تبیان، دستیار زندگی
وقتی من به گذشته زمان جنگ خودم فکر می کنم، همواره خاطرات خوش آن روزها را در ذهن دارم و گاه فرو می روم در آن گذشته و وقتی بیرون می آیم تمام ذهنم سرشار از شیرین است، چرا؟ چون ما متجاوز نبودیم و برای دفاع جلو رفتیم با آرمان های خود وارد جنگ شدیم و این موجب م
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

پرسه در خاک غریبه

قسمت دوم گفت و گو با احمد دهقان در مورد «پرسه در خاک غریبه» آخرین رمان منتشر شده او

برای مشاهده قسمت اول ،کلیک کنید .

من خود را وابسته به نسل آدم های جنگ کرده می دانم و خودم را در ادامه آنها می بینم. نه از آن می خواهم به گذشته خود پشت کنم. گذشته در کوله پشتی من وجود دارد.

در داستان نویسی دو جریان متفاوت وجود دارد. گروهی فقط تلخی های جنگ را می بینند. ما منکر این نمی شویم که در جنگ پلیدی وجود داشت. در جنگ ما اتفاقی که افتاده این است که گروهی با نگاه مذهبی و اعتقادی وارد جنگ شده اند، همان گروهی که خرده فرهنگ جبهه را آفریده اند.

پرسه در خاک غریبه

کسانی که فقط جنگ را پلید می بینند آن را دستمایه نگاه های سیاسی امروز و سانتی مانتالیسم روشنفکری قرار می دهند. من همواره گفته ام جنگ ایران و عراق نمی تواند داستان ضد جنگ تولید کند. وقتی داستان ضد جنگ نوشته می شود که سربازان بازگشته از جنگ احساس ندامت کنند. پس از جنگ جهانی دوم نویسندگان آلمانی که متجاوز بودند بیشترین آثار ضد جنگ را نوشتند، نویسندگانی مثل هاینریش بل و گوانترگراس. آنها روح زخم خورده ای دارند، چرا که متجاوز بوده اند و به دیگران خنجر کشیده اند و در آخر زمین سوخته ای نصیب شان شده است. سرباز عراقی وقتی از جنگ با ایران یا کویت باز می گردد نادم است و نگاه تلخی دارد. ما نگاه تلخی را در خاطرات و گویش بچه های رزمنده نمی بینیم. بچه های جنگ همواره از آن دوران با شیرینی نوستالژیکی یاد می کنند و این نشان می دهد که ما دفاع کرده ایم ولی این حرف آنقدر به شعار آلوده شده که بدل به کلیشه شده ولی هنوز هم می تواند یک نگاه واقع گرا و بدون اغراق که آرزوهای بشریت را که می خواهد آرمانی زندگی کند بازتاب دهد و نویسنده قادر به خلق این جامعه آرمانی است.

و شما چقدر به این جامعه آرمانی نزدیک شدی؟

من هیچ وقت نخواستم خارج از واقعیت جنگ بنویسیم، یعنی همواره رزمندگان را به شکلی ترسیم کرده ام که بوده اند. همین مردم کوچه و بازار، نه موجودی فراتر از انسان. همین آدم ها آمدند که نه پلید بودند و نه فرشته ولی در جبهه ها رشد کردند، چرا که آرمان های بزرگ داشتند.

روی فرم قصه چقدر کار کردی؟ کلا قصه هم از لحاظ شخصیت و هم از لحاظ محیط در طول داستان بسط می یابد. از فرم قصه برایمان بگو.

