«بسم الله الرّحمن الرّحیم»
کتاب (نظریه پردازی درباره آینده جهان – نوشته علی اصغر رضوانی)
پیشگفتاراز دیر هنگام دانشمندان با ملاحظه جنگ ها و خونریزی ها و کشمکش ها و درگیری ها و خصومت ها و... به فکر چاره ای برای رفع نگرانی ها وگرفتاری های بشر برآمده اند. در این میان مکتبهای فلسفی و عقلی غیر دینی نیز به نوبه خود لب به سخن گشوده و در صدد طرح برنامه های جامع از منظر خودشان برآمده اند، تا بتوانند از طرفی روح امید درکالبد بی رمق بشر که در اثر جنگ ها و کشمکش ها و ناامنی ها سایۀ یأس و ناامیدی بر سر آن ها افکنده، دمیده، و از طرف دیگر طرحی را برای اصلاح امور جامعه ولو در آینده ای دور مطرح کرده تا بشر در صدد زمینه سازی برای پیاده کردن آن برآمده و به آن هدف اعلی که برای سعادت او ترسیم شده برسد.ما در این کتاب در صدد مقایسه بین نظریۀ اسلام و مکتب های فلسفی-عقلی دیگر هستیم تا بعد از آن به بهترین نظریه ها و جامع ترین آنها که هم جنبه کاربردی داشته و هم بهترین طرح را ترسیم نموده است، و نیز به بهترین نظریه ها که می تواند سعادت بشر را در تمام زمینه ها ترسیم نماید برسیم.
«اعتقاد به منجی از دیدگاه ملل و مکاتب»
یکی از محورهای تألیف وتصنیف در موضوع مهدویّت اثبات این مطلب است که ایمان به ظهور منجی بشریّت به عنوان مصلح دینی که مردم به انتظار او نشسته تا با ظهورش اهداف رسالت انبیا را محقق ساخته و مجتمعی صالح و دولتی الهی و عادل را در سطح جهان پیاده نماید، از عقاید مشترک میان تمام ملل و مکاتب فلسفی است.از جمله آثار این نوع بحث ریشه دار کردن و فطری برشمردن این عقیده در بین عموم جوامع بشری است، و می دانیم که احتمال خطا در عقایدی که تمام ملل و مکاتب و ادیان الهی بر آن اشتراک دارند، کمتر به نظر می رسد؟ زیرا امور فطری که با ذات انسان عجین شده با حقایق خارجی مطابقت داشته و از سوچشمه فیض تکوین الهی اشراب می شود. و به تعبیری دیگر: بحث از ظهور منجی بشریّت پاسخ گوی احتیاج فطری هر انسانی است.شهید سیّد محمد باقر صدر در این باره می فرماید. « اعتقاد به مهدی، تنها نشانگر یک باور اسلامی - با رنگ خاص دینی- نیست، بلکه افزون بر آن عنوانی است بر خواسته ها و آرزو های همه انسان ها، با کیش ها و مذاهب گوناگون؛ و همچنین بازدۀ الهام فطری مردم است که با همه اختلاف هایشان در عقیده و مذهب دریافته اند که برای انسانیت در روی زمین روز موعودی خواهد بود که با فرا رسیدن آن، هدف نهایی و مقصد بزرگ رسالت های آسمانی تحقق می یابد و مسیر آن، که در طول تاریخ، پر فراز و نشیب و پرتگاه بوده - به دنبال رنجی بسیار، همواری و استواری لازم را می یابد.انتظام آینده ای ابن چنین تنها در درون کسانی که با پذیرش ادیان، جهان غیب را پذیرفته اند راه نیافته، بلکه به دیگران هم سرایت کرده است، تا آنجا که می توان انعکاس چنین باوری را در مکتب هایی که جهت گیری اعتقادیشان با سرسختی، وجود غیب و موجودات غیبی را نفی می کند، دید.برای مثال در ماتریالیسم دیالکتیک که تاریخ را بر اساس تضادها تفسیر می کند روزی مطرح است که تمامی تضادها از بین می رود و سازش و آشتی حکمفرما می گردد. بدین سان می بینیم که تجربه درونی ای که بشریّت تاریخ، در مورد این احساس داشته، در میان دیگر تجربه های روحی از گستردگی و عمومیّت بیشتری برخوردار است. دین نیز در عین حالی که به این احساس روحی همگانی استواری می بخشد، با تأکید این عقیده که «زمین همان گونه که از ظلم و بیداد پر شود از عدالت و دادگسری آکنده خواهد گشت» به این احساس ارزشی عینی بخشیده و جهت فکری باورمندان به این اعتقاد را به سوی ایمانی به آیندۀ راه متوجه می سازد.چنین ایمانی تنها مایه دلداری و شکیبایی نیست، بلکه آفریننده یک سرمایۀ روحی بزرگ است که نیروی دفاعی جاودانه ای را سبب می شود و مبارزۀ با ستم و ستمبارگی را - هر چند که بر همۀ گیتی چیره باشد. همیشه ممکن جلوه می دهد؟ زیرا چنان پرتوی از فروغ امید را به دل ها می افکند که همواره در روی آدمی ظلمت ناامیدی را نابود می کند و به سوی این اعتقادش می کشاند که اگر رخدادهای دهشتناک به روی هم انباشته گردند و جهان در دل تاریکی ها و ستم فرو رود باز هم باید مشعل امید را در دل روشن ساخت و به سوی عدالت رفت؛ زیرا وجود روز موعود نشان می دهد که عدالت، توانایی رو به رو شدن با جهانی پر از ظلم و ستم را نیز دارد و می تواند بنیاد های ظلم را - هر چند هم ریشه دار و قوی باشد - به لرزه درآورد، و بر گسترده جهان بیداد زده چیرگی یاد. و همچنین گویای این حقیقت است که ستم به ناچار در هم خواهد شکست، حتی آن زمانی که بر فراز برترین قلّه های توانمندی باشد. بنابراین، به هر فرد ستم زده و هر تودۀ ستم کشیده امیدی بزرگ می بخشند که خود را بر دگرگون سازی بنیادها و بازسازی جامعه توانا بیند.