دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 3071
تعداد نوشته ها : 8
تعداد نظرات : 1
Rss
طراح قالب
استخاره
متن كامل اين مطلب را مي توانيد در اينجا مشاهده كنيد
دسته ها :
پنج شنبه چهارم 2 1393

 

«‌چه عاملی باعث شد من کاملاً لاییک و جوان بزرگ شده در شرایط هیپی‌بازی و ژیگول‌بازی آن زمان، زندگی‌ام را بگذارم که بروم خودم را بچسبانم به امام خمینی، به‌خاطر جذبه و کشش او و آن حقیقتی که در او نهفته می‌دیدم؟ روزی که امام می‌تواست بیاید، خودم را به آب و آتش زدم که باید بروم فرودگاه. حالا فکرش را کن که یک سال و خرده‌ای بود توی خیابانها داشتم می‌دویدم به خاطر این ایده آبستره خمینی. آدمها داشتند می‌مردند و من عکسشان را می‌گرفتم و خودم را در خطر می‌انداختم و عکسهایم را می‌فرستادم که مردم دنیا ببینند.
حالا این آدم داشت می‌آمد. چیزهایی داشت که فراتر از انقلاب و انگیزه و روان‌شناسی روزمره بود. جذبه‌ای که امام روی من داشت، من را می‌گرفت و هر وقت که پهلویش بودم، اصلاً آدم دیگری می‌شدم...

 

هر وقت می‌رفتم، امام جلویم بود و واقعاً هیپوتیزم می‌شدم. آدم می‌شنود که می‌رفتی پهلوی یک شیخ و در جذبه او غرق می‌شدی. واقعا‌ این‌‌طور بود. من کسی نبودم که زمینه سنتی خانوادگی برای این باورها داشته باشم. شخصا‌ برایم اتفاق افتاد. وقتی آمد، از داخل دوربینم میخ شدم، از درون دوربینم نگاه می‌کردم. دوربینم از در هواپیما آمد... از همان جا چسبیدم به خمینی و ولش نکردم و سعی کردم در تمام مسیر فرودگاه، پنج متر بیشتر دور نشوم. نشاندنش در یک ماشین، با همافرها. سریع‌ترین دوی زندگی‌ام را آنجا انجام دادم.»
اینها بخشی از گفت‌وگوی کاوه گلستان است که تازگی در کتابی به نام او چاپ شده و البته در مقدمه آن گفته شده، گفت‌وگوهای دیگری هم از او موجود است و به ترتیب منتشر خواهند شد.
«در راهپیمایی عیدفطر یا آن بزن بزنها وقتی امام هنوز اینجا نبود و هفده شهریور و... واقعاً خالصانه فکر می‌کردم که چه‌جوری به امام برسم؟... برای همین بود که شدم عکاس رسمی امام.»
گلستان سالها عکاس مطبوعات ایرانی و فرنگی بود و چند سال پیش از آن که در جریان حمله نظامیان آمریکایی و انگلیسی به عراق هدف ترکش مؤثری واقع شود، برای شبکه‌ها‌ی مختلف بین‌‌المللی فیلمبرداری می‌کرد و این آخرین سفر کاری او بود.
«برای من به‌عنوان جوانی بیست و هفت ـ هشت ساله که تمام عمرم را در رژیم طاغوت گذرانده بودم و هیچ آشنایی با امام خمینی نداشتم، چه عاملی باعث می‌شود که عاشق این آدم بشوم که آن‌چنان روی من تأثیر بگذارد که مثل یک قطب بشود. واقعاً این‌طور بود، تمام عکسهایی که می‌گرفتم، به خاطر خمینی بود. فکر می‌کردم من این عکسها را می‌گیرم توی مجله‌های خارجی چاپ می‌شود و امام می‌بیند»
این گفت‌وگو که به‌همراه تعدادی از عکسهای گلستان درباره انقلاب اسلامی، جنگ ایران و عراق، کارگرهای ساختمانی و تعدادی از بچه‌های عقب‌افتاده ذهنی و جسمی و ساکنان محله‌های بدنام تهران در سالهای پیش از انقلاب به چاپ رسیده است نود و شش صفحه گفت‌وگو و هشتاد صفحه، عکسهای سیاه و سفید برگزیده او که به حرفهای داخل کتاب مربوط می‌شوند از سوی نشر «دیگر» روی میز کتاب‌فروشیها به فروش می‌رسد.
«همافرها همه نگران بودند و نمی‌دانستند. یکی می‌گفت الآن بمباران می‌شود، یکی می‌گفت الآن با کاتیوشا می‌زنند... از هواپیما آمد پایین، دویدم. اصلاً فرصت نداشتم فکر کنم. از ماشین آمد پایین و وارد ساختمان شد. همراه او توی آن شلوغی می‌رفم، مردمی که داخل فرودگاه بودند، استقبال‌کنندگان و غیره. صدا و جیغ ما هوا رفت، تازه متوجه شدم که بالاخره این آدم آمد. الآن در تهران است، اسطوره‌ای الان جلوی من است. یک چیز آبستره‌ای بود، یک روحی (می‌خندد) یک انرژی، باید ببینیش! چه قیافه‌ای داشت، سفیدی‌اش و چشمش که پایین بود و اصلاً در نگاهش می‌دید که جا برای هیچ نوع مسخره‌بازی ندارد، جدی‌ترین آدم ممکن است. کوچک‌ترین جا برای هیچ لغزشی نیست، می‌دانی؟ خیلی معرکه بود.»
«از آن روز با امام چفت شدم، هر روز کارم این بود، هر روز می‌رفتم پهلوی امام، از همان فردایش رفتم مدرسه رفاه. سه ـ چهار روز اصلاً آنجا بودم. شب و روزم آنجا بود. برای خواب هم کنار زمین یک جا پیدا می‌کردی و یک دقیقه می‌خوابیدی‌... به خدا یک چیزی بگویم، باور نمی‌کنی، باور کن! زمان جنگ بود، یک شب از جبهه برگشته بودم، خیلی خسته بودم. دیروقت رسیدم، طرفهای ساعت چهار. آن‌قدر خسته بودم که از خستگی غش کردم و بی‌هوش شدم. صبح طرفهای ساعت پنج به هوش آمدم، دیدم خیلی حالم بد است. اصلاً نمی‌توانم راه بروم. اما یک مرتبه یادم آمد که «امام» باید بروم جماران. ساعت شش صبح باید بروم آنجا چک بشوم تا بتوانم عکس بگیرم. باور کن کشان‌کشان روی زمین، چهار دست و پا و با چه وضعی خودم را کشیدم کنار تلفن، به یک دوستم زنگ زدم که تو را به خدا سر راه بیا عقب من که نمی‌توانم رانندگی کنم... کشان‌کشان رفتیم آنجا و عکس امام را گرفتم و آن عکسی که آن روز از امام گرفتم، روی جلد مجله «تایم» چاپ شد، برای من خیلی مهم بود.»
بعضی وقتها ما کسی را، چیزی را دوست داریم و از او طرفداری می‌کنیم، چون او را نمی‌شناسیم و به کسی بد و بیراه می‌گوییم، چون شناختی درباره‌اش نداریم. با کاوه گلستان هم همین کار را کرده‌ایم. آنهایی که او را بزرگ داشته‌ایم و آنهایی که به او بد گفته‌ایم، ظاهراً هر دو دسته همین کار را کرده‌ایم. گلستان وقتی از او درباره اهمیت این عکس پرسید‌اند می‌گوید: «خیلی اهمیت دارد. توی دستها که همه به طرف امام پیش می‌رود و امام که این‌قدر مقتدر آن بالا ایستاده‌اند و رهبر این عده هستند. حرکتی که توی موج دستها به‌وجود آمده و به طرف امام می‌رود، نشان‌دهنده ارادت مردم مملکت ما به امام بود، نشان‌دهنده حرکت عاطفی، روحی و روانی‌شان به ایدئولوژی امام بود. به حرفهای امام و نوع زندگی که ایشان پیشنهاد می‌کردند.»
و درباره همین عکس بیشتر توضیح می‌دهد: «وقتی این عکس را می‌گرفتم، داشتم به کارم فکر می‌کردم. داشتم به اهمیت این لحظه فکر می‌کردم. به اینکه چگونه تاریخ ساخته می‌شود و چگونه مردانی پیدا می‌شوند که می‌توانند سرنوشت میلیونها نفر آدم را عوض کنند. وقتی آنجا، بالای پشت‌بام نشسته بودم و شور و هیجان مردم و این سیل خروشان مردم را می‌دیدم که از سراسر ایران سرازیر شده بودند که بیایند امام را ببینند برای من دیدنی بود. دستهایی که بالا می‌رفت، تجلی حرکت دسته‌جمعی مردم ایران بود به طرف معبودشان، به طرف امام».
از کجا و در چه مقطعی گلستان با حرکت امام، نام او و انقلابی که به پا کرد آشنا شده است؟ این سؤال در متن گفت‌وگوی کتاب هم هست. کاوه می‌گوید: «اسم امام را؟ از سال 42، وقتی بچه بودم. به‌عنوان یک فیگور، به‌عنوان یک مرد پررمز و راز. (می‌گفتم) مگر این کیست که توانسته چنین سیستمی را بترساند؟ من که نمی‌دانستم، بچه بودم. هفت ـ هشت ساله بودم، ده سالم بود. چقدر بود؟ بیست و نه تا چهل و دو می‌شود دوازده سال. سیزده سالم بود. ولی موقعی که مقاله رشیدی مطلق چاپ شد. خب از قبل امام و داستانش را می‌دانستیم. به‌عنوان یک فرد ناراضی، نه بیشتر. اصلاً این‌جور نبود که حتی به فکر کسی بیاید این آدم، تاریخ را به هم می‌ریزد.»
نمی‌شود همه متن کتاب را اینجا نوشت، طولانی می‌شود و مخاطب سوره را از حوصله خواهد برد. گلستان اما معتقد است که در روزهای انقلاب، اهل انقلاب که به رسانه‌ای دسترسی نداشته‌اند، عکس را راه خوبی برای گزارش آنچه در حال وقوع است، یافته‌اند: «یک‌بار با نیروهای انتظامی بودم که تیراندازی کردند به مردم، بعد دیدم از داخل مردم فلاش زده شد، دیدم یک نفر دارد عکس می‌گیرد. برایم خیلی جالب بود که بدانم کدام خبرنگار رفته آن‌طرف واز مجروحان عکس می‌گیرد. یک طلبه را پیدا کردم با یک دوربین آماتوری. گفتم حاجی عکس چی می‌گیری؟ مگر دیوانه‌ای فلاش می‌زنی، یارو می‌بیند، بهت تیر می‌زند... پسر جوانی بود که بنیان‌گذار شبکه‌ای در سرتاسر ایران شد. گفتم عکست را بده من برایت چاپ کنم.»
بعد تعریف می‌کند که عکاسهای مجلسی هم که از عروسیها عکس می‌گرفتند، به مدرسه فیضیه راه پیدا کرده بودند: «چند عکس مهمشان را من پیدا کردم. یکی عکس هفده‌سالگی امام، یک‌سری عکسهای سخنرانی فیضیه یک سری عکس دیگر هم هست... خیلی برایم جالب بود. خطرناک هم بود. برای اینکه اگر آنها را داخل جیبم می‌گذاشتم و از مغازه یارو می‌آمدم بیرون، پلیس می‌گرفت و می‌گفت این چیه؟ خیط بود. این‌طوری بود، بعد یواش‌یواش این عکسها تکثیر شد. دست مردم در خود قم بود که فتوکپی می‌کردند. مثلاً عکس سی‌سالگی امام بود. البته با آن چیزی که بود، خیلی فرق داشت. آن‌‌موقع ما هم عکسهای جدیدش را ندیده بودیم. توی ذهن من، خمینی یک آدم مبارز جوان با ریشهای سیاه بود (می‌خندد) تا بعد عکسهایش از پاریس آمد (دیدیم) ا‌.. یک جور دیگر است.»