داستانی را که می خواستم شروع کنم، کلیات آن را در ذهن داشتم ولی نمی دانستم چطور به آنجا می رسند. داستان را شروع کردم. یادداشت هایی هم برداشتم ولی رشد شخصیتها در طول داستان شکل گرفت. می خواستم از جنوب شروع کنم و وارد فضای سرد غرب بشوم. می خواستم آدم ها و حتی حیوانات را در ابتدای داستان معرفی کنم. عمد داشتم تا آق ماشال و حیوانات در فصل های ابتدایی معرفی شوند. فکر کرده بودم که چه اتفاقی می خواهد بیفتد ولی بسیاری از شخصیت ها حین داستان گسترش یافتند و متفاوت از چیزی بود که می خواستم اتفاق بیفتد ولی بعضی از شخصیت ها بعدا وارد داستان شده و خود را بسط دادند. مثلا برای عبدالله اینقدر نقش در نظر نگرفته بودم و خودش نقش خود را بسط داد. برای بهرام من ترمز بودم ولی داستان به تدریج پیش رفت و در طول آن شخصیت ها آمدند و رفتند.

آیا عبدالله و زکریا ما به ازای بیرونی داشتند؟

مطمئنا تجربیات نویسنده در داستان بسیار اهمیت دارد. مثلا عبدالله یا زکریا ترکیبی از چند عبدالله و زکریا هستند و آنها مجموع یکسری آدم که هر کدام جنبه ای را دارا بودند به وجود آمدند.

چقدر روی طلبه بودن زکریا فکر کردی؟

حتما می خواستم طلبه باشد. یک مرد خدا. در سفر به گرا نتوانستم. نه تجربه داشتم و نه ساختار داستان اجازه داد که چنین شخصیتی را وارد کنم. اینجا می خواستم یک مرد خدای امروزی را خلق کنم که انسان امروز او را بپذیرد. زکریا از اینجا شروع شد. نمی خواستم روحانی باشد. طلبه یعنی کسی که در جست و جو و پویاست. او شکل گرفته و مثل عبدالله در جست و جوی خدا نیست. او راه را پیدا کرده و انتها را می بیند. می خواستم شکلی پیدا کند که جامعه امروز ما او را بپذیرد و باور کند.

وقتی من به گذشته زمان جنگ خودم فکر می کنم، همواره خاطرات خوش آن روزها را در ذهن دارم و گاه فرو می روم در آن گذشته و وقتی بیرون می آیم تمام ذهنم سرشار از شیرین است، چرا؟ چون ما متجاوز نبودیم و برای دفاع جلو رفتیم با آرمان های خود وارد جنگ شدیم و این موجب می شود داستان جدیدی خلق شود

پیرمرد چطور؟

پیرمرد متعلق به گذشته ماست. او در مورد امروز حرف نمی زند. او در مورد انسان حرف می زند ولی با این حال آیینه دیروز، امروز و فردای ماست. او وجهی پیامبرگون دارد. از همه جا حرف می زند و از تمام متون مقدس و پیامبران، به نوعی نماینده خدا در روی زمین است و می خواهد بشارت بدهد و هشدار. او نسل های گذشته را پیش روی انسان امروز می گذارد و چون در خاک عراق است، از سرنوشت تمدن نینوا مثال می زند که نینوا روزی چنان بزرگ بود که در عظمت شهره بود ولی به جایی رسید که به مرز فروپاشی رسید. پیرمرد می خواهد فرو ریختن نینوا را در مقابل همه ما قرار دهد.

زبان پیرمرد و متون کلاسیک را چگونه انتخاب کردی؟

چون خودم علاقه داشتم، قرآن، عهد عتیق و جدید را خوانده بودم و با تسلط سعی کردم انتخاب کنم تا در داستان به کار بیاید و درست بنشیند. او همیشه نمی ترساند، بشارت هم می دهد. وقتی از یونس می گوید دنیای امروز ما را به تصویر می کشد. آنجا که در مورد زن زانی می گوید اگر خود گناه نکرده اید سنگ بزنید؟ پیرمرد آدم باستانی ما بود. وقتی خداوند در قرآن حرف می زند، صدای او را از آسمان می شنویم. سعی کردم پیرمرد صدای طنین داری داشته باشد به همین دلیل زبانی برای خواننده به دست آوردم که او را به یاد خاطراتی از کتاب های مقدس بیندازد.

