تبیان، دستیار زندگی
برای سید نوشتم که بیماری روحی دارم، چه کنم؟ در پاسخ نوشت: گل درخت «سخاوت» و مغز حبه «صبر» و برگ «فروتنی» را به ظرف «یقین» بریز و با وزنه‌ «حلم» آنها را بکوب و بهم مخلوط کن. سپس آن را با آب خوف از خدای متعال خمیر نما، و با جوهر «امید» رنگ بزن و در دیگ
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

ماجرای ازدواج شهید نواب

خاطراتی از شهید نواب صفوی

سیدمجتبی میرلوحی صفوی، از روحانیون مبارز و رهبر جمعیت «فدائیان اسلام» و از پیشتازان مبارزات اسلامی و مکتبی بر ضد رژیم شاهنشاهی و استعمار می باشد که در بامداد 27 دی 1334 توسط دژخیمان رژیم ستمشاهی به همراه سه تن از دیگر اعضاء گروه فدائیان اسلام (سید محمد واحدی، مظفر ذوالقدر و خلیل طهماسبی) ،تیرباران می شوند و به شهادت می رسند . آنچه می خوانید خاطرات کوتاه از زندگی این شهید سرافراز است .

روحش شاد و یادش گرامی

• کتابی از میان کتاب‌های پدرم بیرون آورد و گذاشت جلوی من و گفت: «بخوانید» اگر نمی‌خواندم، فکر می‌کرد، بی‌سوادم. البته چون دختر نواب احتشام بودم، خیلی دست و پایم را گم نکردم و شروع کردم به خواندن.

چند خطی که خواندم، پرسید:

ـ شما چرا اینقدر صورتتان را پوشانیده‌اید؟

گفتم: «وظیفه هر زن مسلمانی است که از مرد نامحرم خودش را بپوشاند.»

انگار که بخواهد امتحانم کند، گفت:

ـ اما من که با دیگران فرق دارم!

گفتم: «برای من فرقی ندارد. شما هم مثل دیگران نامحرم هستید.»

احتشام رضوی؛ رهبر قیام خراسان علیه کشف حجاب بود.

ماجرای ازدواج شهید نواب

• اواخر سال 1326 و در قم، آیت‌الله محمد حجت کوه‌کمره‌ای خطبه‌ عقدمان را خواند.( نیره سادات نواب احتشام رضوی، شد همسر سید مجتبی نواب صفوی. )

«در طول 8 سال زندگی مشترک، سید کمتر از یکسال در کنارم بود، یا در حال مسافرت و تبلیغ بود یا در زندان، یا پنهان از چشم رژیم. اگر چه سخت و عجیب، اما خوشحالم که جزء معدود کسانی هستم که در تمام این سالها همراهش بودم.»

• شنیده بودم که علامه امینی در طبقه‌ دوم مدرسه قوام کتابخانه‌ کوچکی تأسیس کرده که برای تألیف کتاب "الغدیر" به آنجا می‌رود. به نجف که رسیدم یکسره به مدرسه‌ قوام رفتیم.

دو سال تمام روزها را در محضر اساتیدی چون علامه امینی، آیت‌الله حاج آقا حسین قمی و آیت الله شیخ محمد تهرانی، درس می‌خواندم و بعدازظهرها در کارگاه نجاری کار می‌کردم. اوقات فراغتم را هم آموزش دروس مدرسه‌ صنعتی به فرزندان علامه امینی پر می‌کرد.

• فریاد زد: مگر شما قرآن نخوانده‌اید که فرموده است:

ـ «لا تکرموا امواتکم» مردگانتان را احترام نکنید؟!

رنگ چهره نواب تغییر کرد و با تحکم گفت:

ـ چنین جمله‌ای در قرآن نیست. آقا!

«کسروی» که خیلی جا خورده بود، با شتاب گفت:

ـ ببخشید، جسارت شد، شوخی کردم!

• گفت: «برادران فعالیت‌های پراکنده و شخصی فایده‌ زیادی ندارد، باید برای کارها و مبارزاتمان برنامه‌ منظمی داشته باشیم». سید حسین امامی با شور و هیجان خاصی برخاست و گفت:

ـ من به همه‌ مقدسات قسم می‌خورم که برای برپایی حکومت اسلامی قیام کنم، اگر چه در این راه فدا شوم. «جان‌ها فدای اسلام».

سید پس از چند لحظه سکوت ادامه داد: «برادران، من حضرت سید الشهدا (ع) را در خواب دیدم که بازوبندی بر دست راست من بستند.» بغض گلویش را گرفت، همه با بی‌صبری به او نگاه می‌کردند، نواب بر خود مسلط شد و گفت:

ـ روی آن نوشته بود، «فدائیان اسلام.»