دسته ها :
سه شنبه اول 11 1387

 

«برگشتم تهران و شروع کردم به کار کردن شب تا صبح عکسهای 30 در 40 چاپ می‌کردیم فردا می‌بردیم همین مسجد محله‌مان (می‌‌خندد). من مسجد نمی‌روم. اما توی این محل من را از همه بیشر تحویل می‌گیرند، به‌خاطر اینکه فکر می‌کردند من خیلی انقلابی‌ام. عکسهای شهدا را می‌بردم همین مسجد خودمان، عکسهای تکان‌دهنده ـ اینها هم خیلی مذهبی‌اند و حسابی کیف می‌کردند...».
علاقه گلستان به انقلاب و آدمهای دخیل و شریک در آن از آنجا بود که همان آدمها که او برای مسایل اجتماعی عکسشان را می‌گرفت، انقلاب کرده بودند و برای عکاس حرفه‌ای مطبوعات که کم‌کم به رسانه‌های خارجی هم دسترسی داشت، فرصت خوبی بود که این ماجرا را به همه دنیا مخابره کند: «تلاشم این بود که بتوانم یک‌جوری توی امپریالیسم خبری موجود در جهان نفوذ کنم و صدای مردم خودمان و واقعیتهای اجتماعی را تا جایی که می‌توانم منعکس کنم».
آدمهای معمولی که کاوه عکسهایشان را سرچهارراههای که برای فعله‌گی می‌ایستادند، توی خانه‌های مجری کارگرهای شهرستانی و سر ساختمانهای نیمه‌ساز و ویلاهای شمال تهران از آنها عکس می‌گرفت، حالا می‌خواستند نظام حکومتی کشور را عوض کنند. قضیه جدی بود: «چراغ سیاست را در من روشن کرد که ببین یک ولوله‌ای افتاده، اتفاقی که مردم راجع به عوض شدن زندگی و این چیزها صحبت می‌کنند. این اولین برخورد من با این داستان بود و باعث شد کنجکای‌ام زیاد شود که بپرسم چی‌شد؟ کجا را زدند؟ چرا؟ کی بود، قم کجاست؟ آیت‌الله یعنی چی؟ مرجع کیست؟ یعنی چی که مثلاً فتوا بدهد؟ برای چی حکومت شاه ؟ دین است؟ ولی این سؤالها سمبلیک بود. به خاطر اینکه دسترسی به اطلاعات، به آن اندازه برای من وجود نداشت و در حد یک داستان باقی ماند که یک نفر توی قم چیزی گفته، شاه عصبانی شده، سربازها ریخته‌اند و پدر مردم را درمی‌آورند.»
قبل از این چطور؟ یعنی به این اندازه اطلاعات مردم کم بود؟ «سانسوری که زمان شاه موجود بود، شوخی نبود. یعنی در خانه مردم یک کتاب سیاسی نبود. سیاسی‌ترین رمان مثلاً «مادر» از نویسنده‌های روسی بود که به خاطر آن تو را می‌گرفتند و می‌انداختند زندان. بنابراین سطح آگاهی سیاسی در مملکت خیلی پایین بود. فکرهای ما را با چیزهای دیگری پر کرده بودند. دسترسی نداشتیم، یک فیلم سیاسی نداشتیم. اصلاً چنین مقاله‌هایی که الآن آدم می‌بیند اصلاً، اصلا‌!... حتی امام، با اینکه داشت همه زمینه‌های انقلاب را به‌وجود می‌آورد، مردم ایران زیاد او را نمی‌شناختند عده خاصی می‌شناختند. اینها به‌خاطر این نبود که مردم به او علاقه نداشتند. به خاطر این بود که اختناق و سانسور بود، حکومت جلوی اینها را می‌گرفت. وقتی جلوی این را می‌گرفت، من جوان از کجا اطلاع پیدا کنیم که مثلاً تشکیلات اینها چطوری است؟ وقتی دسترسی نداشتیم یا حتی نمی‌توانستیم با افکارشان آشنا شویم، در حالت خلأ به سر می‌بردیم».
گلستان به قول خودش وقتی پسر جوانی بود، در شهرها و روستاها سفر می‌کرد و عکس می‌گرفت و با زندگی مردم آشنا می‌شد. به خاطر همین عکسها کارش را با روزنامه‌ها شروع کرد و می‌خواست نوع زندگی مردم را به همه نشان بدهد: «آدمهای روستایی را می‌دیدم. از یک طرف می‌دیدم که وقتی آنها به خاطر مسایل اقتصادی وارد شهر می‌شوند، چطور پاکی‌شان به کثیف‌ترین زندگی تبدیل می‌شود و می‌فهمیدم که این تقصیر جامعه و سیاست حاکم بر آن است. از طرف دیگر تضاد طبقاتی موجود را می‌دیدم که ده درصد مردم، از نود درصد سرمایه موجود استفاده می‌کنند. خب این تضاد بود دیگر.
به‌عنوان یک جوان آگاه اجتماعی این چیزها را می‌دیدم و ا‌ینها من را به عصبانیت می‌رساند که غلط کرده یارو این‌قدر پول دارد. بی‌خود می‌کند جشن تاج‌گذاری می‌گذارند. آن‌هم وقتی که مردم این‌طوری زندگی می‌کنند، وقتی آن زن از نظر اقتصادی بدبخت، مجبور می‌شود تنش را بفروشد تا اموراتش را بگذراند.»
«سیاستهای بد اقتصادی باعث شده بود که مردم روستاها را ول کنند و به شهر بیایند» این هم تحلیل کاوه گلستان درباره مهاجرت بی‌رویه روستاییان به شهرهاست: «کارگرهای ساختمانی که از نقاط دورافتاده ایران برای پیدا کردن پول و وضع بد اقتصادی می‌آمدند تهران در کارگاههای ساختمانی برای ثروتمندها خانه درست می‌کردند. آن هم روسپی‌گری بود. تنشان را می‌فروختند برای لذت دیگران. وقتی آن خانه‌ها را می‌ساختند، خودشان می‌دانستند که هیچ‌وقت در این خانه زندگی نخواهند کرد. تمام شمال تهران، ویلاها را که آن موقع می‌ساختند، کارگرهایش چه کسانی بودند؟»
وقتی جرقه انقلاب زده شد، همین تعارضها به پیوسته توده‌های مردم به آن کمک کرد و ناگهان شاه و حکومت که مردم را مشغول دایمی به حساب آورده بودند، «دیدند مردم دارند به چنین حکومتی اعتراض می‌کنند. به کثافت‌کاریها. آن موقع خیلی از این کثافت‌کاری داشتیم؛ جشنهای شاهنشاهی، جشن 25 سال سلطنت، 40 سال سلطنت. تمام این کارها دیده می‌شد و خب همه ناراضی بودند.»
گلستان از اینکه با یک فرهنگ آشنا به سراغ انقلاب رفته‌ایم، خوشحال است و می‌گوید جریان چپ مارکسیستی شکست خورد، چون گرایش دینی مردم را نمی‌فهمید، به همین سادگی: «هر جنبش اجتماعی احتیاج به یک قهرمان دارد. یک نمونه و الگو. ما نمی‌توانستیم برای مردم روستایی که در شهرها تضاد را می‌دیدند و داشتند انقلاب می‌‌کردند، چه گوارا یا فیدل کاسترو و یا لنین و مارکس را به‌عنوان نمونه‌های انقلابی معرفی کنیم. برای آنها قابل‌فهم نبود. ماتریالیسم چیست؟ می‌گفتند راجع به چی داری صحبت می‌کنی؟‌اما اگر به آنها یک کلمه بگویی «امام حسین» داستان تمام است.. چپیهای روشنفکر انقلابی دانشگاه، بچه‌های خیلی خوبی بودند و می‌خواستند یک‌جور عدالت اجتماعی ایجاد کنند. اما آمدند قیافه چپی گرفتند و گفتند که چه گوارا در جنگهای بولیوی این‌طوری جنگید.
این اصلاً قابل قبول نبود، قابل فهم نبود. سعی کردند ایدئولوژی خودشان را بر مبنای چیزهایی که از کمونیستهای صد سال پیش یاد گرفته بودند، غالب کنند. مثلاً می‌گفتند در سال 1940 «پلوخف» به شولوخف» در پلنوم پنجم و می‌گفت یا تفاوت «چسکی» با «لنین» چی بوده؟ اینجا توی خیابان حاجی افتاده مرده، بچه‌اش تیر خورده، تو داری می‌گویی لنین؟
آدمی که از توی لنز دوربین و در مصونیت این قبا، فرصت دیدن تصاویر زیادی از تحولات انقلابی را داشته، لابد جور دیگری به شلوغیهای منجر به انقلاب نگاه می‌کند. گلستان از به هم خوردن قواعد انقلابهای مرسوم و سازمانی دنیا به دست مردمی که برای گذراندن زندگی روزمره هم هزار دردسر دارند، تعجب کرده است: «منی که در خارج تحصیل کرده بودم، به خیال خودم خیلی هم وارد بودم، روشنفکر هم بودم و از یک خانواده روشنفکر هم بودم و فکر می‌کردم اصلاً همه چیز را باید بدانم، نمی‌دانستم که با پیش‌داوریها و اطلاعات خودم وارد داستان شده‌ام. دیدم اصل کار همین است که این حاجیه خانوم می‌گوید. حاجیه خانومی که ممکن است یک کلمه هم سواد نداشته باشد، اما شاه را انداخت بیرون. می‌خواهی من این را ندیده بگیرم و بگویم چون این کار را بر اساس تئوریهای لنین و مارکس انجام نداد، بنابراین ارزش ندارد؟ خب این حرف مسخره است.»
«یک خبرنگار درجه یک آمریکایی آمده بود ایران که من با او کار می‌کردم. کسی که تمام انقلابهای دنیا را پوشش داده بود، کوبا و چین و همه‌جا در انقلابها بود و بعد آمده بود ایران. او را بردم دانشگاه که مقر تمام چریکهای فدایی و چپیهای آن موقع بود که سنگر درست کرده بودند و... برای من خیلی عالی بود. اینها را که می‌دیدم می‌گفتم عجب مبارزانی! با یارو که رفتم دانشگاه گفتم این خوبه؟ اینها را ببین. گفت اینها همه بازیهای پیشاهنگی‌یه. تشخیص داد که نه، این یک حرکت چریکی منسجم نیست. گفت خودتان را مقایسه نکنید با چریکهای مثلاً نیکاراگوئه. در نیکاراگوئه، یارو بیست سال در جنگ مبارزه کرده. ما کجا بیست سال سابقه مبارزات جنگل داشتیم؟ نداشتیم که. یارو گفت اینها چیزی نیست، همه سطحی است و سطحی هم بود که همه‌اش از بین رفت».
جدی بود. انقلاب مردم جدی بود و نباید این دفعه مثل ماجرای 28 مرداد شکست می‌خورد. با آن رهبر بزرگ که هر کسی روبه‌رویش می‌ایستاد کم می‌اورد و مردمی که چیزی نبود آنها را بترساند. صحنه‌هایی اتفاق می‌افتاد و باعث می‌شد مردم عادی که کاری به کسی نداشتند، بیایند وسط معرکه.
نمی‌شود گفت مردم چه کردند که انقلاب پیروز شد. گلستان می‌گوید باید بودی و می‌دیدی و هر چه من بگویم فایده ندارد: «به چند نفر تیراندازی شد و احتیاج به خون پیدا کرد. می‌دیدی مثلاً زن همسایه آمده در خیابان ایستاده و کاغذ دستش گرفته «نیاز به خون O+» یا مردمی که می‌رفتند از خودشان خون بدهند. حاجیه خانمی این پایین بود که راه می‌افتاد از مردم، باند و مرکور کرم و از این جور چیزها جمع می‌کرد که ببرد بیمارستان. یعنی یک چیز صددرصد خودجوش با عاطفه‌ای مادرانه اینجا کار می‌کرد. نزدیک انقلاب، زنهایی ساندویچ درست می‌کردند و می‌بردند می‌دادند به بچه‌هایی که پشت سنگرها هستند. این چیزهایی که پا گرفته بود، انقلاب را درست کرد.»
لازم نبود کسی به مردم چیزی بگوید، داشت اتفاق بزرگی می‌افتاد و هر روز شدیدتر می‌شد: «همین الله‌اکبر گفتنهای شبانه، رعشه به بدن آدم می‌‌انداخت و تیراندازی هم که می‌کردند. می‌شنیدم مردم می‌گویند فلان جا دارند الله‌اکبر می‌گویند، تیراندازی شده و بعد می‌ریختند توی خیابان که خون می‌خواهیم. توی این شرایط آن مرتیکه ازهاری گفت اینها نوار است که پخش می‌کند و بعد شاه هم گفت من صدای انقلاب شما را شنیدم.»

دسته ها :
سه شنبه اول 11 1387

 