چرا داستان دسته محور است، نه شخصیت محور؟

در این داستان قصد داشتم مجموعه ای از واقعیت های جنگ را نشان دهم. وقتی سفر به گرا منتشر شد خیلی ها می گفتند این کتاب واقعیت محض جنگ است ولی تمام واقعیت نیست. حوادث تلخ را آورده ای ولی پرده دوم آدم ها و شخصیت آنها را بازگو نکرده ای. می دانستم که در یک داستان نمی شود به همه ابعاد یک موضوع پرداخت. در پرسه می خواستم به لایه دوم آدم ها بیشتر بپردازم. حادثه ها هر چند در جاده ماوت تلخ بود ولی می خواستم حوادث در پیشبرد شخصیت های داستان موثر باشد. حادثه ها هولناک بود ولی در موقعیت های سخت مثل گلوله باران، بمباران، رگبار مسلسل ها می شود شخصیت پردازی کرد و نشان داد که چه اتفاقی دارد برای آدم های داستان می افتد. خواستم لایه دیگری از جنگ را نشان دهم. چه آدم هایی بودند. نگاه اعتقادی شان چطور بود، چطور دنیا را می دیدند. اینها به جنگ رفته بودند ولی نمی خواستند آدم بکشند، می خواستند زندگی را در جنگ پیدا کنند حتی آرپی جی زن بیمار که بعد مجروح و شهید شد به دنبال زندگی بود. می خواستند مردم کرد را نجات دهند. حرکت آنها اسطوره بود. یک نفر نمی توانست جمیع شخصیت ها را در جنگ نشان دهد. به همین دلیل روی یک دسته زوم کردم و در دسته روی برخی آدم ها و حیوان ها. نخواستم پراکنده شوم. حتی مرگ یک قاطر تأکید بر انسانی بودن جنگ بود.

چگونه فضا سازی کردی؟

سعی کردم فضای واقعیت جنگ را نشان دهم. می گویند وقتی اسپیلبرگ فیلم نجات سرباز رایان را در کنار سربازان جنگ نورماندی دید و تایید آنها را شنید، غرق لذت شد. من هم می خواستم هر کس که جنگ را دیده بگوید این خودش است. همین بود.خیلی ها جنگ را اغراق آمیز یا کاریکاتوری می بینند. واقعیت جنگ درست در میان آتش است. در اینجاست که آدم ها ماهیت درونی خود و جوهرشان را نشان می دهند. در این جنگ و آتش است که مادری پس از چند روز فرزندش را به زمین می گذارد و می بیند چند روز است این بچه مرده. تمام سعی من این بود که جنگ را واقعی نشان دهم. صحنه گلوله باران جاده ماوت. صحنه ای که لشکر و گردان ها و گروهان ها پشت جاده در برف دراز کشیده و بمباران می شدند. حتی صحنه لیسیدن خون تازه توسط سگ ها، همه چهره زمخت جنگ را نشان می دهد و در این میان زکریاست که دائم در پی کمک به زخمی هاست و بهرام سعی می کند خنده به لب دیگران بیاورد. اگر زکریا امدادگر خوبی در این آشوب باشد همه عمر می تواند برای انسان ها امدادگر مناسبی باشد . یا جمال فرمانده ای است که همه فکر و ذکرش بچه های دسته است و می خواهد آنها آسیبی نبینند. الله مرادی که فقط به فکر حیوان هاست و با نگاه روستایی وارد جنگ شده و بقیه را شهری و دست و پا چلفتی می بیند. تمام تلاشم این بود که صحنه ها واقعی باشند و آدم ها واقعی کنش و واکنش نشان دهند. مصنوعی نباشند. بترسند. بلرزند ولی وقتی از صحنه ها بیرون آمدند بفهمند که چه اتفاقی افتاده است این می تواند برای همه آدم ها تکرار شود.

