تبیان، دستیار زندگی
صدای عزیز از ته چاه می آمد ، نه مثل ضرب المثلش . بلند بلند . انگار که یک نفر کنار دستت ، داد بزند . صدای عزیز از ته چاه می آمد و همه ی ما عاجز بودیم از این که کاری برایش بکنیم .
عکس نویسنده
عکس نویسنده
نویسنده : مجتبی شاعری
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

سرمه های خواهرم یلدا


صدای عزیز از ته چاه می آمد ، نه مثل ضرب المثلش . بلند بلند . انگار که یک نفر کنار دستت ،  داد بزند . صدای عزیز از ته چاه می آمد و همه ی ما عاجز بودیم از این که کاری برایش بکنیم .

سرمه های خواهرم یلدا

من وخواهرم یلدا صدای عزیز را می شنیدیم . وگرنه آقاجان و عمه می گفتند که یلدا جنی شده است . همین که با خودش حرف می زند ، بی آن که عروسکی دستش باشد ، همین که می آید سر چاه و می نشیند و یک بند سر تکان می دهد و اشک می ریزد چه معنی دارد ؟

بابای من و یلدا ، یلدا را آورده بود دهات پدری اش و یلدا هم من را. آورده بود که خانه ی نیمه کاره را تمام کند . مادر وپدر توی همان خاک و خل مانده بودند تا مرمت خانه توی آن گل و شل زمستان تمام بشود و مثل خود زمستان برود پی کارش .

من کلاس نهم بودم و یلدا هم کلاس هفت . بابای من و یلدا ، سرایدار کتابخانه ی مدرسه ی سپهسالار بود . از طرف اداره ی فرهنگ زمینی داده بودند به بابای من و یلدا . بابای من و یلدا هم نداشت که زمین را بسازد . زمین را فروخت و توی همان کوچه پس کوچه های سرچشمه یم خانه ی قدیمی دو اتاق پایین و دو اتاق بالا خرید . بابای من و یلدا ، حواسش نبود که وقتی آمد خانه را تحویل بگیرد من هم همراهش بودم . یلدا راهیم کرده بود . آمد خانه را تحویل گرفت و همان روز بنا آورد و حوض کوچک وسط حیاط را داد خراب کردند . مادر من و یلدا دو تا از بچه هایش با هم افتاده بودند توی حوض و خفه شده بودند .

مادر من و یلدا از هر چه حوض بود حالش به هم می خورد . دلش آشوب می شد . اصلا حوض که می دید –هرجا که بودیم –چادرش را می کشید جلوی چشم هایش و راهش را کج می کرد . اما تا اخر آن روز دست هایش می لرزید و ترس ورش می داشت و فقط وقتی یلدا می آمد و سرش را می گذاشت روی پای مادر من و یلدا آرام می شد . دست می کشید توی موهای یلدا و یلدا هم می دانست که نباید جای برود و بماند که مادرش برای چشم های سیاه انگار سرمه زده اش شعر بخواند و آرام بشود . من هم می ایستادم و هر دویشان را نگاه می کردم و فقط حواس یلدا به من بود . بعد یلدا اشاره می کرد که بروم و آن جا نباشم و بیشتر غصه نخورم .

می گفت عزیز توی همین چاه افتاده . می گفت دروغ می گویند که عزیز مرده است . آقا جان و عمه ، یلدا را می بردند قبرستان پشت امامزاده و جای قبر عزیزمان را نشانش می دادند اما باز هم یلدا می گفت که عزیز توی همین چاه وسط حیاط خانه ی آقا جان است . می گفت اگر عزیز جان توی چاه نیست پس چرا کسی از چاه آب بر نمی دارد

به خاطرهمین  حال مادر من و یلدا بود که بابای من و یلدا ، خادمی مسجد مدرسه را رها کرد و شده بود سرایدار کتابخانه که صحن نداشت که حوضی داشته باشد .

خانه ای که بابای من و یلدا خرید قدیمی بود و عنقریب بود که سقفش روی سر یلدا و بابا مادرش خراب شود . بابا به خیالش که خانه را نونوار کرده است . دوغاب درست می کرد و به همه جا می مالید . همه جا سفید و تمیز شد اما از چینی بند زده هم نازک تر بود .

پاییز که شد ، اولین بارانی که آمد سقف خراب شد . سقف خراب  شد و دیگر بابای من و یلدا چاره ای نداشت که خانه را مرمت کند.