برای سید نوشتم که بیماری روحی دارم، چه کنم؟ در پاسخ نوشت: گل درخت «سخاوت» و مغز حبه «صبر» و برگ «فروتنی» را به ظرف «یقین» بریز و با وزنه‌ «حلم» آنها را بکوب و بهم مخلوط کن. سپس آن را با آب خوف از خدای متعال خمیر نما، و با جوهر «امید» رنگ بزن و در دیگ ...

• "همیشه می‌دانستم از جانب اجداد بزرگوار سادات توجهات خاصی به ایشان می‌شود. در آن زمان، ما منزل كوچكی با 4 اتاق داشتیم. یك شب وقتی آخر شب شد و همه خوابیدند، هرچه منتظر آقا شدم نیامدند. همه جا را سركشی كردم. به حیاط رفتم ولی آنجا هم نبودند. آهسته به پشت بام رفتم. دیدم ایشان مشغول نمازند، سر به سجده گذاشته و گریان و نالان با خدای خود نیایش می‌كنند. در تاریكی ایستادم و نفس را در سینه حبس كردم تا متوجه حضور من نشوند و به آرامی شروع به گریه كردم. در دل می‌گفتم خدایا! تو می دانی این مرد چقدر عاشق توست، به او در گام برداشتن در راه حق یاری برسان. وقتی نمازشان تمام شد بدون اینكه برگردند به من گفتند چرا آمدی بالا؟ آقا نمی‌خواست كسی حال و هوای ایشان را در زمان عبادت با خدا ببیند كه ریا نشود. وقتی به اتاق خود برگشتیم با خنده به ایشان گفتم مرا نكوهش نكنید كه ثواب نمازتان كم نشود. تمام لحظات زندگی كوتاه من با شهید صفوی پر از خاطره، بركت، عاطفه، عشق و درس ایثار و پایداری بود".

• برای سید نوشتم که بیماری روحی دارم، چه کنم؟ در پاسخ نوشت: گل درخت «سخاوت» و مغز حبه «صبر» و برگ «فروتنی» را به ظرف «یقین» بریز و با وزنه‌ «حلم» آنها را بکوب و بهم مخلوط کن. سپس آن را با آب خوف از خدای متعال خمیر نما، و با جوهر «امید» رنگ بزن و در دیگ «عدالت» بجوشان. بعد از آن در جام «رضا و توکل» صاف کن و داروی «امانت و صداقت» به آن مخلوط نما و از شکر «دوستی» آل محمد و شیعیان ایشان به مقدار کافی بر آن بریز و چاشنی «تقوا و پرهیزکاری» بر آن اضافه نما و هر روز با ذکر خدا در پیاله «توبه» قدری بنوش، تا بهبودی حاصل شود و کم کم پیکر انسانی‌ات پیدا شود. تقاضا می‌شود به خواندن تنها اکتفا نشود. بلکه جامه‌ عمل به آن پوشانده شود.

• بعد از ظهر همان روزی كه خبر شهادت را شنیدم، بعد از اینكه كمی به خودم مسلط شدم، رفتم برای گرفتن پیكر همسرم ولی به من گفتند كه همه اجساد خاك شده‌اند. من می‌خواستم با نشان دادن پیكرهای غرق به خون شهدا به مردم انقلابی برپا كنم؛ بنابراین كوتاه نیامدم و به اتفاق عده‌ای از خانم‌های فدائیان اسلام به منطقه مسگرآباد كه اجساد دفن شده بودند، رفتیم. با اینكه حكومت نظامی بود و تجمع بیش از 3 نفر ممنوع؛ مردم از شهرستان‌های اطراف به آنجا آمدند و كم كم شلوغ شد. من در صف جلو نشسته و آرام آرام می‌گریستم. افسری جلو آمد و با لحن بی‌ادبانه ای گفت: "بلند شو! نمی‌خواهد گریه كنی." من ناگهان متحول شدم. ایستادم و فریاد زدم: "آری. خاندان آل محمد (ص) را بنی‌امیه همین گونه تسلیت دادند. ای یزید! چه خوب ثابت كردی كه از چه نسبی هستی و ..." یكی یكی مفاسد حكومت و مملكت و اهداف نواب را می‌گفتم. فضا را سكوت محض دربرگرفته بود. همه و حتی مأموران حكومتی گوش می دادند و از گفتار من تعجب می‌کردند و گاهی هم گریه می‌كردند".

سیفی

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منابع :

ایسنا

کتاب بله برون نوشته ارمیا آدینه

مطالب مرتبط :

 ماجرای تدفین شهید نواب

ما مسلسل ها را می جوییم

خبر شهادت نواب صفوی در غرب

آلبوم تصاویر شهید نواب صفوی

نواب صفوی در ملاقات با شاه

ثبت نام برای فلسطین !!

شهادت سید مجتبی نواب صفوی و یارانش

شهید نواب صفوی به روایت همسر