کشورش جنگیده است.

او تمام شب توی تخت فلزی فنری اتاق شماره 17 رو به خیابان «ناصرخسرو» توی دستمالش سرفه می‌کند، تا صدای سرفه‌های خشکش، مسافران اتاق‌های دیگر را بیدار نکند. فقط دو بار از روی تخت بلند می‌شود و از پارچ پلاستیکی قرمز رنگ، توی لیوان آب می‌ریزد تا گلویش‌تر شود.

بار اول وقتی از پنجره گرم تابستان به خیابان شب نگاه می‌کند، سواری سیاهی کنار جدول خیابان در حاشیه خط‌کشی‌های عابر پیاده ایستاده، ترمز می‌کند.

بار دوم که مسافر می‌خواهد آب ته پارچ را توی لیوان پلاستیکی بریزد، به خیابان بی‌عابر نگاه می‌کند که فقط ماشین پلیسی از آن می‌گذرد با چراغ روشن گردانش.

مسافر حتی غذایی که سر شب از دستفروش نبش میدان «توپخانه» خریده بود را دست نزده گذاشته بود روی میز پلاستیکی کنار پنجره. از پنجره مردی را با چرخ‌دستی‌اش دیده بود که زیر نور بی‌رمق خیابان به مسافران غریب تخم‌مرغ و سیب‌زمینی گرم با فلفل می‌فروخت.

دستفروش به مسافر گفته بود «این غذا بهتر از هزار دست چلوکباب است.»

دستفروش از جنگزده‌های جنوب بود. از محله کوت عبدالله خرمشهر. جنگ که شروع می‌شود، خانه‌اش که ویران می‌شود، می‌آید تهران. توی محله ناصرخسرو خانه‌ای اجاره می‌کند. می‌ماند و حالا هم کار و کاسبی به هم زده. وقتی مسافر از او می‌پرسد راضی هستی یا نه می‌گوید: «اگر شهردار بگذارد نانی در می‌آید.»

نوه‌اش هم جلوتر، بساط واکسی پهن کرده بود. پوست آفتاب سوخته و دست‌های فرزی داشت. مسافر اما کفشی برای واکس زدن نداشت.

توی شهر خودش مسافر شیروانی‌ساز بود. سقف خانه‌های زیادی را درست کرده بود. جنگ که می‌شود کارش را ول می‌کند می‌رود جبهه. چند باری هم مجروح می‌شود. اما از چند ماه پیش که سرفه‌هایش بیشتر می‌شود زنش اصرار می‌کند برود درمانگاه. توی درمانگاه برایش آزمایش می‌نویسد. دکتر که جواب آزمایش‌ها را می‌بیند می‌گوید حتما باید بروی تهران. بعد برایش روی ورقه‌ای می‌نویسد بیمارستان ساسان.

برای همین راهی تهران می‌شود. شب را توی مسافرخانه سعادت می‌ماند تا صبح برود بیمارستان.

وقتی دکتر به او گفته بود «شما شیمیایی شده‌اید» مسافر با خود فکر کرده بود کجا و کی لابد او شیمیایی شده؟

توی جزیره مجنون یا موقعی که از نهر جاسم می‌گذشتند و شاید وقتی نعش بچه‌های گردان را از توی کانال دریاچه ماهی بیرون می‌کشیده...

هرچه فکر کرد یادش نیامد، برای همین سعی کرد با این فکر‌ها خودش را خسته نکند. مسافر همان وقتی که شناسنامه‌اش را به مسافرخانه‌دار می‌داد به او گفته بود شش صبح صدایش بزند.

برای همین مسافرخانه‌دار، درست ساعت 07/6 دقیقه صبح، با پای لنگش از پله‌ها بالا آمد و چند ضربه به در اتاق شماره 17 زد. اما وقتی صدایی نشنید، باز هم به در زد و با خودش فکر کرد خواب این مسافر اتاق 17 چقدر سنگین است.

پی نوشت:

محمد جواد جزینی

* در سال 1344 در روستای درچه اصفهان به دنیا آمد. مدرک فوق دیپلم روانشانسی با گرایش تربیتی را از دانشگاه شهید بهشتی گرفت. در رشته ادبیات فارسی تا مقطع کارشناسی تحصیل کرد. او «نویسندگی داستان کوتاه» را به شکل غیر حضور در دانشگاه ics آمریکا گذرانده است. او طراح استاندارد مهارتی داستان نویسی و مدیر نخستین هنرستان داستان نویسی ایران بود.

آثار:

تابستان پر ماجرا / مجموعه داستان /

ایل بی سوار / مجموعه داستان /

آب باد آتش / مجموعه داستان /

داستان از حاشیه تا متن /مجموعه

کتاب خرمشهر / پژوهش

و....

فرآوری: مهسا رضایی

بخش ادبیات تبیان


منابع: روزنامه فرهیختگان، وبلاگ محمدجواد جزینی