خاطراتم هنوز سردر گمند...!
به گذشته ام نگاه مي كنم..،
و سرك مي كشم از لا به لاي روزنه اي بزرگ.،
به سرزمين روياهايم...
پُر مي شوم از احساس پوچ نا اميدي...
آيا اين ستاره ي پنهان در ميان ابرها..،
همان نيمه ي گمشده ي من است.؟!
دقايقي بيش،به دوي بعد از ظهر باقي نمانده است.
امروز مي فهمم كه چرا باد به گريه هاي من مي خندد...!
آري روياهايم.....رويا...نبود...!
آري خاطراتم هنوز هم سر در گمند و روياهايام نيز....!
................
... اسماعيل رضواني خو ...