از آنجا که اعتقاد به مهدی پیشینه ای درازتر و دامنه ای گسترده تر از اسلام دارد، طبیعی است که مرزهای اسلامی آن تمامی آرزوها و چشم داشت هایی را که از سپیده دم تاریخ به این اعتقاد پیوسته در خویش جای داده و از آن چنان بار فرهنگی پرتوانی برخوردارش ساخته که بتواند سرمایۀ روحی بزرگی برای مستضفین دنیا باشند، و در برافروختن احساسات همۀ ستمکش ها و شکنجه دیده های تاریخ و رهبری آنان به سوی عدل و داد، قدرت بیشتری داشته باشد؟ زیرا اسلام، موضوع این اعتقاد را از محدوده ذهن به دنیای واقعیات آورده و آن را از آینده به حال انتقال داده است، تا به جای باور داشتن و چشم دوختن به نجات دهنده ای که در آینده ناشناخته و دور دید می آید، به رهایی بخشی ایمان داشته باشند که اکنون هست و همانند دیگر منتظران چشم به راه رسیدن روز موعود و شرایطی است که به او امکان می دهد تا به هدف بزرگ خود جامۀ عمل بپوشد.بنابراین، موضوع مهدی در اینجا نه اندیشه چشم به راه نشستن کسی است که باید زاده شود، و نه یک پیشگویی است که باید در انتظار مصداقش ماند. واقعیت استوار و فرد مشخصی است که خود نیز در انتظار رسیدن هنگام فعّالیتش به سر می برد و در میان ما با گوشت و خون خویش زندگی می کند ما را می بیند و ما نیز او را می بینیم...».[1]
پمنشأ تفکّر تشکیل حکومت جهانی
عدّه ای گمانشان بر این است که منشأ فکر بشر در ترسیم تئوری حکومت جهانی ظلم ها و فشارهایی است که در طول تاریخ از ناحیۀ ظالمین بر بشر وارد شده است؟ لذا اندیشمندان عالم در صدد مقابله با این مشکلات برآمده و برای آن طرح ها و تئوری های مختلف داده اند. و هیچ ارتباطی با ادیان الهی ندارد.در مقابل، عدّه ای بر این باورند که طرح حکومت جهانی و نجات بشر از هر گونه ظلم و ستم از ادیان شروع شده و دیگران نیز آن را دنبال کرده اند.ولی آنچه را که می توان ادعا نمود این که فطرت و عقل انسان با ملاحظۀ تاریخ می تواند به این نتیجه قطعی برسد که تنها راه سعادت بشر در سایه حکومت عدل جهانی تحقق پیدا می کند و لذا می بینیم که اکثر داننثمدان جهان بر آن اتّفاق نظر دارند. و انبیای الهی نیز با مشاهده ظلم هایی که در جوا مع بشری می دیدند برای تأمین سعادت جمیع مردم عالم طرح حکومت عالمی توحیدی را به تبع عقل مطرح کرده و آنان نیز در طول زندگی خود زمینه ساز ظهور آن بودند.
آینده ای درخشان
اکثر متفکّران عالم با اختلاف مشرب ها و ایده ها نسبت به آینده درخشان اتفاق نظر دارند. اگر از مارکسیست ها در این رابطه سؤال نمایید با تمام اطمینان خبر از آینده ای درخشان برای جامعۀ بشری می دهند. اگر از مکتب های فلسفی سؤال نمایید باز همین دیدگاه را از آن ها مشاهده می نمایید. می شنویم همگی یک صدا بشارت به آینده ای درخشان برای جامعۀ انسانی می دهند. روزی خواهد آمدکه ظلم از روی زمین رخت بربسته و جای خود را به عدل و داد و سعادت خواهد داد.مرحوم شهید مطهری رحمة الله می فرماید: «مسألۀ عدالت آن هم عدل کلّی و عدل عمومی - نه عدل نسبی و فردی و شخصی . یعنی عدالت به معنای این که روزی در این جهان برای بشر پیش بیاید که در آن روز اثری از این ظلم ها و ستم ها و تبعیض ها و جنگ ها و نفرت ها وکینه ها و خونریزی ها و استثمارها و از لوازم این ها یعنی دروغ ها و نفاق ها و نیرنگ ها و بالاخره اثری از این همه مفاسدی که در میان بشر وجود دارد نباشد، آیا چنین روزی برای بشریّت خواهد بود؟ آیا بشریّت در آینده خودش چنین دوره ای و چنین روزی و چنین قرنی را خواهد داشت؟ یا نه، این فقط یک خیال و یک آرزو ست، هیچ وقت عملی نخواهد شد و یا حتّی ممکن است یک کسی که ذوق دینی و مذهبی داشته بانشد. البته این مطلب در غیر شیعه صدق می کند - بگوید: من منکر عدل کلّی نیستم، من طرفدار این که دنیا بر اساس ظلم باشد نیستم، ولی معتقدم این دنیای ما آن قدر ظلمانی و تاریک است که هیچ وقت در دنیا عدل کلّی و عدالت واقعی و صلح و صفای واقعی و انسانیّت واقعی و این که یک روزی افراد بشر با یکدیگر انسانی زندگی کنند نخواهد بود، دنیا دار ظلم و تاریکی است، همه ظلم ها در آخرت جبران می شود، عدالت تنها مختصّ آخرت است.در میان غیر مسلمانان و ادیان دیگر چنین فکری وجود دارد. یکی از امتیازات اساسی معتقدات اسلامی- و بالاخص در دید شیعه از اسلام - همین است که بد بین نباشید، و دورۀ ظلم و ستم، دوره جنگ و دعوا، دوره اختلاف، دوره فساد اخلاق و دوره سیاهی و ظلمت یک دوره موقّت است و عاقبت نورانیّت و عدالت است. اگر هم این تعلیم در ادیان دیگر هست به این روشنی که در مذهب شیعه وجود دارد قطعاً در هیچ جا وجود ندارد».[2]و در جایی دیگر می فرماید: «مسألۀ عدالت تنها یک آرزو و خیال نیست، یک واقعیتی است که دنیا به سوی آن می رود، یعنی سنت الهی است، و خدا عدالت را در نهایت امر بر دنیا حاکم خواهدکرد...».[3]