می‌گوید دیگر دیر شده بود که شاه برود سوار هلی‌کوپتر شود و تظاهرات مردم را ببیند و بگوید من صدای انقلاب شما را شنیدم: «غلط کردی، کجا شنیدی؛ آن موقع مردم کارهایی می‌کردند که وحشتناک بود. یک‌سری عکس دارم از خون مالیدن به دیوارها. دستشان را می‌زدند توی خونی که روی زمین ریخته بود و می‌زدند به دیوار. یک‌سری عکس دارم که روی دیوار نوشته اینجا دو شهید داده. با خون یارو نوشته بودند و یکی دیگر روی آن گل چسبانده بود و یکی دیگر یک عکس امام وسط آن زده بود.
بعضیهایش خیلی خشن است. یک عکس دیگر دارم که پارچه‌ای از تیر چراغ برق آویزان کرده‌اند که از آن خون می‌چکد و بغلش نوشته «مغز نسرین دختر سیزده‌ساله که در سرچشمه شهید شد» یا عکسهایی که گلوله خورده به سر یکی و دیگری عکس او را دست گرفته و در تظاهرات به همه نشان می‌دهد. حالا بعد از این همه، تازه شاه می‌گوید من صدای انقلاب شما را شنیدم. این بنجل‌ترین حرف ممکن بود.»
«مردم هر شب می‌ریختند توی خیابان و تمام دنیا خبر داشتند که بزن‌بزن است و مردم دارند انقلاب می‌کنند آن‌وقت مرتیکه احمق آمد و گفت این صداها نوار است، نوارها را پر می‌کنند و شبها پخش می‌کنند (می‌خندد). این اظهارنظرها مردم را شجاع‌تر می‌کرد.»
به همین خاطر هر روز مردم، دست به کارهایی می‌زدند که دیروز جرئتش را نداشتند. یک کار بزرگ‌تر که رژیم را بیشتر می‌ترساند: «یکی از اولین تجمعاتی که به روند تظاهرات خیابانی شکل داد و مردم را در شمار زیاد به خیابانها و توجه مردم دنیا را جلب کرد، راهپیمایی عیدفطر بود که توی قیطریه برگزار شد و بعدش هم راهپیمایی صورت گرفت و خبرش خیلی زود در سطح شهر پیچید.»
گلستان این اواخر در دانشگاه هنر، عکاسی درس می‌داد. در خیابان انقلاب، نزدیک چهارراه کالج: «در آن کوچه‌ای که دانشگاه هنر هست، ده تا عکس گرفتم از جنازه و جسد و خون. من هر‌دفعه از آنجا رد می‌شوم، خب تجربه‌ام بوده، زندگی‌ام. می‌گویم یادت می‌آید؟ اینجا یارو مرده بود، بردی کشاندی تا آنجا. یادت می‌آید؟ سر یارو باتوم برقی خورده بود و داشت بالا می‌آورد. بعد می‌روم دانشگاه و می‌بینم هیچ‌کدام از بچه‌ها نمی‌دانند در این خیابانی که می‌روند، یک نفر آدم کشته شده بود. عکسش را به آنها نشان می‌‌دهم و می‌گویم بچه‌ها! این درست هم در دانشگاه هنر است که یارو افتاد و مرد. بنابراین هر‌دفعه که ازاین در می‌آیی داخل، بدان یک نفر اینجا مرده بود، تیر خورده بود.»
وسط این شلوغی، امام چطور به تهران آمد و چطوری کاوه گلستان، اولین عکسهای حرفه‌ای یک عکاس ایرانی را از او گرفت؟ عکسهایی که بعضی از آنها توی دنیا معروف شد: «از موقعی که امام آمد، من با او بودم. این عکسهایی که از پله هواپیما می‌آید، اینها مال من است. اما توی فرودگاه یک نفر دیگر هم بود که عکس می‌گرفت.
قرار بود امام بیاید. عده‌ای کمیته استقبال راه انداخته بودند. گفتم بروم با اینها آشنا بشوم. عکسهای انقلاب را بردم، نمی‌دانستم کی به کیست. رفتم از آشپزخانه کمیته استقبال عکس انداختم. دو سال پیش یکی داشت این عکسها را می‌دید، این مطهری است که آش هم می‌زند یا این خلخالی است که دارد برنج دم می‌کند.
عکسهایی که آنجا گرفتم پر از آدمهای مهم بود که اصلاً آن‌موقع آنها را نمی‌شناختم. به خاطر این عکسها و عکسهای انقلاب که توی دنیا معروف شده بود، ارجحیت داشتم و می‌توانستم خودم را هل بدهم و بروم. وقتی هواپیما داشت می‌آمد، گفتند از میان همه خبرنگارها که در تهران هستند، فقط دو نفر عکاس می‌توانند بروی روی باند بایستند. چون عده‌ای هم داخل هواپیما بودند، فکر کردند خیلی شلوغ می‌شود و نمی‌توانند ضبط و ربطش کنند. بنابراین تصمیم گرفتند تمام خبرنگارهایی که توی هواپیما هستند، عقب بمانند و پایین نیایند. دو نفری هم که از تهران می‌رفتند یکی آقای محمود محمدی عکاس روزنامه اطلاعاتی بود و یکی هم من.»
هواپیما نشست و کاوه با هزار زور و زحمت و دعوا، بین آن همه خبرنگار ایرانی و خارجی که آمده بودند فرودگاه خودش را رساند روی باند: «آخر اجازه دادند و ما دو نفر رفتیم آن جلو. هیچی دیگر، از آنجا من امام را... (مکث) شاید با بعضی جاهای انقلاب زیاد چیز نباشم، یعنی صددرصد نباشم، خیلی هم مخالفت دارم، اما ضد انقلاب نیستم. همه هم این را می‌دانند. خود امام آخرش به من یک لوح زرین داد. به خاطر کارهایی که در جنگ کرده بودم یکی از چند نفری هستم که امام خودش به ما لوح داد، امام با من درست بود. اولین عکس رسمی امام را من گرفتم. امام وقت دادند، رفتم جماران و نیم ساعت وقتشان را به من دادند که از ایشان عکس بگیرم.»
... : «آن عکسی که امام می‌خندد، مال من است. یک‌سری از عکسهای مهم امام و من امام را اصلاً چاکرشم و واقعاً حرفی در آن نیست. افتخار من این است که به‌عنوان عکاس امام در دنیا معروف شدم. یک‌بار نمایشگاهی گذاشتند، یک نمایشگاه بین‌المللی که عکاسهای انقلابها و تحولات مهم جهانی آمدند و عکسایی را انتخاب کردند. پنجاه عکس، راجع به پنجاه تحول دنیا و نمایشگاه مهمی در زمینه فتوژورنالیسم است. من را هم به عنوان عکاس انقلاب ایران انتخاب کردند. چیزی که بیشتر از همه برایم باعث افتخار است اینکه بین این پنجاه نفر؛ تنها عکس رهبر قیام، متعلق به امام است. دوست دارم فکر کنم نقش خودم را به‌عنوان یک مورخ بازی کردم و خوب هم بازی کردم و می‌ارزید. در تمام جنبه‌های حضور امام بوده‌ام، در جماران بودم، بعد که رفتند قم بودم، تهران در مدرسه رفاه بودم و حتی تا لحظه آخر...»

