تبیان، دستیار زندگی
جوان گوژ پشت سه روز بود كه خود را در اتاقش حبس كرده بود. وقتی به چهره اش نگاه می كردی ، می توانستی زیبایی خود را باور كنی. بینی اش را گویی اتو كرده بودند. لبهایش كلفت، چشمهایش تنگ و تا به تا و رنگ چهره اش به زردی می ماند و گوژی كه بر پشت داشت و همزاد آن ك
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

گوژ پشت

گوژپشت

جوان گوژ پشت سه روز بود كه خود را در اتاقش حبس كرده بود. وقتی به چهره اش نگاه می كردی ، می توانستی زیبایی خود را باور كنی. بینی اش را گویی اتو كرده بودند. لبهایش كلفت، چشمهایش تنگ و تا به تا و رنگ چهره اش به زردی می ماند و گوژی كه بر پشت داشت و همزاد آن كه بر قفسه ی سینه اش سنگینی می كرد.

اتاقش به هم ریخته ، آینه ای كه بر تاقچه بود، ماهها خاك بر آن نشسته و دلش مالامال درد. حوصله اش سر رفت. تصمیم گرفت بیاید كنار پنجره. نوعی رخوت را در ته دلش احساس می كرد. آمد پشت پنجره و روی صندلی فكسنی اش نشست. پنجره را باز كرد. نگاهی به حیاط انداخت. بوی نم شرجی دوید توی اتاق. درخت را نگاه كرد كه بلبلان روی آن آشیانه ساخته بودند. نگاهش تا نوك درخت پیش رفت و آرام به آسمان نگاه كرد. ناگاه چشمش به پنجره ی خانه ی همسایه افتاد كه درست رو به روی اتاقش بود. پشت پنجره ، دختری ایستاده بود. لرزید.به سرعت سرش را پایین آورد. آنقدر با عجله كه صندلی از زیر پایش در رفت و به زمین خورد. درد كشنده ای را در ستون فقراتش احساس كرد. به زحمت صندلی را به جای اولش برگرداند. بعد آهسته از لای پنجره به دختر خیره شد. خوب كه نگاه كرد، دید كه همه ی اجزای چهره ی او به قاعده است. بینی كشیده، پوست سفید و شفاف و چشمان درشت. این اولین بار بود كه بعد از بیست و هفت خزان كه از عمرش می گذشت،حس عجیبی به او دست داده بود .چیزی مثل افتادن از یك سرازیری. سعی كرد پلك نزند تا بهتر به چهره دختر نگاه كند. به خود جرأت داد. پنجره را باز كرد. نگاهش همچنان دختر را می پائید. دل مثل كبوترش به تكانه افتاد. زشتی چهره و گوژ خود را فراموش كرد. باورش نمی شد. دختر با علامت سر به او سلام كرد. فكر كرد، خواب می بیند. دختر دوباره سرش را به نشانه ی سلام، تكان داد. گوژ پشت ، بی اختیار پاسخ سلام او را داد. دختر، دست تكان داد. گوژ پشت، دست تكان داد. دختر خندید، گوژ پشت خندیدو دل در سینه اش تپید. پاهایش سست شدو لبهایش لرزید.

-    این چه حسی است كه من دارم؟

در نگاهش ، زندگی جاری شد. رنجوری خویش را فراموش كرد. آمیزه ای از طغیان و خلسه را در وجودش حس كرد.   آفتاب تابیده بود. گوژ پشت، پنجره را باز كرد. بوی درخت باران خورده را حس كرد. دختر، هنوز پشت پنجره ایستاده بود. با دست به گوژ پشت فهماند كه بماند. همانجا بماند. گوژ پشت تسلیم شد. ماند. گویی، او را به صندلی میخ كرده بودند. گوژ پشت، بوی عطر بهار نارنج را حس كرد.

-     زندگی اینقدر زیبا بود و من نمی دانستم؟

دلش غنج رفت ،اما نگاهش بی آنكه پلك بزند به دختر بود. پس از چند لحظه، دختر دست تكان داد. گوژ پشت دست راستش را تا نیمه بالا آورده بود كه دختر ،پنجره را بست و رفت. گوژ پشت از پشت پنجره به روی قالی خزید و همانجا دراز كشید. دست چپ به زیر سر و زانوها در بغل و چشمها به گلهای قالی.

