به نام آنکس که جانم در دست اوست
سلام خدمت همه خوانندگان عزیززززززززززززز
خب بر اساس شیرین الحکایات پیش میرویییییییییم (لکنت زبان گرفتیم رفت)
این حکایتی که مینویسم رو پدر جان زیاد برامون میخونند!
یعنی کلا حکایتهایی که میخوام بنویسمشون ، اونهایی هستند که باعث و بانی آموزشش پدرم هستند.
برای من که خیلی زیباست ایشالله شما هم خوشتون بیاد:
داشــت عباس قلـی خـان پـسری پـسـر بــیادـب و بـیهنـری
نـام او بـود علـی مـردان خــان کلفـت خـانه ز دستـش به امـان
پـشت کالـسکه مـردم میجـسـت دل کـالسکه نشین را میخست
هر سـحـرگـه دم در بـر لـب جــو بـود چون کـرم به گـل رفته فرو
هر کــجـا لانـه گــنجـشـکی بــود بــچـه گنـجشـک در آوردی زود
هرچـه میگـفت لَله لـج میکـرد دهنـش را به لَله کـج مـیکــرد
هر چه میخورد میگفت کم ست مادرش مات که این چه شکمست
نـه پــدر راضـی از او نـه مـادر نــه مــعلــم نــه لَلـه نــه نــوکــر
بسکه بود آن پسر خیره و بد هــمـــه از او بــدشـان مـیآمـد
ای پسر جان من این قصه بخوان نـو مـشو مـثل علی مـردان خـان
تا دورودی دیگر دو صد بدرود