ناز بر فلک(2)
بخش اول ، بخش دوم :
وی بینش جبری را در برابر زهدفروشان و ریاكاران به كار برده است و رندانه میگوید: ای واعظ و زاهد به خود مناز و بر من متاز كه زهد تو و بدنامی ما از مشیت اوست و هرچه که رندان و دردکشان میکنند به دست کارفرمای قدر است:
برو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگیر / که ندادند جز این تحفه به ما روز الست
و
عیبام مکن به رندی و بدنامی ای حکیم / کاین بود سرنوشت ز دیوان قسمتام
و
مکن به چشم حقارت نگاه در من مست / که نیست معصیت و زهد بیمشیت او
و
بر ریاکاران و واعظان با قلم طنز میتازد و با سلاح خودشان به میدان آن ها می رود:
من اگر خارم و گر کل چمنآرایی هست / که از آن دست که او میکشدم میرویم
در بیت زیر میگوید اگر تقدیر، فرمان از تدبیر من ببرد، آنگاه دیگر، می، نخواهم نوشید، اما چه کند که قسمت ازلی بیحضور او کردهاند و پس نباید بهانه گرفت و باید می نوشید و گناه کرد:
بر آن سرم که ننوشم می و گنه نکنم |
اگر موافق تدبیر من شود تقدیر |
چو قسمت ازلی بی حضور ما کردند |
گر اندکی نه به وفق رضاست خرده مگیر |
حافظ نیز مانند هر انسان و هنرمند والایی در برابر قدر قدرتی آن روزگار سیاه، خشکاندیشی و تنگچشمی، ترس و تازیانه، برای یافتن آرامش و پناهی، یا نشاندن لبخند بر لبان اندوهگینی، در دورههایی از زندگانی و بنا بر بینش رایج در فرهنگ ما، سخن از رضا دادن به داده سر میکند:
رضا به داده بده وز جبین گره بگشای / که بر من و تو در اختیار نگشادست
اما اگر حکم ازل این است، حافظ سرانجام فرمان به تغییر میدهد و از اطاعت تقدیر و سرنوشت سر باز میزند:
قومی به جد و جهد نهادند وصل دوست |
قومی دگر حواله به تقدیر میکنند |
فی الجمله اعتماد مکن بر ثبات دهر |
کاین کارخانهییست که تغییر میکنند |
او خرافاتی چون سعد و نحس ستارهگان را نیز در ردیف قصههای عوام می داند:
بگیر طره مه چهرهیی و قصه مخوان /كه: سعد و نحس ز تأثیر زهره و زحل است
حافظ فرزند زمان خویشتن است و بر زمین میزید. اگر ریاکاران و دروغزنان با فریبکاری بر مردم سخت میگیرند و راه بر شادیها میبندند، بیباکانه بر میخروشد که:
در میخانه ببستند خدایا مپسند / که در خانه ی تزویر و ریا بگشایند
و چون ستم و سیاهی در کوی و بازار، تازیانه بر پیکر عشق میکوبد، شاعر، تو را به نور و سور و شور میخواند و در برابر قدرت بیرحم و برهنه نیز خاموش نمیماند:
دانی که چنگ و عود چه تقریر می کنند / پنهان خورید باده که تعزیر می کنند
و مردم را امید میدهد و گرما میبخشد وبه فردا میخواند:
مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید / که ز انفاس خوشاش بوی کسی میآید
و چون بار دیگر گشایشی در کار مردم و رونقی در بازار عشق پدیدار میگردد، سرخوشانه و شادمانه غلغله در این گنبد مینا میافکند که:
ساقی به نور باده برافروز جام ما / مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما
و در آخر اما، چنین است راه رندانه و گلبانگ عاشقانهی حافظ :
سرّ خدا كه در تتق غیب منزویست |
مستانهاش نقاب ز رخسار بركشیم |
كو جلوهیی ز ابروی او تا چو ماه نو |
گوی سپر در خم چوگان زر كشیم |
فردا اگر نه روضهی رضوان به ما دهند |
غلمان ز روضه، حور ز جنت به دركشیم |
بیرون جهیم سرخوش و از بزم صوفیان |
غارت كنیم باده و شاهد به بركشیم |
عشرت كنیم ورنه به حسرت كشندمان |
روزی كه رخت جان به سرای دگر كشیم |
سخن را به پایان میبرم با غزلی که بلور جان رندانهی حافظ است. تراشههای الماس اندیشه و هنر اوست:
ما درس سحر در ره میخانه نهادیم |
محصول دعا در ره جانانه نهادیم |
در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش |
این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم |
سلطان ازل گنج غم عشق به ما داد |
تا روی در این منزل ویرانه نهادیم |
در دل ندهم ره پس از این مهر بتان را |
مهر لب او بر در این خانه نهادیم |
در خرقه از این بیش منافق نتوان بود |
بنیاد بر این شیوه ی رندانه نهادیم |
چون میرود این کشتی سرگشته که آخر |
جان در سر آن گوهر یک دانه نهادیم ... |
محمود كویر
تهیه و تنظیم برای تبیان :زهره سمیعی - بخش ادبیات تبیان