-    این چه كاری بود كه كردی دختر؟

از جایش بلند شد. رفت جلوی آینه، خاك آنرا با دست گرفت. مدتها بود خود را در آینه نگاه نكرده بود. به چهره اش نگاه كرد. ترسید.

-    نه نمیشه. امكان نداره.

از آینه روی برگرداند. همانجا، روی قالی پهن شد. ولو شد. ولوله ای در جانش افتاده بود. بی قراری. چیزی میان خواب و بیداری. چمباتمه زد. پیشانی اش را گذاشت روی قالی. فشار داد. بیشتر. و ناگهان بلند شد.

-    نه، شاید خواب دیده م.

چشمانش سیاهی رفت. حس  كرد از بالا ی آسمان، آن بالا بالاها، به پائین نگاه می كند. جنگل، كوه، نهر آب كه به یك ریسمان سفیدی می مانست.

تمام وجودش را  رعشه گرفت. دهانش خشك شد. گویی، زبانش شده بود یك گلوله ی پنبه. به سرعت رفت سراغ یخچال. یك لیوان آب خورد و مثل برق دوید به طرف پنجره. آن را باز كرد. پنجره ی رو به رو بسته بود. همانجا نشست و خیره شد به پنجره.

پنجره باز شد و دختر آمد. نگاهش را از آنجا ریخت روی نگاه گوژ پشت. تبسم كرد. گوژ پشت تبسمش را پاسخ داد. دختر با اشاره ی دست با او فهماند كه همانجا بماند. گوژ پشت پذیرفت.  آهویی در دام، رام، بی هیچ گونه حركت. تمام وجودش شده بود چشم و دختر را نگاه می كرد. شاید یك ساعت بدین منوال گذشت. دختر برای گوژ پشت دست تكان داد و رفت. گوژ پشت، همچنان ماند. مبهوت و سر درگم ماند.

آن شب را گوژ پشت خوب خوابید. از فردای آنروز، گوژ پشت هر از گاهی به پشت پنجره می آمد، ولی پنجره ی رو به رو بسته بود. حدود یكماه گذشت و در این مدت، بیم و امید  در وجود گوژ پشت موج می زد.

اكنون نگران دختر شده بود. می ترسید مشكلی برایش پیش آمده باشد. دنبال راهی می گشت تا او را ببیند. گوژ پشت تصمیم گرفت به هر طریق شده از دختر خبری به دست بیاورد.

****

صبح زود، گوژ پشت روی سكویی كه مقابل خانه دختر بود نشست. چه مدت، خودش هم نمی دانست، ولی در تمام این مدت، تنها فكرش، دختر بود و به هیچ چیز دیگر توجه نمی كرد. زمان و مكان را فراموش كرده بود. از سر و صدای عابران در خیابان فهمید كه زندگی هر روزه آغاز شده است. خیابان ، شلوغ شده بود و هر كسی به كاری مشغول. ناگهان دختر در آستانه در خانه اش نمایان شد. گوژ پشت حس عجیبی داشت. حسی ناشناخته، دختر، بارانی قهوه ای رنگی بر تن كرده بود و یك كیسه ی نایلونی بزرگی در دست داشت كه در آن چیزی شبیه ساعت دیواری بود. همین كه دختر راه افتاد، گوژ پشت از جایش برخاست و او را دنبال كرد. دختر، چند خیابان را پشت سر گذاشت و وارد یك مغازه شد. گوژ پشت، حركت كرد تا به مغازه رسید. از پشت ویترین كه نگاه كرد، انواع تابلو نقاشی را در آنجا دید، ولی از دختر چشم بر نمی داشت. دید كه دختر، كیسه ی نایلونی را روی پیشخوان گذاشت و بسته را در آورد. گوژ پشت نزدیك تر آمد. یك تابلو بود كه دختر به مغازه دار داد. مغازه دار با تحسین به تابلو نگاه كرد. گوژپشت به تابلو خیره شد. خوب كه به آن نگاه كرد. چهره ی خود را در آن دید. گوژ پشت نقاشی شده بود.

نعمت نعمتی - اهواز

این داستان ، در پنجمین جایزه ی ادبی اصفهان به مرحله ی نهایی راه یافت و مورد تقدیر قرار گرفت.

تهیه و تنظیم: بخش ادبیات تبیان