دسته ها :
سه شنبه اول 11 1387

خودش می‌گوید اتفاقهای انقلاب و جنگ تأثیر زیادی در زندی‌اش گذاشته و از او آدم دیگری ساخته است. تصوری که می‌شود درباره‌اش داشت را به هم می‌زند و از سالهای کودکی و علت پرداختن به عکاسی، چیزهای دیگری تعریف می‌کند: «در سالهای اول زندگی خیلی ساده زندگی می‌کردیم، پدرم در شیراز روزنامه گلستان را داشت، روشنفکر بود، هنرمند بود، حساس بود، ولی پول‌دار نبود، بعدها مرفه‌تر شدیم. یک خانواده غیرعادی که پاتوق هنرمندان بود. بعد یک استودیوی فیلم‌سازی ساخت و همه روشنفکرها آمده بودند و کار می‌کردند. مثلاً اخوان ثالث مسئول آشپزخانه بود. احمد شاملو جامه‌دار بود و خلاصه یک جای هنری راه انداخته بودند. هنوز ده سال نداشتم که در اتاق آنها می‌نشستم، در مورد مسایلی صحبت می‌کردند که من چیزی از آن نمی‌فهمیدم. دود سیگار همه جا را می‌گرفت. بحثهای روشنفکری بود و به هم بد و بیراه می‌گفتند. بعد یک مقدار که سنم بالاتر رفت و با جامعه آشنا شدم، رفتم محله‌های جنوب‌شهر و اقعیتها را دیدم فهمیدم روشنفکر جماعت دارد، بحث انتزاعی ادبی می‌کند، درحالی که در بیرون رژیم فاشیستی حاکم است.»
می‌گوید می‌شد زیر بال و پر پدرم باشم، ولی روی پای خودم ایستادم: پدرم از هفده سالگی تا کنون یک قران به من پول نداده است. آن وقتها وقتی می‌خواستم عکاسی کنم، یک فریم فیلم به من نمی‌داد. تاریکخانه عکاسی داشتند، ولی یک‌دفعه به من اجازه عکاسی نمی‌دادند. در همان سال برای اینکه پول در بیاورم، در یک استودیوی فیلمسازی تبلیغاتی کار می‌کردم و پول نداشتم وسیله کارم را تهیه کنم. رفتم یک تانک ظهور فیلم از بازار سیداسماعیل خریدم که ترک داشت و‌آب از آن می‌چکید همه اینها از بی‌پولی بود.»
در زندگی‌اش چند اتفاق مهم افتاد که دیدش را به زندگی عوض کرد. آن روزها عده‌ای «عکاس شاه» بودند که انجمن صنفی داشتند. از اینها به وجه هنری عکسهایی که از موضوع ثابت بی‌دردسری گرفته می‌شود فکر می‌کنند. کسی نبود در خیاباها عکس بگیرد: «کسانی که چریک و مبارز بودند، به من خبر می‌دادند، می‌رفتم عکس می‌گرفتم. برای همین بود که من تنها عکاسی هستم که از دوره اول انقلاب عکس دارم. یک شانس دیگر این بود که از همان دوره به استخدام مجله تایم درآمدم که بالاترین درجه عکاسی است که عکاسهای فتوژورنالیست دوست دارند به آن برسند. پول ضرب می‌دادند، انتظار زیادی داشت و فیلم و دوربین در اختیارم بود.
از سال 1358 یک قران از جیب خودم برای عکسهایم نگذاشتم. این شانسی بود که هر کسی نداشت. در دانشگاه خجالت می‌کشم به دانشجو بگویم تا آخر هفته سه حلقه عکس بگیر. چون می‌‌دانم پول ندارد، از کجا بیاورد؟ اما آن «وقت اگر من بیست حلقه هم می‌گرفتم، آب از آب تکان نمی‌خورد. اگر دوربینم می‌شکست، برایم دوربین می‌فرستادند، اگر جایی بودم که دنبالم می‌دویدند، دوربین را پرت می‌کردم و می‌دویدم.»
این برای تبدیل‌شدن یک عکاس عادی به «کاوه گلستان» با شهرت حرفه‌ای بین‌المللی کافی نیست: «از همان ابتدا عکاسی را وسیله‌ای دانستم برای طعنه‌زدن به ارزشهایی که توی جامعه مطرح بود. می‌خواستم با گرفتن عکس از شرایط ناهنجار زندگی مردم و نشان دادن آن به آدمهای مرفه خاری در چشمشان فرو کنم. این عقده روانی بوده یا مسئله شخصی، کاری ندارم، اما به‌طور کلی از اول قدرت عکس را در این دیدم که می‌تواند یک تکه از دنیا را انتقال بدهد و بینش آدم را عوض کند. از اول هم عکاسی برای من به‌عنوان یک وسیله مبارزه اجتماعی مطرح شد. زیاد به هنر عکاسی کاری ندارم، هنر دارد، ولی هنر این جور عکاسی، توی بی‌هنر بودن آن است. توی برخوردهای مستقیم آن با واقعیت و انتقال درست واقعیت.»
مثل جنگ، مثل اتفاق طولانی و گسترده‌ای که توی این کشور افتاد، هشت سال. یعنی دو برابر جنگ جهانی اول با یک وسعت درست وحسابی که فکر کردنش هم کلی آدم را درگیر می‌کند: «جریان انقلاب و جنگ تحملی خیلی در زندگی من اثر گذاشت. به خاطر اینکه زندگی آدمها با گلوله از بین می‌رفت وخشونت موجود در این صحنه‌ها دیگر هیچ‌وقت برایم اتفاق نیفتاد . این همه سال در جنگ، انواع و اقسام آدم دورم افتاد، گلوله خورد، ترکش خورد. حتی یک‌دفعه داشتیم با یک نفر راه می‌رفتیم. داشتند با کاتیوشا می‌زدند، دویدیم که خودم را داخل یک سنگر بیندازیم، من و او با هم بودیم، یک مرتبه نگاه کردم و دیدم فقط یک جفت پا دارد کنارم راه می‌رود. یک گلوله آمد و نصف بدنش را برد. یک متری من بود، از این وحشتناک‌تر دیگر نمی‌توانی فکر کنی. عکسش را هم دارم. دنبال دریافت و بیان برگ بودم و کشف نوع برخورد یک انسان جوان با آن. اینکه چطور حاضرند مرگ را بپذیرند تا به فکر والاتر برسند. می‌خواستم این را منعکس کنم...
جنگ تجربه ملموس مرگ بود. هر لحظه در کنارت بود. می‌دیدم که چه ساده آدمها در کنارم می‌مردند. با حضور در این شرایط، دیگر ترس نبود. نیاز به شناختن این پدیده بود که مرا به آنجا می‌کشاند. می‌‌خواستم بدانم چرا او و نه من. در آنجا فهمیدم که مرگ از همه چیز به من نزدیک‌تر است. مدام فکر می‌کردم چرا او می‌افتد و من نمی‌افتم؟
مرگ، گاهی به آدم خیلی نزدیک می‌شود، نزدیک می‌شود و یک‌دفعه از کنار آدم می‌گذرد ولی دود و سایه‌اش را می‌‌اندازد روی فکر و ذکر و جسم و ذهن آدم: «یک‌بار که خمپاره زدند، پریدم در یک سنگر. آنجا چند جنازه باد‌کرده و بنفش‌شده سربازان عراقی افتاده بود و من مجبور شدم شش ساعت در آن سنگر بمانم. در دنیای مردگان، نهایت نابودی. بعد از جنگ تا چند سال خودم را پیدا نمی‌کردم. حتی در بیداری. ناگهان لحظه‌های جنگ برابر چشمانم ظاهر می‌شد. چند سال طول کشید تا آرام گرفتم. در طول جنگ همیشه یک دستمال داشتم که همراهم بود که آن را در مواقع ضروری، جلوی دهان و بینیم می‌بستم. این دستمال در ذهن من بوی مرگ می‌دهد. بارها این دستمال را شسته‌ام، به آن گلاب زده‌ام، اما کماکان بوی مرگ می‌دهد... جنگ باعث شد دچار یک حالت اضطراب دایمی درباره گذشت زمان شوم، هیچ چیز مرا نمی‌ترساند، هیچ چیز حیرت‌زده‌ام نمی‌کند. حس زیادی ندارم، نهایت هر حسی را دیده‌ام.»