ایمان به اصلاح جهان، در مکاتب فلسفی
ایمان به حتمی بودن ظهور منجی و مصلح عالمی و دولتی عادل که از جنگ و خونریزی جلوگیری کرده و صلح و عدالت را در کلّ عالم گسترش خواهد داد اختصاص به ادیان ندارد بلکه شامل مدارس فکری و فلسفی غیر دینی نیز می شود. اینک به نظریۀ برخی از این گونه افراد اشاره می کنیم.فیلسوف یونانی «زیو» مؤسس مدرسۀ رواقیین که350 سال قبل از میلاد مسیح می زیسته است اشاره به برخی از موضوعات درباره اصلاح جهان انسان به طور نظری کرده که این نظریات تا کنون با کوشش فراوانی که از سوی شخصیت ها برای اجرا و عملی شدن آن شده غیر قابل تطبیق عملی به نظر می رسد. او در آن زمان که وسایل ارتباط جمعی از قبیل ماشین، قطار، رادیو و تلویزیون نبرده می گوید: «بر جمیع افراد عالم است که از یک نظام جهانی واحد پیروی کنند تا به سعادت برسند».[4]اسکندر بزرگ که معاصر «زیو» بوده و قصد داشته این نظریه را پیاده و اجرا کند سعی وکوشش فراوانی کرد تا با تکیه بر قدرت و سلطه اش، قانونی فراگیر حدّاقل برای یونانی ها و ایرانیان وضع کند تا با عمل به آن به سطح علمی و اجتماعی مطلوبی برسند که در آن عصر نظیری نداشته و از این راه به زندگی با سعادت و رفاه نائل آیند.همان گونه که «بلوتاک» موّرخ و نویسنده یونانی معروف که ما بین سال 46 تا 120 میلادی می زیسته نظریۀ حکومت واحد جهانی را مطرح کرده و می گوید: «بر انسان واجب نیست که در جمهورهای متعدد زندگی خود را بسر برد بلکه وظیفۀ مردم است که مجتمع واحدی را تشکیل داده و با پیروی از قانونی واحد به سعادت برسند».[5]«ویکتور هوگو» فیلسوف و نویسندۀ فرانسوی که در قرن نوزدهم می زیسته مواضع مختلفی را در مورد جمهوریّت عالمی وجهانی مطرح نموده است. و لذا با دقت در تاریخ انسان و افکار و نظریه های فلاسفه و اندیشمندان شرق و غرب پی می بریم که در طول تاریخ بشر این مسأله به افراد صاحب فرهنگ و فکر نیز رسوخ کرده و حتی صاحبان قدرت را نیز فراگرفته است.«ولتر لیمبیس» درکتاب «الفلسفۀ الاجتماعیة» می گوید: «در طول زندگی طولانی و مکرّر از قدیم الایام این عقیده وجود داشته که عالم، احتیاج به یک حکومت دارد، خصوصاً آنکه هنگامی که بشریّت با برخی از قضایای سیاسی و اجتماعی مواجه شد که ضرورت احتیاج به یک قانون را برای رسیدن به اهداف خود و تأمین سعادت مجتمع انسانی بیشتر درک کرد».بعد از نهضت سال 1772 در آمریکا این نظریه به عنوان فلسفه ای انقلابی در آن جامعه مطرح شد ولی از محدودۀ نظری و فرضی تجاوز نکرد. تا آن که سر از پایان گرفتن جنگ اول جهانی در سال 1918 میلادی که میلیون ها نفر کشته شدند، و نیز جنگ جهانی دوم که بیش از پنجاه میلیون نفر به قتل رسید و بیشر از این مقدار مجروح و آواره شدند، دولت های جهانی تعهدکردند تا تمام ملت ها را همانند افراد یک خانواده اداره کنند. ولذا اجتماع تشکیل داده تا مشکلات را بررسی نموده و با مشاوره به یکدیگر قانون واحدی را جعل کرده و همگی از آن پیروی کنند. پنجاه دولت آن نظریه را امضا کردند. و در دهم از تشرین دوم از سال 1948 میلادی تأسیس سازمان ملل متّحد اعلام شد و نیز قانون حقوق بشر تصویب گشت. آن قانون در 30 بند جمع آوری شد و به عقیده پدیدآورندگان آن؛ قانونی به حساب می آمد که می تواند جهانی بوده و ضامن حقوق امت ها و سلامت مجتمعات و افراد را تأمین کند. ولی – مع الأسف - حتّی دولت های کوچک نیز اهتمام به حقوق انسان نداده و به وظایف خود در این زمینه عمل نکردند. ولذا تا به امروز شاهد جنگ های خانمان سوزی هستیم که آرامش را از بشرگرفته است.«برتراند راسل» در کتاب «الآمال الجدیدۀ» می گوید: «من در این فصل مناقشه کرده ام که مردم جهان و حکومت های آنان به زودی از وقوع جنگ جهانی سوم احتراز خواهندکرد، وی این احتمال به هر حال وجود دارد. و اگر چنین احتمالی به وقوع بپیوندد این جنگ همۀ افراد بشر را فرا خواهد گرفت و شعلۀ آن دامن همه را می گیرد».1«فولتر» ادیب مشهور فرانسوی می گوید: «یک فرد یک وطن دارد در صورتی که، حاکمی صالح بر او حکومت کند, و در مقابل اگر حاکمی شریر بر او حکمرانی نماید هیچ گونه وطنی برای او نخواهد بود».2در سال 1838 میلادی فیلسوف آمریکایی «ویلیام لوید گاریسون» اصول افکار خود را که به آن ایمان داشت ابراز کرده و گفت: «امکان ندارد که اعتراف به حق سلطه برای هر حکومت بشری نماییم، بلکه تنها اعتراف به یک حکومت و یک قانون و یک قاضی و یک حاکم برای جنس بشر می کنیم... شهرهای ما تمام عالم است و تمام جنس بشر فرزندان شهرهای ما هستند، ما سرزمین شهرهای خود را به اندازۀ سرزمین شهر های دیگر دوست داریم. لذا مصالح شهروندان آمریکا و حقوق و آزادی آنان برای ما عزیزتر از حقوقی نیست که برای جنس بشر است»1.