نمیدانم؟ چرا امشب خوابم نمیبرد فردا ترا ترک خواهم کرد.دلم می خواهد امشب با تو بمانم و هرچه دلم میخواهد برایت بگویم. احساس میکنم سخت نگرانی؟ نگران نباشد، ترا تنها نمی مانم. تو میدانی که رفتن های من چندان هم همیشه گی نیستند یادت است یک باربرای همیشه با تو خدا حافظی کردم و ترا بردم به باغچه زیردرخت روی خاکهای نمزده ماندم تا زنده به گورات کنم. ولی بعد خیلی ترسیدم، نم خاکها مرا به یاد کرمهای کوچک و موزی می انداخت. مبادا که حروف نام او را درقلب کوچکت سوراخ، سوراخ کنند و رنگ خام قلم را بی رنگ. آنوقت تو همه یادهایش را گم خواهی کرد و ازتنهای خواهی مرد. آخرتو چه داری جز همان یادهای که ترا ، تو میسازد.  آ ه! خنده ات می گیرد. چه دیوانه ای استم مگرهمین چند لحظه پیش به تو خدا حافظی نکردم. شاید من معنی همیشه، خدا حافظ و رفتن را نمیدانم. بعد ترا ازروی خاکها، گرفتم. ترا  ازآن گودال کوچک برون کشیدم و باخودم آوردم جای دراطاق کوچکم پنهان کردم  وبه توقول دادم که  برای همیشه فراموشت کنم. ولی دیدی که نشد. شنبه ویکشنبه را حساب کردی و دوشنبه من برگشتم و تا نیم شب برایت قصه گفتم وتو شنیدی. دیروزگفتی که اگرچند روزی مرا نشنوی بیمارمیشوی همه زندگی ات برهم میخورد. مگرمن جادوگرم؟ برایت گفتم که این گپهایت بد هوایم می سازد و تو خندیدی. خنده های ترا دوست دارم طنین بچه گانه دارد، میدانی همه چیزهای که رنگ و بوی بچه ها دارد، سپید است، سپید ، مثل سحرت. یادت است پارسال که من وتو درفیستوال بزرگترین ها رفته بودیم و هردوخسته شدیم و رفتیم درپیزاری کوچک روبروی هم نشستیم و گفتیم و گفتیم، یک نفرآ مد و ازبی معنی بودن فیستوال بزرگترین گلایه ها کرد ومن گفتم که ازبزرگترین ها هیچ گلایه نباید کرد وچون گلایه کوچک شان میکند و بعد این مرد به تو اشاره کرد و گفت که  ترا می شناسد و من خندیدم بعد گفت که فال بین است و گفت که من و تو تا جهان است باهم خواهیم بود بعد دست مرا گرفت و گفت که خطوط دستان ترا دردست من نوشته اند. و سرنوشت من با تو گره خورده. پس چرا نگرانی. من میروم و زود برمی گردم. وازهمه حرف،حرف را برایت میگویم. پس، هرگز، همیشه رفتنم را باورنکن

  تقدیم به دفترخاطراتم ‌- نگرانم نباش

دسته ها :
دوشنبه سیزدهم 8 1387
X