چیزهایی شنیده‌ایم از اینکه اول جنگ، جنگیدن بلد نبودیم و برای هر کاری کلی به زحمت می‌افتادیم. تا اینکه کم‌کم دانسته‌ها روی هم جمع شد و شیوه ایرانی جنگ در قرن بیستم از میان آن بیرون آمد. طوری که گلستان می‌گوید، در تبلیغات و عکاسی هم همین طور بوده است: «هنوز ستاد تبلیغات جنگ درست نشده بود که خبرنگارها را هدایت کند. خودمان بلند شدیم با چند تا از عکاسها و خبرنگارها رفتیم فرودگاه ارتش و تلاش کردم با یک هواپیمای ارتشی برویم دزفول و خب آن‌موقع پرواز هواپیماها ممنوع بود. ما نزدیک پانزده ـ شانزده ساعت در فرودگاه دنبال هواپیما بودیم تا اینکه طرفهای عصر رسیدیم دزفول و به محض اینکه رسیدیم، شهر را در حالت مضطرب و وحشت‌زده‌ای پیدا کردیم. عده‌ای از مردم فرار کرده بودند. حملات صدام خیلی وحشیانه بود، دزفول یک شهر قدیمی که خیلی راحت در اثر موشکهایی که پرتاب می‌کرد، آسیب می‌دید.
از فرودگاه به طرف بیمارستان رفتیم که ببینیم چه خبر است. قبل از اینکه از ماشین پیاده شوم، دیدم پسر بچه‌ای کنار خیابان نشسته و پدرش هم همراهش است. پدرش خیلی ناراحت و مضطرب بود به خاطر اینکه افراد خانواه‌اش شهید شده بودند و این پسر کوچولو هم فکر می‌کنم شش ـ هفت سالش بیشتر نبود و اصلاً نمی‌دانست چه اتفاقی افتاده، در شوک فرو رفته بود و ساکت آنجا نشسته بود.
«وقتی این عکس را می‌گرفتم، تنها چیزی که برایم اهمیت داشت، انتقال آن به بقیه مردم دنیا بود. یکی از وظایفی که ما داشتیم، مخصوصاً زمان جنگ در طول انقلاب این بود که بتوانیم حرف مردم خودمان را به دنیا برسانیم. از ارزشهای جدیدی که به دست آورده بودیم، آگاه کنیم. این از وظایفی است که خبرنگار داشت که مردم دنیا درد و رنج مردم ما و جنایات صدام را ببینند و با مردم ایران در خشمی که نسبت به این متجاوز داشتند، هم‌احساس شوند... ما می‌دانیم رسانه‌های دنیا، چطور می‌توانند اخبار کشورهایی مثل کشور ما را بپیچانند و معکوس کنند و در جهت خودشان بهره‌برداری کنند. از طرف دیگر عکاسها و خبرنگارها می‌‌توانند در رسانه‌های دنیا نفوذ کنند و می‌توانیم حرف خودمان را با کار خوب به کرسی بنشانیم و در سیستم رسانه‌ای دنیا جایی باز کنیم.» جنگ به آخر رسید و در این سالها کاوه برای تلویزیونهای مختلف از جمله «بی‌بی‌سی» کار ویدئو می‌کرد و تجربه سالها عکاسی جنگ برای او به یک آرشیو شخصی تبدیل شد:» هشت سال تجربه‌های فوق‌العاده تکان‌دهنده مرگ و زندگی که الآن بیست سال است در کمدم افتاده. من اینها را چه کنم؟ به هیچ دردی نمی‌خورد. اگر شعار بدهیم که اینها مستند تاریخی است، بله. اما تاریح یک کشور، داخل کمد اتاق من به چه درد می‌خورد؟ حالا بهترین عکسهای دنیا هم باشد، موقع خودش کاربرد داشت و اطلاع‌رسانی می‌کرد که جنایاتی صورت گرفته است. از نظر حرفه‌ای و عکاسی هم مدارج خود را طی کرد. برنده جایزه هم شد، به‌به چقدر خوب! اما الآن چی؟ هر کدام از این فریمها، یک تجربه وحشناک است. یعنی این طور نبود که صبح بلند شوم، دوربین را کولم بگیرم و عکاسی کنم. پشت هر کدام از عکسهایی که گرفته‌ام، کلی داستان بوده، کلی اضطراب، وحشت، خون‌ریزی، مرگ، زندگی و حالا توی کمدم افتاده... الآن هم زیاد میل ندارم این عکسها را به جوانها نشان بدهم. به‌خاطر اینکه معیارها به هم ریخته است و بچه‌های دانشجو می‌‌گویند تو حزب‌اللهی هستی. توی جنگ بودی و جزء نسلی هستی که این وضع را برای ما به‌وجود آورد. دیگر نمی‌توانم عکسهای انقلابم را به کسی نشان بدهم و بگویم هورا... هورا.. بین اینها چه جان‌فشانی می‌کنند. آن ذهنیت برعکس شده است.»
کاوه گلستان در بخش دیگری از این گفت‌وگو می‌گوید: «من شخصاً زیاد اسلامی نیستم. مسلماً بنیادگرا هم نیستیم. اما صددرصد از آنها پشتیبانی می‌‌کنم و این قضاوتی است که دوستها، آشناها و کسانی که با من کار می‌کنند، به آن عیب می‌گیرند. می‌گویند برای چی از اینها پشتیبانی و حمایت می‌کنی؟ می‌‌گویم به‌خاطر اینکه من قبل از اینکه اینها انقلاب کنند، با اینها بودم و فکر می‌کنم دردی که در جامعه باعث خشونت و بنیادگرایی می‌شود و من آن را صددرصد قبول دارم، ریشه اقتصادی دارد و حاصل تضاد طبقاتی است. اینها همانهایی‌اند که انقلاب کردند و می‌خواستند به یک جایی برسند، نشد. جنگ که شد، هشت‌سال رفتند جان خودشان را دادند که به آن برسند، نشد. بعد هم گفتند دوره سازندگی! تا اینها آمدند به خودشان بجنبند، دیدند.. دوباره بالای شهر ساختمانهای فلان ساخته می‌شود. به اینها چه می‌رسد؟ هیچی! (می‌گویند) آقا شما بیا برو بهشت زهرا به گل لاله فکر کن، ما اینجا داریم پولها را بالا می‌کشیم. خب معلوم است که نمی‌تواند اینها را تحمل کند.
اول کتاب، لیلی گلستان، خواهر کاوه یادداشتی نوشته و از گلستان و برنامه‌ای که برای چاپ بقیه گفت‌وگوهایش وجود دارد سخن گفته است. لیلی گلستان، فرزند ابراهیم گلستان. کتاب «زندگی، جنگ و دیگر هیچ» را یادتان هست؟ احتمالاً این کتاب «اوریانا فالاچی» ایتالیایی را با ترجمه او خوانده‌اید.
بعد از مقدمه حمید قزوینی هم متن کوتاهی از نوشتن فیلم مستند «ثبت حقیقت» آمده که روی فیلم با صدای کاوه گلستان خوانده شده است: «می‌خواهم صحنه‌هایی را به تو نشان دهم که مثل سیلی به صورتت بخورد و امنیت تو را خدشه‌دار کند و به خطر بیندازد. می‌توانی نگاه نکنی، می‌توانی فرموش کنی، می‌توانی هویت خود را پنهان کنی، مثل قاتلها. اما نمی‌توانی جلوی حقیقت را بگیری. هیچ کس نمی‌تواند.»