ادیب مشهور ایتالیایی «دانته» می گوید: «واجب است که تمام زمین و افراد آن نسبت به فرمانده ای واحد خاضع گردد، فرمانده ای که مالک هر چیزی است که به آن محتاج است... تا صلح و آرامش بر مردم سایه انداخته و مردم یکدیگر را دوست بدارند...»2.از «راسل» نیز نقل شده که می گفت: أدعالم در انتظار مصلحی است که جر هان را .حت یک لواه و یک شعار درآورد».و نیز از دانشمند معروف فیزیک «انیشتین» صاحب نظریه نسبیّت نقل شده که می گفت: «روزی که همۀ عالم را صلح و صفا فراگیرد و مردم دوست و برادر یکدیکرگردند دور به نظر نمی رسد».دقیق ترین تعبیر و صریح تر از همه مطلبی است که متفکّر مشهور ایرلندی «برنارد شو» در این زمینه دارد، او می گوید: «انسان زنده و دارای بنیۀ جسمی صحیح همراه با دارا بودن قدرت عقلی خارق العاده، انسان اعلی که بتواند این انسان پست را به سوی خود از زحمتهای طولانی سوق دهد، انسانی با عمر طولانی که بیش از سیصد سال از عمر او گذشته، در این مدّت از تجربۀ دیگران استفاده کرده باشد، می تواند عهده دار حکومت جهانی گردد».3
تاریخ از دیدگاه اشپنگر
اسوالد اشپنگلر متفکّر آلمانی و صاحب اثر معروف «انحطاط تمدّن غرب» تاریخ را همچون موجود زنده ای فرض می کند، و از ناریخ تفسیری ادواری دارد. از نظر وی هر دوره تاریخی حدود هزار سال است که آن را پیموده، و با مرگ محتوم خویش از بین می رود، و دوره بعدی جایگزین آن می شود. او هر دورۀ تاریخی را به دو مرحلۀ فرهنگ و تمدّن تقسیم می کند. از نظر اشپنگلر فرهنگ زایش تمدّن و مقدم بر آن است، و تمدّن مرحلۀ مرگ فرهنگ و مؤخر بر آن. او بر همین اساس دست به پیش بینی آینده بشر می زند و تمدّن معاصر غرب را در سراشیبی انحطاط و مرگ می بیند، و اعتقاد دارد به جای آن، تمدّن جدیدی از آسیا جایگزین می شود.او می گوید: تاریخ جهان تصویری از تکوین و تطوّر پایان ناپذیر شکل ساختاری این فرهنگ ها است. اشپنگلر معتقد است فراز و نشیب و ترقی و انحطاط فرهنگ ها و تمدن ها بسته به تصادفات و اتفاقات روزگار نبوده، بلکه از جمله خواص ذاتی فرهنگ است. این سرنوشت مختص یک یا دو فرهنگ نیست بلکه تمام فرهنگ هایی که در دنیا پدید آمده اند همه همین راه ارتقا و انحطاط را به همین ترتیب پیموده و سرانجامشان یکسان بوده است. به طور کلّی اشبنگلر از آن دسته ادیشمندانی است که بینشی منفی نسبت به تاریخ دارد. حرکت تاریخ را ادواری می داند. بر این اساس معتقد است که سیر تاریخ روند تکاملی ندارد، بلکه تاریخ، مجموعه ای از تمدّن هاست که هر کدام پس از طلوع و طیّ مراحلی غروب خواهند کرد، و آن گاه تمدّنی دیگر از نقطه ای دیگر طلوع و پس از طیّ زمانی به غروب خواهد گرایید و این دور باطل همواره ادامه دارد. بدین سان هر چند اشپنگلر به قانونمند نمودن روند تاریخ نظر داشته است ولی هدف خاصی را در تاریخ جست و جو نمی کند. در واقع از دید او تاریخ جهان تصویری از تکوین و تطوّر پایان ناپذیر حیات و مرگ تمدّن هاست. پیدا است که از دید اشپنگلر نمی توان در آینده تاریخی غایت و مقصود خاصّی را مشاهده نمود و این طرز تلقی با نگرش ادیان به تاریخ تباین دارد.[6]نقد نظریۀ اشپنگلر ما از اشپنگلر سؤال می کنیم: دورۀ جدید از تاریخ آیا در فرهنگ و تمدّن، مثل دورۀ قبل است و یا از ماقبل هم منحط تر است و یا کامل تر، اگر مثل دوره قبل باشد دوره جدید ادامۀ همان دوره قبل است و در حقیقت دوره جدیدی وجود ندارد. و اگر منحط تر است که این خلاف واقع می باشند. و اگر کامل تر است باز سؤال می کنیم که این کمال از درون او برخواسته است و یا از بیرون بوده و عوامل خارجی در آن دخیل می باشد؟ اگر از درون آن برخواسته که همان نظر صحیح در باب تکامل تاریخ است. و اگر از برون و خارج به تکامل رسیده است این همان نظریۀ مادیّت تاریخ است.تکامل تاریخ از دیدگاه مادییناز طرف مادیین در این موضوع چهار دیدگاه مطرح شده که هر کدام با هدف رسیدن به سعادت بشر مطرح و ترسیم شده است:طرح اوّل: تصویر آینده ای درخشان برای جامعۀ بشری از زاویۀ علم و تکنیک جدید.طرح دوم: تصویر آینده ای درخشان برای جامعۀ بشری از زاویۀ وضع قانون.طرح سوّم: تصویر آینده ای درخشان با تک قطبی کردن عالم.طرح چهارم: تصویر آینده ای درخشان از زاویۀ (مادیت تاریخی) که به صراحت تمام از آن آیندۀ درخشان خبر داده است.ما در صدد آن هستیم که هر یک از این چهار طرح مادیین را بررسی کرده و آن ها را نقد نماییم و در آخر نظر اسلام را در این زمینه مطرح کنیم.طرح اوّل - تکامل تاریخ از زاویۀ تکنیک جدیدطبق این نظریه تمدن بشری در زمینۀ صنعت و تکنیک تنها راه رسیدن جامعۀ بشری به سعادت و کمال است، خصوصاً در آینده که علم صنعت و تکنیک پیشرفت نموده و به حدّ اعلای خود خواهد رسید. و لذا بشر می تواند با تجربیاتی که در طول زمان نموده و آن ها را عملی می کند در آینده ای نه چندان دور مدینه ای فاضله، و زندگی پر از عدل و داد، و رفاه را برای تمام جامعه فراهم آورد.