تبیان، دستیار زندگی
دیبای سیاه
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

دیبای سیاه[1]
دیبای سیاه

صبح‌گاهان، خیمه بیرون زد ز شام

اختران برج عزّ و احتشام

شد روان آن بانوان سوگ‌وار

سوی یثرب با دو چشم اشك‌بار

پوشش محمل ز دیبای سیاه

سایبان بر فرقشان از دود آه[2]

گفت با قائد، شه والاتبار:

دارم اندر سر هوای كوی یار

هین! بكَش سوی زمین كربلا

این قطار محنت و درد و بلا

تا به دور مرقد پاك پدر

با فراغ دل كنم، خاكی به سر

دل‌فگارانش شوند از گریه سیر

بی‌جفای خولی و شمر شریر

پس كشیدند آن قطارِ پُربلا

ناقه‌داران، سوی دشت كربلا

كعبه‌ی مقصد چو شد پیدا ز دور

شد به گردون از زمین، شور نشور

بوی جان آورْد باد خوش‌نوید

بر مشام عترت شاه شهید

زینب، آن بانوی خرگاه شرف

گفت نالان با دل سوزان ز تف:

ساربانا! ناقه را بگْشای بار

كآیدم زین دشتِ خونین، بوی یار

ساربانا! مهد برگیر از اِبل

كه فراوان دردها دارم به دل

واهلم با ناله‌های دردناك

كاندر این گلشن، گُلی دارم به خاك

خصم از این منزل كه بستی محملم

در بیابان، یوسفی مانْد و دلم[3]

ساربانا! محمل من كن فرود

تا ببینم، چون شد آن یوسف كه بود

دختران شاه «او ادنی» سریر

خود برافكندند از محمل به زیر

سیّد سجّاد، میر كاروان

پابرهنه شد روان با بانوان

سوی قربان‌گاه دشت نینوا

هم‌چو موسی سوی نار اندر طوی

آسمانی دید بر روی زمین

آفتابش در كنار امّا دفین

یا نهفته بحر زخّار شرف

دُرّ غلتانی در آغوش صدف

یا كه در مشكات، مصباح هدی

لیك شمعش سر ز تیغ از تن، جدا

مرقد پاك پدر در بر گرفت

شكوه‌ی شام و عراق از سر گرفت

سیل خون از دیده رانْد و ناله كرد

كربلا را بوستان لاله كرد

عندلیبان سوی گلشن تاختند

ناله بر اوج سپهر افراختند

خواهران و مادران خون‌جگر

هر یكی بر گلبنی شد نوحه‌گر

آن یك از داغ برادر در كنار

دُرفشان از دیده چون ابر بهار

وآن یك از داغ پسر در سوز و ساز

با نوای ناله‌های جان‌گداز

زینب از ناله، گریبان چاك زد

آتش اندر خرمن افلاك زد

با دلی پُردرد و چشم اشك‌ریز

از جگر نالید كای جان عزیز!

چون بگویم من؟ كه تو رفتی ز بر

بی‌تو ماندم زنده من، خاكم به سر!

شكوه‌ها دارم ز دست قاتلت

ترسم ار گویم، بیازارم دلت

ماجرای كوفه و صحرای شام

با تو، بی‌من خود سرت گوید تمام

گفتمی، هرگز نخواهد شد ز یاد

سرگذشت كوفه و آل زیاد،

بُرد از یاد، آن همه آزارها

قصّه‌ی شام و سر بازارها

آسمانا! چون نگشتی سرنگون؟

شد چو خورشید امامت، غرق خون

ای شگفت از شمع‌های انجمت!

چون نریزد بر زمین از طارمت؟

در شگفتم از تو، ای قرص قمر!

چون نگشتی پیكر او را سپر؟

شد چو سرگردان غزالان حرم

ای ثریّا! چون نپاشیدی ز هم؟

پس سكینه دختر شاه شهید

اشك‌ریزان ناله از دل بركشید

گفت با سوز جگر كای داورم!

بی‌تو چون گویم چه آمد بر سرم؟

سر برآر از خاك و سوی ما نگر

خسته گوش دختر از یغما نگر

بس گریبان كز فراقت، چاك شد

ناله‌ها از خاك بر افلاك شد

بی‌تو چشم دجله و جیحون گریست

دشمنان بر گریه‌ی من خون گریست

سوی تا سو، دشمن و جمعی پریش

راه شام و دشت بی‌پایان به پیش

شامیان بزم سرور آراستند

دخترانت بر كنیزی خواستند

پس كشید آن بانوی مهد وقار

مرقد پاك برادر در كنار

زد فغان چون بر سر گل، عند‌لیب

كرد شرح حال هجران با طبیب

كای ز هجرت داغ بر دل‌های ریش!

بی‌تو شد بر باد، موهای پریش

گیسوان كندند خوبان در غمت

حلقه‌ها بستند بهر ماتمت

ای به دیدار تو، جان‌ها را سكون!

در فراقت شد جگر‌ها غرق خون

خواهرانت می‌رود سوی حجیز

ای امیر كاروان! وقت است، خیز

امشب این جمعی كه گریان تواَند

اندر این غم‌خانه، مهمان تواَند

میزبانا! چشم خونین باز كن

كن وداع ما و خواب ناز كن

"نیّر تبریزی"

پی نوشت:

[1]. دیوان نیّر تبریزی، ص 12 ـ 109 (66/ 54).

[2]. ن: شقّه‌ها بر فرقشان از دود آه.

[3]. ن: دست گرگان، یوسفی مانْد و دلم.

بخش ادبیات تبیان