جان لاک رمان را حاصل تجربه می داند. چقدر تجربه در نوشتن این رمان نقش داشت، خاصه در مورد حیوانات؟

وقتی نوجوان بودم و رفتم به جبهه غرب به ما قاطر دادند و از این حیوان هم خودم و هم دوستانم خاطرات مختلفی داشتیم. دیده و شنیده بودم. وقتی داستان را شروع کردم این حس را داشتم که حضور حیوان ها می تواند حس انسانی جنگ را برجسته تر کند و بعد دیگری به جنگ بدهد و تصاویر نابی عرضه کند. مثلا وقتی عبدالله برای زدن تیر خلاص  به سوی قاطر می رود، زجر کشیدن الله مراد که به جنگ آمده کنتراست بسیار قدرتمندی ایجاد کرد.

در مورد آخر قصه تا یخ زدن کره خر داستان را نوشتم. هنوز در ذهنم قصه داشتم که نیروها به شهر برگردند و بمباران شوند و دوباره تا ایستگاه متروک بروند ولی دیدم گویی قصه در همانجا تمام شده و هر چه بنویسم چیزی به داستانم اضافه نمی شود.

و حرف آخر، می خواهم تلقی خودت را در مورد لزوم واقع گرایی در ادبیات دفاع مقدس برایمان بگویی، چرا که همه می دانیم هم نگاه کلیشه ای و شعاری و هم نگاه ضدجنگ دو روی یک سکه اند و برای این گونه ادبی مفید نیستند و جلوی رشد آن را می گیرند. تو در پرسه داستان زیبایی را در تقدیس دفاع نوشته ای بی آنکه به وادی کلیشه فرو غلتی.

وقتی من به گذشته زمان جنگ خودم فکر می کنم، همواره خاطرات خوش آن روزها را در ذهن دارم و گاه فرو می روم در آن گذشته و وقتی بیرون می آیم تمام ذهنم سرشار از شیرین است، چرا؟ چون ما متجاوز نبودیم و برای دفاع جلو رفتیم با آرمان های خود وارد جنگ شدیم و این موجب می شود داستان جدیدی خلق شود. روس ها با دفاع، ادبیات خود را پایه ریزی کردند مثلا رمان جنگ و صلح یکی از درخشان ترین داستان های جنگ است که بر پایه دفاع شکل گرفته . متجاوز و کلا خوی تجاوز نمی تواند زیبایی خلق کند. هر چند اشغالگران همیشه پیروز وارد شهرهای اشغالی می شوند ولی در نهایت شکسته و فرو می ریزند. جنگ ما با خصلت دفاع و آرمان های دینی، مذهبی و انقلابی همراه است و این دفاع می تواند سوژه های بزرگ و نابی برای تولید داستان ایجاد کند.

داستان در این فضا تولید می شود اما گویا ما خود فراموش می کنیم و گاه فکر می کنیم با شعار دادن و شعار زدگی این اتفاق ممکن است بیفتد و بعضی نهادهای فرهنگی تبلیغ کننده این فکر هستند و گاه روشنفکری مفرط نیز از سوی دیگر می خواهد چشم بر جنبه های انسانی این سال ها ببندد و این هر دو به یک اندازه به ادبیات ناب می تواند مسائل بزرگ انسان تنها و منزوی امروز را در جهان صنعتی طرح کند. بشر امروز از همیشه بیشتر به ادبیات نیاز دارد تا خلاءهای خود را پر کند و ادبیات جنگ و داستان های دفاع ما را به روزنه های سبز خیال برساند و به نظر می رسد این اتفاق با همه خطرات و فراز و فرودها در حال افتادن است. آدم هایی که در این عرصه هستند در حال آزمون و خطا هستند و بی پناه تر از همه، نویسنده های جنگ هستند که خود تجربه می کنند تا این عرصه را به بهترین شکل بدون خیانت و با یک دنیا آرزو و با تمام عشقی که به آن کوله پشتی خود دارند، ارتقا دهند.

محمد علی آقا میرزایی

تنظیم : بخش فرهنگ پایداری تبیان