تبیان، دستیار زندگی
«پنج» نفر بودند. از بچه های خون گرم واحد تخریب. جان شان را مثل آلبالو، گیلاس گذاشتند کف دست من. همین که گفتم از سیم کشی سر به در هستم مرا به قیمت جانشان ضمانت کردند
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

یک داستان واقعی

رزمندگان

«پنج» نفر بودند. از بچه های خون گرم واحد تخریب. جان شان را مثل آلبالو، گیلاس گذاشتند کف دست من. همین که گفتم از سیم کشی سر به در هستم مرا به قیمت جانشان ضمانت کردند.

کی هستم؟ از کجا آمده ام؟ چه می کنم...؟ هیچ نپرسیدند. لابد پوشیدن همان لباس های خاکی و ساده برایشان مدرک بود.رفتم خطوط مرزی و کارم را با آن ها شروع کردم. کار بسیار حساسی بود. کافی بود در میدان مین یک سیم را اشتباهی دیر یا زود قطع کنی آن وقت کمی آن طرف تر پنج نفر می رفتند هوا و خاکستر می شدند.

این روزها در به در دنبال ضامن می گردم. پیش برادرم، پسر عموم، پسرخاله و خیلی های دیگر رو انداختم اما هر کدام بهانه ای گرفتند. تا به حال با هیچ کس بد حسابی نکرده ام. گفتم در قبال ضمانت، به شما چک می دهم، از خودم می دهم، بیشتر از مبلغ وام هم چک می دهم، اما...

کافی بود در میدان مین یک سیم را اشتباهی دیر یا زود قطع کنی آن وقت کمی آن طرف تر پنج نفر می رفتند هوا و خاکستر می شدند

روز روشن چراغ برداشته ام و دنبال آن پنج نفر می گردم. همسرم می گوید: دیوانه شده ام. آدرس آن ها را داخل دفترچه قدیمی خاطراتم داشتم. آه از نهادم بلند می شود وقتی به یاد آن دفترچه می افتم. یک دفعه بی رد شد. انگار لای دیوارهای همان خانه قدیمی و باصفا غیبش زد و رفت پی کارش. همیشه با همسرم دعوا دارم.

- آخه خانم! چش بود اون خونه قدیمی و باصفا؟! بفرما! خوب شد؟! من که خسته شدم. حالا خودت بگرد دنبال ضامن!

حرف وام که پیش می آید حالم به هم می خورد. از این آپارتمان اجاره ای هم وحشت دارم. آپارتمان نیست که؟ زندان ابوغریبه! خدا کند همسرم راست بگوید و من دیوانه شده باشم! آن وقت مرا می برند آسایشگاه دارالمجانین. می نشینم و با خیال راحت داستان های دهه شصت را می نویسم. داستان همان پنج نفری که...

محمد ابراهیم اکبری

بخش فرهنگ پایداری تبیان