نقد: ما در پیشرفت صنعتی و تکنیکی بشر شکّی نداریم، ولی هیچگاه این بدان معنی نیست که علم به تنهایی و بدون ملاحظۀ چیز دیگر بتواند ضامن سعادت بشر، و ایجاد عدل و داد بین جامعه باشد؛ زیرا علم و تکنیک، تنها جنبۀ مدنیّت زندگی انسان را می تواند تأمین نماید، ولی به تنهایی ضامن هیچ جنبه ای از جو انب قانونی، یا نظامی و یا اخلاقی بشر نخواهد بود، و هر کدام از این امور وضعیت و موقعیتی خاص به خود را در شناخت انسان دارد که هرگز ارتباطی با علم و تکنیک نخواهد داشت. علم اگر در اختیار یک نظام عادل و قانونی سالم قرار گیرد می تواند موجب رفاه و سعادت برای بشر شود. امّا علم به تنهایی نمی تواند تضمین کننده این رفاه و سعادت باشد. خصوصاً هرگاه این علم و تکنیک در اختیار حکومتی ظالم قرار گیرد که قانون جنگل بر آن حاکم است. همین علمی که می توانسته سعادت و رفاه آفرین ولو در محدوده مادیّت و عالم مادّی باشد مشکل آفرین شده و آثار بسیار وخیم از خود بجای خواهد گذاشت که به برخی از آن ها اشاره می کنیم:الف) علمی که با عدالت و قانون سالم سازگار نباشد در راستای نابودی بشر استفاده خواهد شد. همان گونه که اکنون مشاهده می کنیم که چگونه حاکمان ظالم، متفکّران و دانشمندان را در راه ساختن سلاح مخرّب که می تواند بشر را به نابودی بکشاند بکار می گیرند. امری که در آن با یکدیگر به مسابقه بر خواسته اند.ب) علم و تکنیک اگر همراه با عدالت و قانون سالم نباشد تنها در صدد ایجاد رفاه و آسایشی و خوشبخی برای متموّلین و سودجویان است، آن کسانی که تنها به فکر به کارگیری نتایج علمی در راه مصالح خویش هستند. ولی غالب مردم عالم که شامل افراد متوسط الحال و فقرا می شود هرگز قدرت و استطاعت استفاده و دسترسی به نتایج این علوم و تکنولوژی را ندارند.ج) علم و تکنیک در صورتی که منضمّ به قانون سالم و عدالت نشود هرگز به هیچ وجه نمی تواند ضامن زوال ستم و عدوان از بین بشر شود؛ زیرا پر واضح است که پیشرفت علمی و تکنولوژی هرگز به معنی پیشرفت بشر در بخش انسانیّت او نیست، بلکه ممکن است که محالی ترین شکل های تمدّن مادّی بشر با قساوت ترین اشکال انانیّت و عدوان و تجاوز به حقوق دیگران جمع شود.با این اشکالات چگونه ممکن است کسی این گونه سخن به زبان آورد که علم و تکنیک به تنهایی می تواند ضامن سعادت آینده بشر در سطح جهان شود.دیدگاه های نظریه پردازان لیبرالیسمعدّه ای از متفکّران غربی که در رابطه با آیندۀ جهان نظر داده اند معتقدند که سیطرۀ نهایی و آیندۀ جهان با لیبرالیسم است و بر این مدعای خود ادله ای اقامه کرده اند که به برخی از آن ها اشاره می کنیم.دیدگاه فوکویاما فوکویاما نویسندۀ معروف و معاصر ژاپنی الاصل آمریکایی و متأثر از نظریۀ جریان حقیقی تاریخ (هگل) در رابطه با پایان تاریخ و پیش بینی آینده جهان که در نهایت در حلقوم لیبرالیسم خواهد رفت استدلال و تئوری ای دارد که به تئوری (آخرالزّمان یا پایان تاریخ) معروف است.استدلال فوکویاما مبتنی بر تلقی هگل از چیزی اسم (حقیقی تاریخ) است. تاریخ در این تلقی، خود دارای کمال است، و این کمال هم معنوی و هم مادّی است، و هنگامی به آخرالزّمان می رسد که کمال معنوی و ذاتی هر دو حاصل شوند.به عقیده هگل کمال (معنوی) در سال 1806 اتفاق افتاد یعنی زمانی که ناپلئون درینا شکست خورد. امّا کمال مادّی تاریخ به تأخیر افتاد. می بایست هیتلر پیدا شود و شکست بخورد. می بایست مارکسیست پیدا شود و شکست بخورد تا این کمال مادّی نیز حاصل شود. فوکویاما معتقد است که دوران کنونی دقیقا پایان تاریخ و آخرالزّمان (هگل) است؛ زیرا ظهور بنیادگرایی (حرکت های سیاسی) را امری ناچیز جلوه می دهد.[7]نقد:این استدلال و تئوری اشکالات و انتقاداتی دارد که به برخی از آن ها اشاره می کنیم:الف) «آلن دوبوار» معتقد است که استدلال فوکویاما در هیچ مورد چیز جدیدی به ما عرضه نمی کند؛ زیرا گفتار او در همان چیزی ریشه دارد که باید آن را بنیاد ایدئولوژی آمریکایی دانست، باور به این که آمریکا در سیاست، رمز و راز و خوشبختی را کشف کرده، و این فرمول سیاسی قابل تعمیم به سراسر کره زمین است. او کوچک ترین توجّه به جهان سوم ندارد، جهان سوّمی که او با تحقیر درباره اش می گوید: (هنوز در تاریخ فرو رفته است). و این به نژاد پرستی بیشتر نزدیک است تا واقع گرایی.