دسته ها :
سه شنبه اول 11 1387
خط مشی‌ای که امام خمینی از مقطع سال 56 به بعد پیش گرفت در هیچ یک اصناف پیش گفته نمی‌گنجید.
پس از سرنگونی رژیم شاه وضعیتهای مختلفی را می‌شد انتظار کشید و تفوق خط مشی امام در این میان در ابتدا تنها وضعیتی محتمل بود. اما اینکه چرا از میان تمامی شقوق محتمل تنها یک شق تحقق خارجی یافت سوالی است که میتواند ما را به" مزیت نسبی مشی امام نسبت به دیگر مشی ها" رهنمون شود.

اپوزیسیون رفورمیست در رژیم پهلوی (از جبهه ملی گرفته تا نهضت آزادی) از یک جهت از فرورم ناپذیری رژیم شاه و عدم درک این واقعیت عینی غافل بودند. فقدان پایگاه اجتماعی نیز در این میان مزید بر علت بود. بقایای این نیروها در مقطع اوجگیری انقلاب ، در شرایطی فعالیت خود را از نو آغاز کردند، که با گذشت بیش از ربع قرن از نهضت ملی شدن صنعت نفت ،هنوز انگاره‌های مصدقی رفورم بر ذهنشان سایه افکنده بود؛ حال آنکه شاه سال 54 با شاه پس از جنگ جهانی دوم تفاوت داشت و با شکل‌گیری ساختار کودتایی در رژیم پس از 28 مرداد، خط مشی مصدقی نیز کارایی خود را از دست داده بود.
از سوی دیگر فقدان ایدئولوژی مشخص و منسجم در بین این نیروها، آنها را از سامان دادن به حرکتی پیگیر ناتوان می‌ساخت. سرنوشت جبهه ملی اول، دوم و سوم در عدم تداوم و در هم ریختگی روز افزون تشکیلاتی ، همگی از این معنا حکایت می کردد.
درک ماقبل استعماری از پدیده استبداد نیز موجب می‌شد تا نیروها ی مزبور از تحلیل شرایط نوین جامعه ناتوان باشند. به عنوان مثال، مرحوم بازرگان یکی از چهره های شاخص این گرایش ، در شرایطی که رژیم استبدادی در زمینه جهانی جز در پیوند با عامل خارجی نمی‌توانست به دوام و بقای خود ادامه دهد، سعی وافری در جداکردن استبداد از استعمار داشت.
. اصلاح‌طلبان درباری نیز با خوشبینی مفرط نسبت به ظرفیت رفورم پذیری رژیم پهلوی در واقع آب در هاون می کوبیدند.. در این چنین شرایطی یعنی با توجه به ناکامی اصلاح طلبان درباری و نیز ضعف اپوزیسیون قانونی ، قابل انتظار بود که گستره معارضه‌جویی با رژیم شاه، فراتر از چارچوبه‌های قانونی و رسمی رود و نهایتا"شاهد "وضعیت انقلابی "باشیم.
با اینحال خط مشی امام در بین نیروهای اپوزیسیون مسلح نیز بی‌رقیب نبود. انبوه هواخواهان مشی‌های چریکی و کلا مسلحانه ، خط مشی امام را به چالش می‌کشیدند.
البته این چالش در مقطع سالهای 57-56 ظهور عینی نیافت. از اواسط دهه 50، دو سازمان عمده چریکی یعنی فداییان خلق و مجاهدین خلق ، صرفنظر از هجمه بیرونی، با اضمحلال درونی مواجه شدند و لذا عملا در مقطع سالهای 56 و 57 اثر قابل توجهی از آنها در بیرون از زندانها باقی نمانده بود. در این میان، اضمحلال درونی سازمان مجاهدین خلق بر سرنوشت این مشی تاثیرگذارتر بود. با خروج بیش از 90درصد از کادرهای این سازمان از اسلام، قریب 4 سال بعد از آغاز فعالیت عملیاتی، سازمان مزبور دستخوش سفاکانه‌ترین شیوه‌های حذف و طرد درونی ثرار گرفت و بالاخره ، پس از حدود 2 سال، بخش مارکسیست لنینیست آن نیز به آخر خط رسید و به بن‌بست مشی مبارزه چریکی از سوی شاخصترین عناصر خود همچون تقی شهرام اذعان کرد.
با توجه به این تبیین، پیش از هرگونه داوری ارزشی در باب خط مشی‌ای که پیروزی انقلاب ایران بر مبنای آن سازمان یافت، می‌توان به "کارآمدی مقایسه‌ای و عینی آن" در حل معضلاتی چشم دوخت که جامعه ما در مقطعی از تاریخ خود با آنها دست به گریبان بود:
در واپسین سالهای دهه 50 در شرایطی که تمامی راه‌کارهای پیش‌گفته به بن‌بست رسیده یا ناکام مانده بودند و در شرایطی که رژیم پهلوی نیز با بحرانهای بر هم انباشته ساختاری دست به گریبان بود، امام خمینی با مشی مبارزاتی خاص خود ، "راهی به راستی نو" را پیش روی ایرانیان گشود. گرچه شاید تمامی ویژگیها و برجستگی‌های خاص خط مشی امام را نتوان در محورهایی همچون آنچه در پی خواهد آمد خلاصه کرد اما شاید این موارد ذیل بتوانند برخی از عمده‌ترین ویژگیهای ممیزه حرکت امام یعنی حرکتی که بر مبنای آن، انقلاب مردم ما در بهمن 57 سامان یافت را آفتابی کنند:

1- ریشه‌داشتن در باورهای دینی و جدیت در دینداری:

حرکت مبارزاتی امام بر اساس باورها و اعتقادات دینی – مذهبی مردم سامان می‌یافت . نه تنها حرکت او ، این چنین بود بلکه امام برخلاف بسیاری از متدینین روزگار خود در دینداری خود مصمم بود و آنرا با عرفیات قدیم و جدید سودا نمی کرد مردم، حرکت سیاسی امام را ادامه طبیعی باورهایی می‌دانستند که نسلها با آنها زیسته بودند. البته کم نبودند حرکتهایی که آنها نیز داعیه دین‌مداری داشتند و از حیث اعتقاد فردی نیز نوعاً و کمابیش صادق بودند اما سامان دادن یک مشی سیاسی به منزله نتیجه منطقی اعتقادات دینی، امری بود و قربانی کردن اسالت باورهای دینی به پای توانایی و کارآمدی سیاسی آن در رویکردی تحول‌گرایانه به دین، امری دیگر! در شکل دوم مردم خود را با مشی معارضه‌جویانه‌ای روبرو می‌دیدند که مالا دین را به کار دنیا می‌گرفت. آنچه به نام دین به آنها عرضه می‌شد از آنجا که بر مبنای متغیرهای برون – متنی سامان یافته بود، نه به اندازه رویکرد امام توانایی گسترانیدن حوزه ارتباطی با مخاطبان را داشت و نه قادر بود با سکه مقلوب خود دعوی هویتی متمایز را در برابر خط مشی‌های بحران‌زده رقیب کند و لذا زیاد بی‌راه نبود اگر با اینچنین مشی‌هایی به مثابه نوع بدلی الگوهای غیردینی برخورد می‌شد.