اسم یلدا را از مدرسه اش خط زدند و اصلا حواسشان به من نبود که کدام مدرسه ام و کلاس چندم هستم ! من هم دیگر مدرسه نرفتم و با یلدا و بابا راهی شدیم به دهات بابای من و یلدا. عزیز چند سالی بود که رفته بود و آقاجان و عمه هم با هم زندگی می کردند . یلدا وقت هایی که با من حرف می زد می گفت که عزیز توی همین چاه وسط حیاط خانه ی آقا جان است .

می گفت عزیز توی همین چاه افتاده . می گفت دروغ می گویند که عزیز مرده است . آقا جان و عمه ، یلدا را می بردند قبرستان پشت امامزاده و جای قبر عزیزمان را نشانش می دادند اما باز هم یلدا می گفت که عزیز توی همین چاه وسط حیاط خانه ی آقا جان است . می گفت اگر عزیز جان توی چاه نیست پس چرا کسی از چاه آب بر نمی دارد . راست می گفت . یلدا هر چه کشتیار آقا جان می شد که این سطلی که انداخته اید ته انبار را بیاورید و بیاندازید توی چاه ! آقاجان گوش می کرد یا نمی کرد جوابی نمی داد . ول می کرد و می رفت ، بعد عمه خنده ای می کرد و می گفت آقا جان می ترسد سطل را بیاندازد ، آن وقت عزیز خواب باشد ، سطل قایم بخورد توی سرش و از خواب بپرد و خب معلوم است زن حامله هم که از خواب باترس بپرد بچه اش ، دختر توی راهش زشت می شود . عمه این را می گفت و می خندید و بعد ساکت می شد و غصه دار می رفت توی اتاقش و روبه روی آینه می نشست و خودش را ورانداز می کرد . دراتاقش را قفل می کرد فقط من بودم که یواشکی می رفتم و ورانداز کردن آینه را می دیدم .

سرمه های خواهرم یلدا

حالا که زمستان بود ، نه خبری از مزرعه و نه این که می شد گوسفندها را به چرا برد . فقط آقاجان و عمه و یلدا می رفتند امامزاده . یک روز که همه رفتیم زیارت ، تا به خودمان آمدیم ، یلدا رفته بود . من که همیشه با یلدا بودم – من که خاطره ی یلدا بودم – هم نفهمیدم یلدا چه شد . همه دنبال یلدا گشتند . وقتی یلدا نباشد من از جایم جم نمی خورم ، همان جا توی درگاهی امامزاده ماندم . شب شد و همه ناامید از برگشتند خانه هایشان . دم صبح من همان جا توی درگاهی امامزاده که بسته بود نشسته بودم که یلدا پیدایش شد

تنها نبود . یلدا را همان جا کنار امامزاده راهی کردند و رفتند . دنبال یلدا راه افتادم . هر چه صدایش می زدم جواب نمی داد انگار که یلدا هم دیگر من را نمی دید . آمد و توی تاریکی ده ، راه خانه ی آقاجان را پیدا کرد . درزد و آقا جان و عمه آمدند در را باز کردند

هرچه می پرسیدند کجا بودی ؟ کجا رفتی ؟ یلدا جواب نمی داد. توی آن تاریکی رفت ته انبار و سطل را برداشت و آمد سرچاه . سطل را انداخت . سطل را به زحمت بالا کشید . توی همان تاریکی هم می شد فهمید که آب چاه مثل اشک چشم صاف و زلال است . سطل را داد به دست عمه و رفت توی رختخوابش خوابید .

سه ماه و یازده روز خواب بود . تا این که بابا . مامان یلدا و من آمدند . مامان یلدا که آمد چادرش را روی سرش نکشید که حوض را نبیند . مامان یلدا آمد و با بابای یلدا به عمه که شوهری برایش پیدا شده بود مبارک باد گفتند . گفتند که اگر جای دیگری تورا می دیدیم باورمان نمی شد که این قرص ماه برای تو باشد . مامان یلدا از توی کیفش سرمه ای بیرون آورد و به چشم های خواب یلدا کشید و همان شعر سرمه های چشم یلدا را خواند . یلدا بیدار شد . آرام بود و خاطره ی من را که خودش ساخته بود فراموش کرد.

مجتبی شاعری

بخش ادبیات تبیان