دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛ فریب می‌فروخت. مردم دورش جمع شده‌ بودند،‌ هیاهو می‌کردند و هول می‌زدند و بیشتر می‌خواستند. توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص،‌دروغ و خیانت،‌ جاه‌طلبی و ... هر کس چیزی می‌خرید . و در ازایش چیزی می‌داد. بعضی‌ها تکه‌ای از قلبشان را می‌دادند . و بعضی‌ پاره‌ای از روحشان را. بعضی‌ها ایمانشان را می‌دادند . و بعضی آزادگیشان را. شیطان هم با حیله گری به آنها می‌خندید.

گفتم: لعنت بر شیطان!
لبخند زد.
پرسیدم: چرا می خندی؟
پاسخ داد: از حماقت تو خنده ام می گیرد
پرسیدم: مگر چه کرده ام؟
گفت: مرا لعنت می کنی در حالی که هیچ بدی در حق تو نکرده ام
با تعجب پرسیدم: پس چرا زمین می خورم؟
جواب داد: نفس تو مانند اسبی است که آن را رام نکرده ای. نفس تو هنوز وحشی است؛ تو را زمین می زند.
پرسیدم: پس تو چه کاره ای؟
پاسخ داد: هر وقت سواری آموختی، برای رم دادن اسب تو خواهم آمد؛ فعلاً برو سواری بیاموز. در ضمن این قدر مرا لعنت نکن!
گفتم: پس حداقل به من بگو چگونه اسب نفسم را رام کنم؟
در حالیکه دور می شد گفت: من پیامبر نیستم جوان . . . .


دسته ها : عاشقانه ها
جمعه پنجم 7 1387
X