معرفی وبلاگ
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 28217
تعداد نوشته ها : 59
تعداد نظرات : 43

پایگاه تحلیلی خبری تأثیر

Rss
طراح قالب

به نام خدا

سلام.

 

خيلي كارها هست كه من و تو و همه وقتش را داريم اما بهانه هاي بيشتري داريم براي انجام ندادنش!

يكي از اينها حفظ قرآن است. شايد يكي از بهانه هاي حفظ نكردن قرآن، اين است "من تفسير بيشتر دوست دارم"... مي گوييم تفسير ولي سراغ تفسير هم نمي رويم. مي گوييم قرائت، آن هم نه.... بهانه پشت بهانه و يك وقت مي ايستي و نگاه مي كني به پشت سرت كه هنوز كاري نكرده اي جز غر زدن و ناليدن از كمبود وقت....

 

بالاخره من و توي شيعه اينجا چه كاره ايم كه؟! اگر نتوانيم قرآن را كه برنامه ي زندگيمان است حفظ كنيم و بلد باشيم، پس واي بر ما. فردا كه مولايمان حضرت مهدي(ع) ظهور كرد چطور سرمان را بالا بگيريم؟ چه بگوييم؟ بگوييم وقتي همه مان گم شده بوديم در اين دنيا، هيـــــــچ كاري نكرديم براي بيدار شدن خود...

بهانه نياور، هم خودت مي داني و هم من، ... خدا هم مي داند كه اگر بخواهيم اينقدر كارها مي توانيم بكنيم كه...

 

چند روزي هست ذهنم درگير است كه از زندگي چه مي خواهم؟ هي از اين شاخه به آن شاخه مي پرم... شده ام سالادي از همه چيز!

 

من هنوز اصل كاري خودم را پيدا نكرده ام... هنوز...

دسته ها : آسماني ها
پنج شنبه بیست و سوم 9 1391 1:5

به نام خدا

سلام

 

اينقده غرق دنياي اطرافمون مي شيم كه از خودمون و خدا غافل مي شيم. حواسمون نيس كه خدا هميشه هس.. شهدا هميشه هستند.... چرا ما نمي تونيم حضورشون رو احساس كنيم؟ چرا ما نبايد اشاره هاي اون ها رو ببينيم؟ چرا ما نبايد لايق ديدار باشيم؟ هيچ فكر كردي كه شايد اگه از صميم قلب مي خواستي طوري كه تمامي اعضا و جوارحت همراستاي تو باشن، اون وقت شايد ببيني...؟...

 

ببينيم نديده ها رو....

 

 

خدايا قلبمان را آگاه، چشممان را بينا و گوشهايمان را شنوا كن

 

××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××

دسته ها : آسماني ها
دوشنبه بیستم 9 1391 2:3

السلام عليك يا فاطمه الزهرا

 

براي شما كه هميشه غريبيد

دسته ها : مهتابي ها
پنج شنبه شانزدهم 9 1391 23:19

به نام خدا

سلام.

 

يه حديثي هست از امام باقر(ع) گمونم، كه ميگن بايد به دانسته ها عمل كنيم و در ندانسته ها هم توقف! كه خدا خودش آگاهمون ميكنه... ..... حالا يه وقتايي اين شيطونه مارو گول ميزنه و به اون چيزي كه شك داريم عمل ميكنيم اون وقته كه خدا ميزنه پس ِ سرمون... يعني راحت بگم، كوفت ميكنه اون عمل ره بهم .... خوبم ميكنه... دستش درد نكنه....

 

سعي مي كنم در شكياتم توقف كنم كه هي شرمنده خدا نشم.

شما هم توقف كنيد :)

 

ياعلي

دسته ها : آسماني ها
جمعه دهم 9 1391 21:1

به نام خدا

 

خواهر كه باشي، دوري ِ برادر برايت سخت مي شود... حتي اگر هنوز وقت رفتنش نيامده باشد...

 

اندكي بيشتر بمان...

دسته ها : آسماني ها
جمعه سوم 9 1391 12:33

تا نفس‌هايمان قرباني نشود،

 

از همه چيز خبري هست؛

 

اِلا شهادت…

 

.. .. .. .. .. .. .. .. .. .. .. .. .. .. .. .. .. .. .. .. .. .. .. .. .. .. .. .. .. .. .. .. .. .. ..

 

هنوز حرف مي زنم، نه از عمل خير خبري هست، نه از ايمان صالح! ايماني كه آلوده به شرك نباشه

دسته ها : آسماني ها
جمعه پنجم 8 1391 19:7

به نام خدا

سلام

ممنون بابت اميدواري كربلا.... نميدونم... انشاءالله بشه... تا قبل اين دوست داشتم برم كربلا ولي اينقدر خودم رو دور و نزديك احساس نمي كردم...!

