روزی فرشته ای از جنگلی عبور می کرد که موشی را بسیار آشفته و نگران دید. به نزد موش رفت وسلام کرد ئو از او پرسید: تورا جه شده که اینگونه مضطربی؟

موش از ته دل آهی کشید و گفت: من موجود کوچکی هستم و گربه مدام مرا دنبال می کند و من از ترس اینکه گربه مرا بخورد زندگی به کامم تلخ شده.

فرشته دلش برای او سوخت و به او گغت اگر خواسته ای داری بگو تا برایت برآورده کنم. موش گفت ای کاش گربه بودم تا دیگر از دست گربه ها راحت بودم.

فرشته این خواشته موش را براورده کرد ورفت.

پس از مدتی دوباره موش را دید که مضطرب و نگران است، به نزد او رفت وعلت را جویا شد. موش که به گربه تبدیل شده بود گفت: سگ ها مدام مرا دنبال می کنند و من از ترس آنها نمی توانم به راحتی زندگی کنم اگر می شود مرا به سگ تبدیل کن. فرشته اینبار هم دلش برای موش سوخت و خواسته اش را برآورده کرد.

ولی پس از مدتی باز هم موش را مضطرب و هراسان دید وبه همین منوال موش از او خواست که او را به گرگ تبدیل کند. اینبار هم فرشته مهربان خواسته موش را برآورده کرد. مدتی گذشت. روزی فرشته موش که گرگ شده بود را پریشان و نگران دید. از او پرسید دیگر چه شده؟ گرگ گفت: شیر سلطان جنگل، مدام به من حمله می کند و من از ترس جانم زندگی به کامم تلخ شده لطفا مرا به شیر تبدیل کن تا زندگی راحتی داشته باشم. فرشته اینبار اندکی تآمل کرد و گفت: مشکل تو موش بودن یا گربه وسگ بودن نیست

مشکل در درون توست. اگر قوی ترین حیوان هم باشی، باز هم از چیز دیگری خواهی ترسید

تو به هیکل بزرگ و قوی شیر نیاز نداری، تو به قلب بزرگ وشجاع نیاز داری.

فرشته این را گفت وگرگ را به همان موش کوچک تبدیل کرد ورفت.



"کمال آن نیست که بزرگترین وقوی ترین باشی

                                               کمال آن است که....."


                           شما بگید....
                                                                                                                                          
دسته ها : حکایت
جمعه بیست و دوم 9 1387
X