اي وارث شبهاي پر از ناله و نفرت
اي روزنه ي مرگ
اي كوچه ي بي هم نفس و رهگذري چند
اي شاخه ي بي برگ
امشب دل من در طلب ديدن رخسار نگار است
شايد شب ديگر
امشب مي و پيمانه و وافور به راه است
مستم ز لب يار
من شب زده از چشم سياهت شده ام باز
بر من نظري كن
من نازكش چشم سياه توام انگار
بي وقفه بكن ناز
روزي كه مرا در پي دلدار روان بود
بي يار بدم من
امروز كه آرامش من با تپش قلب و دلش بود
آزاده شدم من
با عطر تنش پيكر من مست ز عشق است
يك عشق پر از راز
با عشق دلم،ناز به چشمان و كرشمه است
نازم به نگاهش
بي چاره دلم دلخوش روزاي وصال است
بي هوده خوشم من
از لذت ديدار چه شوقي به سرم بود
يك شوق پر از وهم
شايد كه در اين عالم بي عشق بميرم
عشقي به سرم نيست
شايد كه به روياي دلم دست تو گيرم
شكي به دلم نيست
... اسماعيل رضواني خو ...