ب) در برداشت و استدلال فوکویاما نوعی داروینیسم اجتماعی وجود دارد؛ زیرا بر اساس این استدلال بهترین ها هستد که پیروز می شوند، و چون آمریکایی ها پیروز شده اند پس بهترین ها هستند. و اگر لیبرالیسم در پایان (تحوّل ایدئولوژیک) بشریّت پیروز شده به خاطر آن می باشد که بهترین بوده است. و این حرف، بسیار بی منطق است؛ زیرا چه بسا کسانی که پیروزی آن ها بر پایه و اساس ظلم و ستم و تعدّی به حقوق دیگران استوار است. هر کس که در جهان به پیروزی رسیده تنها از این جهت نیست که بهترین ها بوده است. لذا امیرالمؤمنین علیه السّلام در نهج البلاغه می فرماید: «الغالب بالشرّ مغلوب»؛[8] «کسی که از طریق باطل غالب شده خودش شکست خورده و مغلوب است.»دیدگاه مارشال مک لوهاناو بر ادّعای خود در پیش بینی آینده جهان و سیطره نهایی لیبرالیسم می گوید: «انقلاب در عملیّات یا اطلاعات سبب شده که افراد کره زمین به راحتی به یکدیگر دسترسی داشته باشند، دسترسی که به مراتب آسان تر از ارتباط افراد یک دهکده در اوائل قرن بیستم است، لذا به طور طبیعی مرزها در نوردیده شده، و فرهنگ ها یک کاسه گشته، و عناصر کلیدی ساختار اجتماعی (اقتصاد، سیاست، فرهنگ و...) همه به سوی یکسان شدن می رود. و این امر طبیعتاً اقتضای تشکیل یک حکومت جهانی واحد را دارد. این حکومت به راحتی و با همان اندیشه که در هر کشور محدود، حکومت های موجود پیدا شده اند ظاهر می گردد، یعنی فرهنگ و ساختار اجتماعی آن (دهکده جهانی) حکومت خود را معیّن می کند. و از سوی دیگر با توجّه به سرچشمۀ این انقلاب، یعنی تحوّل در عملیّات با اطلاعات که غرب است، تفکّر لیبرالیسم بیش از هر فکر دیگری فرصت بسط و عرضه پیدا کرده است. اگر واقع بینانه نگاه کنیم باید منتظر باشپم که فرهنگ ها و تغکّرات مختلف سیاسی به نحو طبیعی در داخل فرهنگی غالب حلّ شوند، و آن فرهنگ غالب همان دمکراسی لیبرال است».[9]نقد: مردم عادی و عقل عرفی مقدمات این استدلال را به راحتی حس نموده و آن را درک می کنند،که بعد از انقلاب عظیم اطلاعاتی است که همه را در یک ثانیه به یکدیگر وصل می کند و... اما نکته مهم این است که نظم اجتماعی فقط بر اساس دسترسی افراد به یکدیگر سامان پیدا نمی کند، بلکه خود، دلائل و ریشه های متعدّد و مهم دیگری دارد. و به عبارت دیگر: اگر سایر شرایط مهیّا نباشد آنچه دسترسی اطلاعاتی ایجاد می کند، همسایگان را فرسنگ ها از یکدیگر دور می کند به جای این که فواصل را نزدیک سازد.[10]لیبرالیسم نیز به خاطر نداشتن بعضی از امتیازهای واقعی حکومت جهانی واحد، نمی تواند داعی برچمدار این نوع حکومت باشد. این را تقریباً همه متفکّران دنیا قبول دارند که اگر یک مکتبی بخواهد جامعیّت داشته باشد بیش از هر چیز احتیاج به یک جهان بینی دارد که واقعیّت جهان و انسان را ترسیم کند. و اگر بخواهد دوام داشته باشد و منطبق با حقایق خارجی حرکت کند باید در مرتبۀ اول، جهان و انسان را آن جوری که هست بشناسد و ارزیابی درستی از آن داشته باشد.مشکل مکتب لیبرالیسم همانند مارکسیسم این است که این دو مکتب با اصل فطرت انسان سازگار نبوده، بخش اصلی و اساسی انسان را نادیده گرفته اند و می خواهند از وسط شروع کنند.امروز بحث کردن از این که غرب دچار اشکال واقعی است کار آسانی نیست، برای این که مظاهر قدرت و پیشرفت غربی ها چشم و گوشی مردم را پر کرده است.شاید در غرب موفق ترین ملّت ها الآن آمریکا باشد که از لحاظ مادّی از کشورهای دیگر پیشرفته تر است، آیا جامعۀ آمریکا واقعاً ایده آل است؟ جامعۀ آمریکا و عموماً جامعۀ غربی دارای اشکالات متعدّدی است که به برخی از آن ها اشاره می کنیم:1- پوچ گرایینخستین مساله ای که کشورهای لیبرالیستی و حتی آمریکا به آن معترفند احساس روحیه پوچی در جامعۀ آمریکا است، یعنی این ها فکر می کنند: ما به کجا می رویم و به دنبال چه هستیم؟ از این خورد و خواب چه حاصل خواهد شد؟ و این به جهت بی توجّهی به زیر ساخت های جامعه و عدم ارزیابی صحیح از انسان و بی توجّهی هی به معنویات است.2- بحوان خانوادهخانواده که نخستین سلول اجتماعی می باشد، در غرب ضعیف ترین سلول پیکر جامعۀ بشری است. خانواده برای آن ها بی مفهوم است، آن ها روی فرد بیشتر حساب می کنند تا خانواده، و لذا انهدام این سلول در جامعه غربی باعث ازدیاد فرزندهای نامشروع شده و ارقام آن غیر قابل تصور است.3- اعتیادبه دلیل همان بوچی و بی هویّتی در جامعۀ غربی، نسل جوان گرفتار اعتیاد بسیار شدیدی شده است. اگر اعتیاد به مشروبات الکلی را ضمیمه کنیم که از بدترین اعتیاد است، این رقم سرسام آور می شود. اعتیادها درحال بی خانمان کردن غرب است.4- خشونتروحیه خشونت و بی بند و باری نه تنها در جوانان بلکه در بچه ها هم بیداد می کند. هر روز خبرهای وحشتناکی از اعمال خشونت آمیر در آن جواهع فصومأ آمریکا مشاهده می کنیم، اگر آن حوادث به دنیا نشان داده شود به عمق مشکل آن ها پی خواهیم برد.5- ناامنیناامنی خصوصاً در آمریکا به گونه ای است که در اکثر شهرهای بزرگ از اوّل شب، انسان هایی که کمی برای خود شخصیت قائلند در