 

امروز موقع برگشتن از دانشگاه، وقتي از ماشين پياده شدم، اذان مغرب بود و اون طرف خيابون يه مسجد كه صدا ميزد آدم رو برا نماز! وارد مسجد شدم، و تو رديف دوم جا گرفتم كه يكي از خانوماي جلويي گفت اينجا يه جا هست، منم رفتم صف اول و كنارش نشستم. يه دختركوچولوي ناز داشت كه كنار سجاده ي مامانش دراز كشيده بود و بازي مي كرد. بين دو تا نماز، مادر ني ني اش رو بغلش گرفت و نازش كرد و بعدم هي بوسش كرد.... خب خانوم، اينطوري ميكني آدم دلش ني ني مي خواد:)

 

بعد از نماز عشاء هنوز "ان الله و ملائكته" رو كامل نگفته خانومي بالاسرم اومد و يه لقمه داد دستم كه خيــــلي خوشحالم كرد. افطاري خدا بود:)

 

خواستم بگم فردا غروب اگه خدا بخواد قراره حركت كنيم سمت قصر شيرين كه روز عرفه اونجا باشيم. دعاگوي همه دوستان هستم. :)

 

+ كاش ايمانمون اونقدر باشه كه در برابر هيچ بادي نلرزيم!

 

التماس دعا

ياعلي

دسته ها : آسماني ها
سه شنبه دوم 8 1391 22:48

به نام خدا

سلام.

تا كربلايي نباشي، كربلايي نمي شوي... تا دلمان كربلايي نباشم كربلا راهمان نمي دهند...

 

و داستان كربلا رفتن ما هم اين گونه است.... فعلا در حال تعويق است....

 

 

دسته ها : آسماني ها
سه شنبه هجدهم 7 1391 23:37

به نام خدا

سلام

 

پرده ي اول:

سه شنبه هست و ساعت حول و حوش 13 كه يكي از دوستان زنگ ميزنه و خبر ديدار با خانواده ي شهيدي رو ميده.

 

شروع ميكنم خبر دادن به چندتا ديگه از دوستام

 

احساس خاصي ندارم، حتي تصميم داشتم اگه رفتم فقط بيست دقيقه اي بشينم و بعدش برم دانشگاه(كه ميدونستم كلاسها هنوز تشكيل نميشه!!)

 

پرده ي دوم:

ساعت 17 قرار داريم، و الان ساعت 17.8 دقيقه هست كه پامو از خونه بيرون ميذارم. تا به اونجا برسم و با نبودن هييييچ كسي! بفهمم كه رفتن بالا و زنگ بزنم به يكي از دوستان و نشوني دقيق ساختمون رو بپرسم و برم بالا، ساعت ميشه 17.14 دقيقه، وارد خونه كه ميشم، ناخودآگاه احساس خودموني بودن بهم دست ميه! بعد از روبوسي با مادر شهيد و دست دادن با دوستان، جايي مي شينم. از اونجا كه نمي تونم يك جا بند بشم! بلند ميشم و توي پذيرايي كردن به مادر شهيد كمك ميكنم(تف به ريا!!)  همونطور كه درحال انجام كاريم! يكي از خانوما شروع به صحبت از مقام شهيد ميكنه و با مادر شهيد مشغول صحبت ميشه.

چاي هنوز داغه. به بهانه ي عكس گرفتن بلند ميشم و دوري ميزنم توي اتاق، قاب عكس شهيد رو كه مي بينم ميرم جلوش مي ايستم، هنوز اسم كوچك شهيد رو نميدونم... سمت راستم رو نگاه ميكنم و ميبينم كه روي ساعت ديوار پيش چشمم، عكس و نام شهيد زده هست... بعد از عكس گرفتن از اين قاب، به سراغ ساعت ميرم؛ وقتي اسم شهيد رو مي خونم ، اگه بگم خشكم زد دروغ نگفتم، اشكام آروم راه پيدا مي كنن....

 

اسم شهيد "محمدتقي مهر شريف" هست... وقتي داشتم ميومدم برا اين مهموني، موقع كفش پوشيدن، داشتم به اين فكر ميكردم كه چقدر امام جواد رو دوست دارم و چه خوب كه سفر كربلام(اگه جور بشه) مصادف هست با شهادت امامم. فكر اينكه اسم اين شهيد محمدتقي هست رو نمي كردم!...

دوباره عكس گرفتن، صحبت كردن، گوش كردن و گاهي اشك ريختن شروع ميشه!

 

پرده ي سوم:

ساعت 18.26 دقيقه هست كه از مادر شهيد خداحافظي مي كنيم، درحاليكه هديه اي رو به رسم يادبود و تشكر بهشون تقديم كرديم.

حالا ديگه از اون بي حسي خبري نيست! خيـــــــــــلي خوشحالم، احساس آسودگي و شادابي مي كنم و شايد دليلش رو بدونم... ممنونتم محمدتقي كه رام دادي به خونه ات.

به كلاسمم نرفتم چون اطمينان داشتم از تشكيل نشدنش:)!!

 

-------------------------------------------------------

شهيد محمدتقي مهرشريف يكي از هشت هزار شهيد استان گيلان هست كه سال 1362 در سن 18سالگي به شهادت ميرسه. مادر شهيد تنها ميدونست كه پسرش در يكي از عملياتهاي منطقه ي كردستان به شهادت رسيده....