خیابان ها حاضر نمی شوند.6- تبعیضاز لحاظ اجتماعی، در غرب خصوصاً آمریکا، مظاهر تبعیض نژادی بسیار فراوان است. اکر کسی کنار سیاه پوستان، سرخ پوستان، و مسلمانانی که از کشورهای مختلف به اروپا رفته اند بنشیند و درد دل آن ها را بشنود، متوجّه می شود که چه بلایی این کشورها را فراگرفته و چقدر آلوده اند.7- فقراز لحاظ سطح برخورداری از نعمت ها و سطح استاندارد، در خصوص جامعۀ آمریکا چنان که خودشان می گویند سیزده یا چهارده درصد مردم زیر خط فقر زندگی می کنند. این رقم در یک جامعه 250 میلیونی حدود 30 تا 40 میلیون نفر را در بر می گیرد که زیر خط فقر هستند، حال چطور این جامعه می تواند ایده آل باشد.8- بی بند و باری جنسیبه دنبال تزلزل در خانواده و حالت پوچی و ناامیدی که در اکثریت مردم، خصوصاً جامعۀ آمریکا دیده می شود، بی بند و باری جنسی که محصول آن، بچه های نامشروع است، زیاد به چشم می خورد که آفتی فوق العاده کشنده برای غربی ها و در رأس آن ها آمریکا است.9- ابتذال رسانه ایمشکل بسیار جدی آمریکا و غرب، رسانه های آن هاست که متأسفانه کشورهای دیگر نیز از آن ها تقلید میکنند. الآن رسانه های غربی بی بندوبار هستند. وضعیت به گونه ای است که همه احساس ناامنی می کنند و می ترسند که مسائل خصوصی و شخصی شان به صورت شایعه،دروغ و جنگ های روانی افشا گردد و حریم شخصی آن ها شکسته شود.10- سیستم آموزشی ناکارآمدسیستم آموزش آن ها که می خواهند آن را به همه جهان صادر کنند سیستمی ناکارآمد است. بسیاری از کارهای مهم این ها را مهاجرانی با مزد کم انجام می دهند، و از آن ها مانند ماشین کار می کشند.11- اقتصاد بیماراز لحاظ اقتصادی فکر می شود که غرب بم هشت دنیا ست. آمریکا مقروض نرین کشور دنیا است. بدهی های داخلی و خارجی فراوانی دارد که ارقام آن سرسام آور است، اما سیستم آن ها به گونه ای عمل می کند که این بدهکارهی ها را می بونماند.12- وابستگی به بازارهای دنیاصنعت در آمریکا به گونه ای است که اگر بازار دنیا برایش ناامن شود، صنایع او از حرکت باز می ایستد. حال با چنین وضعیتی در غرب به خصوص در آمریکا که مظهر لیبرالیسم است چگونه می توان آن را الگو برای جهان دانست؟دیدگاه آلوین تافلرآلوین تافلر صاحب کتاب «موج سوم» در رابطه با پیش بینی آیندۀ جهان و سیطرۀ نهایی لیبرالیسم استدلالی دارد که نحوۀ آن از لحاظ استدلال به هیچ وجه با استدلال های قبلی قابل مقایسه نیست. تافلر نه مبنای فلسفی ارائه می دهد و نه مشی جامعه شناسی دارد، لکن خطابه ای زیبا و جذّاب و مؤثر را ارائه می دهد که همه را به سوی خود جذب می نماید. که ما به مقدمات استدلال او به صورت مختصر اشاره می کنیم:آ) امروز روزگار (ترین)هاست: پر بیننده ترین فیلم یعنی بهترین فیلم، پرتیراژ ترین کتاب یعنی بهترین کتاب و...ب) جهان بر اساس نوع قدرت و تقسیم آن ترسیم می شود، و قدرت، مهمترین عامل مؤثر در نقشۀ سیاسی جهان و ساختار اجتماعی زندگی بشر است. و در قرن نوزدهم و نیمۀ اول قرن بیستم توان نظامی، معیار قدرت سیاسی در صحنه جهانی بوده است و سپس به تدریج سرچشمۀ قدرت به توان اقتصادی تغییر یافته که وضعیت امروز ماست. و این تحول جوهری در قدرت ادامه دارد، و تحوّل بعدی تغییر سرچشمه قدرت از ثروت به دانش است. لذا در آینده، کشور هایی در صحنۀ جهانی صاحب قدرت خواهند بود که دارای توان بالا در امر دانش و اطّلاعات و عملیات همراه با آن باشند.ج) مسلماً غرب در آینده محور عمدۀ قدرت خواهد بود؛ زیرا تمرکز دانش و آگاهی و اطّلاعات و عملیات با آن در غرب است.د) فاصلۀ آنان که صاحب دانش و آگاهی هستند با کسانی که از آن برخوردار نیستند روز به روز بیشتر می شود، و عملکرد این فاصله غیرقابل پر کردن می باشد.ه) صاحبان قدرت فراوان آنهایی هستند که امروز دانش و آگاهی و توان اطلاعاتی بالایی دارند. پس امروز می توانیم نقشۀ سیاسی آینده دنیا را ترسیم کنیم.و) دموکراسی لیبرال با همۀ اشکالات عملی که تا کنون بروز داده بهترین راه و رسم زندگی اجتماعی است. توان اطلاعاتی غرب به نحو طبیعی دخالت آن ها را درک جمع واحد میسر بلکه ضروری ساخته است.بنابراین می نوانیم بگوییم که تافلر در ذهن خود تصویری از یک (نظم خوب) دارد، و این نظم را محتوم می داند، در عین حال برای رهبران غرب مسؤولیت خاصّی برای تحقق و رفع نواقص محتمل آن قائل است.[11]نقد: آ) تافلر در مقدمۀ اول استدلالش معیار بهتر بودن هر چیز را خواست انسان می داند ولو این خواست به ضرر او باشد. در حالی که به ملاک حکم عقل و نقل محور و معیار بهتر بودن هر چیز مصالح واقعی بشر است، نه حتی مصالح زودگذر. و لذا در قرآن کریم می خوانیم: «عسی أن تَکرَ هُوا شَیئاً وَ هُوَ خَیر لّکُم و عَسَی أن تُحبُّوا شَیاً وَ هوَ شَرّ لَکم»؛[12] «چه بسا نسبت به چیزهایی کراهت دارید در حالی که خیر و سلاح شما در آن است. و چه بسیار چیزی را دوست دارید در حالی که برای شما شر است».و نیز قرآن کریم می فرماید: (فَعَسَی أن تَکرَهُوا شیئاً و یَجعَلَ الله فِیهِ خَیراً کثیراً)؛[13] «پس چه بسا نسبت به چیزهایی کراهت دارید در حالی که خداوند در آن خیر کثیری قرارداده است».ب) در رابطۀ با مقدمۀ دوم تافلر اشکالی که متوجّه آن است این که ایشان توان نظامی را معیار قدرت سیاسی در صحنۀ جهانی می داند ولی به صحت یا بطلان آن اشاره نمی کند. سلطه سیاسی و استعمار مردم از طریق زورگویی و قلدرمآبی چیزی غیر از آشوبگری و اغتشاشات، و از طرفی دیگر استبداد و ظلم ببار نخواهد آورد. و همچنین کسانی به در صدد هستند تا افکار استکباری و استعماری خود را به جهت برتری جویی که برای خود قائلند بهجهان تحمیل کنند راهی به جز حکومت طبقاتی در دو سطر بسیار از هم دور ندارند، وهرگز برای جواهر دیگر بشری غیر از خود، ارزشی قائل نخواهند بود و این به نوبه خود سر از آشوب ها ونزاع های قومی و ملّی درخواهد آورد.ج) در این که غرب در آینده ای نه چندان دور محور عمدۀ قدرت خواهد بود بحثی نیست، ولی سؤال این است که رسیدن به محور عمدۀ قدرت به هر قیمتی که تمام شود آیا با معیارهای عقلی و فطری و انسانی سازگاری دارد؟ آیا انسان های دیگر حقّ تعیین سرنوشت خود را ندارند؟ آیا بشر از هر راهی که شده ولو با ظلم و تعدّی به حقوق دیگران وچپاول وغارت گری اموال ملّی آنان حق دارد پرچم پیروزی اقلیّت خود را بر استخوان های خورد شدۀ ملّت های مظلوم وستمدیده به اهتزاز در آورد؟باید ببینیم چرا فاصلۀ طبقاتی که منشأ همۀ درگیری ها وستیزها در سرتاسر جهان بوده وهست پدید آمده است؟ و آیا با ایجاد نظام لیبرالیسم و برتری پیدا کردن یک گروه ناسیونالیسم بر کلّ جامعه می توان امن و امان وآرامش و آسایش را در سطر کل بشر پیاده کرد، و یا این که این رفتار خود سرمنشأ درگیری ها وکشمکش ها خواهد بود؟ کاری که قطعاً منشأ آن خودخواهی واستکبار است.د) وظیفۀ نظریه پردازان سیاسی این نیست که در جایی نشسته و برای آیندۀ سیاسی و... بشر گمانه زنی کنند، و در مقابل سیل خروشان ظلم و بی عدالتی حالت انفعالی به خود گرفته و در صدد پیش بینی وغیب گویی از آیندۀ بشر باشند. بلکه وظیفۀ روشنفکران سیاسی جامعه آن است که مصالحکل جامعۀ بشری را در نظرگرفته و برای سعادت او برنامه ریزی کنند تا بتوان بر اساس آن تئوری آینده بهتری را برای بشر نوید دهند.ه) چگونه توانسته است که دموکراسی لیبرال بهترین راه و رسم زندگی اجتماعی را به بشر عرضه کند. آیا لیبرالیسم اقتصادی که در کاپیتالیسم و نظام سرمایه داری خلاصه شده توانسته است خوشبختی را حتّی برای جوامع خود به ارمغان بیاورد؟ ما در جوامع غربی مخصوصاً ایالات متحده آمریکا که مصداق بارز نظام سرمایه داری است به خوبی و به طور فاحش اختلاف طبقاتی و پایمال شدن حقوق مستضعفین را مشاهده می کنیم و می بینیم که چگونه سرمایه داران ملّی یک ملتی به دست عدّه ای ار اقلیّت درآمده و حقوق مستضعفین ملّت را به غارت می برند.و در بخش لیبرالیسم سیاسی مشاهده می کنیم که چگونه در سطح جوامع خود، و نیز در سطح جهان با مخالفین سیاسی خود مقابله کرده و تصفیه حساب سیاسی می کنند. چگونه حکومت های مردمی که با رأی و انتخاب اکثریت مردم به روی کار آمده اند به جهت کوچک ترین مخالفت سیاسی با افکار استعماری آن ها حکومت هایشان سرنگون می شود. و حتّی چگونه با مخالفین سیاسی خود در داخل کشورهایشان برخورد کرده و زندان ها را پر از مخالفین سیاسی می نمایند.و در زمینه لیبرالیسم فرهنگی مشاهده می کنیم که چگونه با بسط و گسترش آن بی بندوباری را در سطح جوامع رواج داده و انسان ها را از هویّت خود تهی می کنند، و هیچ کرامت انسانی را قائل نیستند.و) خود تافلر روزنامه نگار آمریکا یی و از مشاورین مهّم سیاست مداران آمریکایی در جایی دیگر می گوید: «فهرست مشکلاتی که جامعۀ ما (غرب) با آن مواجه است تمامی ندارد. با دیدن فروپاشی پیاپی نهادهای یک تمدّن صنعتی در حال نزاع، به درون غرقاب بی کفایتی و فساد، بوی انحطاط اخلاقی آن نیز مشام را می آزارد. در نتیجه موج ناخشنودی و فشار برای تغییرات، فضا را انباشته است. در پاسخ به این فشارها هزاران طرح ارائه می شود که همگی مدّعی اند اساسی و بنیادی یا حتّی انقلابی هستند. اما بارها و بارها مقرّرات، قوانین، طرح ها و دستورالعمل های جدید که همگی به منظور حلّ مشکلات ما تهیه و تدوین شده اند، گمانه می کنند و بر وخامت مشکلات ما می افزایند، و این احساس عجز و یأس را دامن می زنند که هیچ فایده ای ندارد و مؤثر نیست. این احساس برای هر نظام دموکراسی خطرناک است و نیار شدید به وجود مرد سوار بر اسب سفید ضرب المثل ها را هر چه بیشتر دامن می زند».[14]