 

-------------------------------------------------------------------

 

اين ختم پست هاي امروزي بود!

التماس دعا

ياحق

دسته ها : آسماني ها
چهارشنبه پنجم 7 1391 6:14

به نام خدا

سلام.

هميشه زندگي نامه ي شهدا و همسرانشون و آدم هاي بزرگ رو كه مي خوندم، حسرت مي خوردم، حسرت اينكه اونها خيلي كار فرهنگي انجام مي دادند، خيلي فعاليت مي كردند، هم توي خونه حضور موثر و جدي داشتند و هم در محيطهاي فرهنگي بيرون فعال بودند و مني كه فعاليتهاي كوچيكي انجام ميدادم حسرت بود اين! كار كردن براي رضاي خدا تو مساحت وسيع...

 

 

دو شب پيش، ميون فكركردن هام دوباره اين فكر ِ مربوط به گذشته هام، اومد توي ذهنم! حالا كه من سرم شلوغ شده، حالا كه درگيري هاي شيرين ولي گاه سختِ زيادي دارم... فكر كردم و به اين نتيجه رسيدم كه خداي مهربون صداي منو شنيده و آرزومو برآورده كرده بود ، مثل هميشه؛ اما من اون موقع به اين توجه نداشتم كه خدا به هركسي هرچي بده، حتي فرصت! بنابه ظرفيت اون شخص و موقعيتش هست. اون موقع به اين فكر نكرده بودم كه شايد، شايد اشكال از منه، اشكال هم اگه نه، شرايط من شايد اجازه ي اين كارها رو نميده. نه، بهش فكر نكرده بودم و حالا كه دروازه ي فعاليتها به روم بازه، گاهي كم ميارم...

 

نه، من پشيمون نيستم، و از خدا مي خوام، حالا كه اين فرصت ها در اختيارمه، هرچند با پيش بينش ِ اشتباه، اما حالا كه هست بهم ظرفيت و توانشو هم بده.

 

حالا من حواسم هست كه از خدا هرچيزي رو نخوام، فقط ادعاي رضايت نداشته باشم، نه، واقعا راضي باشم به اونچه كه ميده.

دسته ها : آسماني ها
چهارشنبه پنجم 7 1391 5:58

به نام خدا

سلام

نيمه هاي شبه كه من از خواب بيدار ميشم. طبق ِ معمول ِ بيشتر ِ اوقات، بين كاغذ-دفتر و كتابا خوابم برده، از خواب كه بيدار ميشم يهو بلند ميشمD: ... پتو همونطور دورمه كه سيمهاي! پيچيده دور گردنم رو باز ميكنم! (سيم هندزفري!!) و گوشي ِ آويزون از سيم رو به دست مي گيرم. قبل از نگاه كردن به ساعتش، فكر ميكنم كه هنوز ساعتي از خوابيدنم نگذشته اما با تعجب مي بينم كه ساعت 5.18 دقيقه هس!!!! و من كلي متعجب و ذوق زده ميشم!!! چون براي مني كه حتي اگه از اعمال خشونت آميز براي بيداركردنم استفاده بشه هم متوجه و بيدار نميشم، اين پديده(بيدار شدن خود به خودي!) يعني معجزه!

به نرم افزار تقويم گوشيم ميرم و اوقات شرعي امروز رو ميبينم؛ اذان صبح 5.38 دقيقه هست و من تصميم ميگيرم اين فاصله ي باقيمونده تا اذان صبح رو نمازشب بخونم!!! كلي هم ذوق ميكنم كه خدا لطف و عنايت كرده!!

براي وضو گرفتن در هال رو باز ميكنم كه چشمم ميخوره به آسمون. در بازه و من بينش ايستادم، يه نگام به آسمونه كه ستاره اي درونش نيست و روشنه هواش!!! و اين يعني نزديك طلوع آفتابيم!!! يه قدم ميام عقب و داخل اتاق ميشم تا موقعيتم رو بسنجم! دوباره يه قدم ميرم جلو، خوابم كاملا ميپره!! چون ميپذيرم كه تقويم گوشيم هنوز ساعتش عقب كشيده نشده و با اين حساب ساعتي از اذان ميگذره! سعي ميكنم زياد به روي خودم نيارم كه ضايع شدم! باز هم اينكه خودم بيدار شدم براي نماز-كه اصـــــــلا نميتونه براي حالتِ بدِ خوابيدنم يا سرد بودن اتاق باشه، اصـــــلا!!!!- غنيمتيه!

 

بعد از مسواك و وضو، سجاده ام رو پهن ميكنم و نمازمو ميخونم، خدايا شكرت كه نماز صبحم قضا نشد:)

 

توصيه نوشت:

هيچ وقت خودتونو تحويل نگيريد كه بعععله خودبه خود فرصت داريد براي نماز شب!!!

دسته ها : آسماني ها
چهارشنبه پنجم 7 1391 5:41
X