2- مردم‌گرایی امام:

امام تحقیقاَ تنها شخصیتی بود در تاریخ معاصر ما، که پایگاه مشی مبارزاتی خود را عامه مردم از هر قشر قرار داد. مشی جمهورگرایانه امام در شرایطی به عنوان بدیلی نو در فضای سیاسی کشور ما و در مقابل رویکردهای متنوع نخبه سالار مطرح شد که مشی‌های مبارزاتی دیگر در نظر( یا که در عمل) به گستره محدود حزب و سازمان پیشتاز، روشنفکران و آگاهان، یا گروهی از سیاستمداران حرفه‌ای نظر داشتند. صرفنظر از آنکه دعوت امام دعوتی عام بود، مشی مبارزاتی وی در سرشت خود بگونه‌ای بود که با مشارکت گسترده همه اصناف و اقشار و طبقات ملت از مرد و زن تکوین می‌یافت. امام با گسترانیدن حوزه سیاست تا حاشیه‌ای‌ترین لایه‌های اجتماع، توانست جوششی را از درون همین ملت به سامان آورد.جوششی که به برکت آن، انقلاب آتی با کمترین هزینه‌ها،پیروز شد.

3- رویکرد ملی و درون‌زا به دگرگونی سیاسی-اجتماعی:

برای دهه‌ها در نگاه نخبگان ما حتی منزه‌ترین ایشان، تحول اجتماعی جز با به کار افتادن اهرمهای خارجی صورت نمی‌بست. حرکت امام در مقطع 57-56 با طرح تز نه شرقی نه غربی، در شرایطی تحقق ‌یافت که جریان‌های سیاسی مطرح در آن هنگام، هیچ یک اصراری بر طرح شعار مزبور نداشتند .بگذریم از اینکه برخی از ایشان یا آ شکارا به سیاست در های باز دولت وقت آمریکا برای دگرگونی سیاسی در داخل کشور امید بسته بودند ز یا به صراحت تابع سیاست ایرانی اتحاد شوروی بودند و یا به جهت مضمون ایدئولوژیک و استراتژیک حرکت خود ،نمی‌توانستند به الگوهای درونزای تغییر اجتماعی ملتزم باشند.

4- در هم شکستن کلیشه های انقلابیگری:

امام نه تنهادر بینش‌ها و اصول راهنمای مبارزه ،بلکه در شیوه‌ها و فرمهای مبارزاتی نیز راه جدیدی را پیش روی توده ها گشود. جمع "رادیکالیسم و مسالمت "در فرمهای مبارزاتی از قبیل راهپیمایی های بزرگ مقیاس ، سردادن الله اکبر از فراز بامها، استفاده از مساجد و تجمعات مذهبی گرچه در انقلابهای معاصر نیز بعضا" بکار گرفته شده بود اما هیچگاه بر محورکانونی نهضت نمی‌نشست (و یا رهبران اینچنین تصوری نسبت به فرمهای مزبور نداشتند بلکه به آنها نوعا به مثابه ابزار فشاری برای پیشبرد چانه‌زنیهای سیاسی نگریسته می‌شد). اما امام ، محور اصلی مبارزه را در التزام به همین فرمها قرار داد . خط مشی امام با منطق "خون بر شمشیر پیروز است" و حرکت‌های نمادینی همچون" هدیه گل به ارتشیان" در شرایطی که برخی جریانات مدعی انقلابیگری، برخوردی دفعی با ارتش داشتند، منطق خشونت بار و سرکوبگر رژیم شاه را در موضع انفعال قرار داد.
البته در خط مشی امام مبارزه مسلحانه و گفت‌وگوها و تعاملات سیاسی – دیپلماتیک نیز جایگاه خود را داشت: منتها این همه فرع فرمهای مشارکت گرایانهومردمی مبارزه بود. اتفاقاً شاید این مورد اخیر به نوبه خود بتواند اندکی از برجستگیهای خاص خط مشی امام را در پیروزی انقلاب بنمایاند. امام هنگامی مذاکره با دولتهای خارجی را در خط مشی خود جای دادد که ایران یکسره سخن از رهبری او می‌گفت و انقلاب در اوج خود قرار داشت. در این مقطع، امام، با اتکا به مشروعیت ملی و از موضع قدرت و به عنوان رهبر یک انقلاب در گفت‌وگو با طرفهای خارجی به بیان مواضع خود می‌نشست. حال آنکه در خط مشی‌های نخبه‌گرایانه رفورمیست ،گفت‌وگوهای خارجی پیش از تکوین چنین مشروعیتی و از موضع اپوزیسیون صورت مییست و لذا احتمال تابع شدن سمت و سوی نهضت نسبت به تمایلات خارجی و انحراف آن از حرکتی درون‌زا و ملی تقویت می‌گشت.

5- اجتناب از تحویل گرائی و توجه به غنای دین و زندگی:

امام به منزله رهبر یک انقلاب آنچنان که سودای بسیاری از انقلابیون بود نه پیش از آغاز مبارزه و نه حتی در جریان رهبری نهضت در سالهای 56 و 57، برای" تدوین ایدئولوژی" کوشش نکرد. پیامها، رهنمودها و سودهی‌های امام نوعاَ متضمن جهت دهی‌های کلانی است که البته همگی در متن و بافتی دینی متولد می‌شدند. او در جایگاه رهبری نهضت، خود دست‌اندرکار، طرحی هندسی، نظام‌مند و بسته برای مبارزه و یا دوران پس از پیروزی نشد لذا، خط مشی او از آن دسته جریانها که دین در نگاه ایشان دین در ایدئولوژی یا احکام فرعیه شرعیه یا مخموعهای از شعایر و معارف منحل می‌گشت تمایز می‌یافت.
.
6- بومی بودن و اصالت شیوه‌ها:

مضمون و بلکه بسیاری از فرمها در مشی مبارزاتی امام در ادامه مناسک و سنن تاریخی ملت ما بود. از همین رو مردم، انقلاب را خیلی سریع به منزله پدیده‌ای آشنا و خودی پذیرفتند. مردم با انقلاب امام و شیوه‌های مبارزاتی آن و المانهایی که به کار می‌گرفت می‌زیستند. از این رو خط مشی انقلاب ما به رهبری امام نه تنها در میان بسیاری از انقلابها( که خشونت یکی از اجزای ناگسستنی آنهاست )از مسالمت جویانه‌ترین و کم هزینه‌ترین موارد بود بلکه بر خلاف بسیاری از انقلابها که "با انکار تاریخ یک ملت خود را اثبات می‌کنند" امام تصویری از انقلاب به دست می‌داد که در ادامه طبیعی تاریخ و فرهنگ و شیوه زیست عامه مردم قرار داشت.

***
خط مشی امام در اینچنین شرایطی یعنی " ضعف و فتور گزینه‌های بدیل" و"تواناییها و برجستگیهایی که خود دارا بود" از چالش با شاهنشاهی 2500 ساله سربلند بیرون آمد و توانست توانایی، کارآمدی و برتری تاریخی خود را عملا به اثبات رساند.
امروز نزدیک به سه دهه از آن هنگام گذشته است. جریانها و گروه ها و اشخاصی، آن روزها، از سر رغبت یا ناچاری در مقابل کارآمدی وبرتری مشی امام سپر انداختند و با راهی که امام و مردم می‌پیمودند هم‌آوا شدند. اما آیا رسوبات خط مشی ها و اندیشه های خاص خود را هم ترک گفتند؟
دسته ها :
سه شنبه اول 11 1387

1-خط مشی‌های رفورمییستی:

در طول بیش از نیم قرن حکومت رژیم پهلوی صاحبان ایدئولوژی‌های مختلف از ملی گرایان افراطی و راست گرا گرفته تا جماعتی از چپ‌گرایان را در ضمن این دسته می‌توان دید. این قبیل خط مشی ها که از قدمت بیشتری نسبت به دیگر خط مشی‌ها برخورداربودند، در پی‌گیری مطالبات سیاسی خود بیشتر بر راه‌کارهای پارلمانتاریستی یا اصلاحات مسالمت‌جویانه فرهنگی و اقتصادی تاکید داشتند. جماعت قابل توجهی از مارکسیستها براین اعتقاد بودند که می‌توان با تداوم بخشیدن به مدر نیزاسیون رضاشاهی یا بعدها انقلاب سفید محمد رضا به رشد و گسترش بورژوازی مدد رساند و زمینه‌های لازم برای تکوین مناسبات سوسیالیستی را شاهد بود.
حزب توده در سالهای پس از کودتای 28 مرداد به این نتیجه رسید که در چارچوب همین رژیم موجود نیز می‌توان راه رشد غیرسرمایه‌داری را صورت داد. این حزب کماکان تا سالهای پایانی دهه 50 بر همین مشی باقی ماند و تنها در سالهای آخر اوج‌گیری حرکت مردم از رویکرد سابق خود عدول کرد.
جبهه ملی اما ، مصداق اتم مشی رفورمیستی است. بختیار درمیان نیروهای این جبهه با تلاش برای حفظ پایه‌های رژیم شاهنشاهی در شرایطی که مطالبات مردم مستقیما مشروعیت رژیم را نشانه گرفته بود و رژیم آخرین سنگرهای خود را هم واگذاری می‌کرد، نمونه سخیف این مشی بود.
نهضت آزادی نیز ماه‌های پایانی عمر رژیم شاهنشاهی کمابیش به همین مشی ملتزم ماند گو اینکه استفاده از اهرم فشار خارجی و به خصوص حزب دموکرات آمریکا برای ایجاد تحول سیاسی در کشورمان نیز جایگاه ویژه‌ای در خط مشی نهضت داشت .
هواخواهان تمامی مشیهای رفرمیستی از این معنا غافل بودند که رفرم به فرض پذیرش آن از جانب رژیم قادر به علاج ساختارهای فاسد نیست.بگذریم از آنکه این قبیل رویکردها بارها و بارها ناکامی خود را در چالش با رژیم به اثبات رسانده بودند.

2-مشیهای مسلحانه:

با به بن‌بست رسیدن مشی رفورمیستی در اوایل دهه ،40 معارضه‌جویی با رژیم پهلوی به راهی دیگر افتاد. پویان و احمدزاده از بنیانگذاران نخستین گروه‌های چریکی مارکسیستی در دهه 40 که بعدها سازمان چریکهای فدایی خلق را تشکیل دادند مشی چریکی را سرلوحه کار قرار دادند تا با پیوند زدن موتور کوچک یک سازمان پیشتاز با موتور بزرگ توده، تور اختناق رژیم را پاره کرده و رژیم را سرنگون کنند.
در بین معارضه‌جویان مسلمان، با به بن‌بست رسیدن مشی نهضت آزادی در اوایل دهه 40، جمعی از اعضای جوان آن، به بازنگری در استراتژی مبارزاتی مهندس بازرگان پرداختند و نهایتا" مارکسیسم را به مثابه دانش مبارزه پذیرا گشتند. اما به هر حال هر دو حامل عمده مشی چریکی در آن ایام، یعنی سازمان چریکهای فدایی خلق و سازمان مجاهدین خلق بعد از چند سال در اواسط دهه 50 به بن‌بست رسیدند.
سازمان مجاهدین خلق با تغییر ایدئولوژی بیش از 90% از کادرهای خود پس از سال 54 حتی در قالب سازمانی مارکسیست نیز رو به افول رفت. تقی شهرام چهره شاخص بخش مارکسیست - لنینیست سازمان، پس از چندی با ارائه "تز رکود" به سهم خود بر مشی مسلحانه یا صرت چریکی آن، مهر پایان زد.
در بین نیروهای مذهبی نا متجدد نیز بودند نیروهایی که مبارزه با رژیم را بارویکردی مبتنی بر" ترور" پی می گرفتند. بااین حال این رویکرد که در تاریخ معاصر ما و عموماَ با انگیزه‌های خالصانه در قالب جریان‌هایی همچون فداییان اسلام و هیات‌های موتلفه تجلی می‌یافت نیز نتوانست به رغم محور قرار دادن حذف فیزیکی مفسدین ، جریانی منسجم و متداوم ایجاد کند تا آنجا که عموما با ضربه به هسته اصلی این گروه‌ها عمر گروه نیز به پایان می‌رسید . حرکتهای مزبور هیچگاه قادر نبودند در سطح عموم، تحولی را صورت دهند. بیراه نبود که امام هیچگاه جنگ چریکی یا ترور را محور مبارزه قرار نداد و حکم و اذن این قبیل تحرکات را هم صادر نکرد. امتناع امام از صدور حکم ترور حسنعلی منصور، نخست وزیر وقت ، شاهد روشنی بر این مدعاست.
3- اصلاحات درازمدت فرهنگی:

در میان مخالفین رژیم پهلوی کم نبودند نیروهایی که راه‌کارهای سیاسی را در حل معضلات آن روز جامعه مفید نمی‌دیدند و معتقد بودند که باید با کار درازمدت فرهنگی، معضلات مزبور را چاره کرد. نیروهای بالنسبه نوگرا در حوزه که حول مراکزی همچون دارالتبلیغ مرحوم شریعتمداری و نشریه مکتب اسلام به مدیریت آقای مکارم شیرازی از هواخواهان این راه‌کار بودند.

4-الگوی درباری اصلاح:

این الگو عمدتاً در روشنفکرانی تعین می‌یافت که در چارچوب حاکمیت و با گردآمدن حول همسر شاه به تلطیف چهره خشن رژیم شاه امید بسته بودند.
این نیروها برآن بودند که با توسل به نیروهای خارجی و یا تقویت بخش‌هایی از هیات حاکمه که می‌توانند پایگاه جناح کبوترهای امپریالیسم قرار گیرند، می‌توان اقتدارگرایی رژیم پهلوی را چاره کرد. جالب اینجاست که در جمع روشنفکرانی که گرد فرح پهلوی جمع آمده بودند، چپهای سابقا دوآتشه‌ای را می‌شد یافت که اهداف ایدئولوژیک خود را از طریق توسل به جناحی از هیات حاکمه دست یافتنی می‌دیدند.

دسته ها :
سه شنبه اول 11 1387

نزدیک به سه دهه از پیروزی انقلاب اسلامی ایران می‌گذرد. انقلاب ایران در حالی به پیروزی رسید که رژیم پهلوی در بیش از 5 دهه حکومت خود شاهد حرکت‌های معارضه جویانه بسیاری بود که با رویکردها و نقطه عزیمت‌های مختلف، سیاست‌ها یا موجودیت آنرا به چالش می‌کشیدند.

تردیدی نیست که عرصه سیاسی در میهن ما،در مبارزات منتهی به سقوط ر ژ یم ،عرصه ای متنوع و ناهمگن بود . اما با این تذکر مهم که این تنوع و نا همگنی به سطح اندیشه وخط مشی(یا گفتمان) تسری نمی یافت. انقلاب ایران با حاکمیت بلامنازع یک خط مشی( و اندیشه پشتیبان آن) به پیروزی رسید. جای انکار نیست که دیگرانی ،متفاوت از باور مندان به اندیشه و راه امام هم ، در جریان انقلاب، حضور داشتند، اما این "حضور" در شرایطی صورت می پذیرفت که آنهایا اندیشه و خط مشی خود را فروگذارده بودندو یا چاره ای جز این نداشتند. به دیگر سخن، رقیبان خطمشی امام از سر ناچاری یا شاید هم رغبت، طفیلی خط مشی او شده و ذیل گفتمان وی قرار گرفته بودند. اجزای گفتار های رقیب، همگی ،در آخرین سالهای دهه 50 "در ضمن گفتار امام هضم شده بود.
با این حال خط مشی پیروز آن ایام (یا همان مشی امام )، اکنون، باسوالاتی از جانب نسل جدید مواجه است . سوالاتی از این دست که: آیا خط مشی امام، در پیروزی انقلاب، مناسبترین خط مشی‌ها بود؟ پیامدهای مثبت و منفی آن برای انقلاب ما چه بود؟ در صورت فقدان این خط مشی، جامعه ما با چه معضلاتی دست به گریبان می شد؟ و رویکردهای بدیلی که در آن برهه مطرح بود ( از خط مشی‌های رفورمیستی گرفته تا راه‌کارهای چریکی) تا چه حد قادر به حل معضلات میهن ما در واپسین سالهای دهه 50 بودند؟
شاید امروز براحتی بتوان منتزع از شرایط انضمامی تحقق انقلاب،چگونگی انقلاب و خط مشی حاکم بر آن را به" اما "و" اگر" نشست و مدعی شد که فلان خط مشی بدیل را بیشتر یارای آن بود که معضلات جامعه ما را حل کند و شاید اگر خط مشی دیگری پی گرفته می‌شد، امروز ، شاهد کاستی‌ها و ناراستی‌های موجود نبودیم. اما رجوع به "شرایط تاریخی وقوع انقلاب " و "وضعیت خط مشی های رقیب امام در آن ایام "،صحت و سقم ادعای مزبور را مشخص خواهد ساخت.
ارزیابی یک خط مشی تاریخی باید در ضمن متن (Context) و در تعامل با دیگر خط مشی‌های بدیل سامان پذیرد و نه متنزع از آن!
از رقیبان امام ،می توان به حسب مقسمهای مختلف ،سنخ‌شناسی‌های مختلف ارائه داد. می‌توان حرکتهای مزبور را به حسب غایات و نسبتی که این غایت با غایات رژیم پهلوی برقرار می‌کرد، تقسیم‌بندی کرد. می‌توان از حیث پایگاه اجتماعی یا رویکرد ایدئولوژیک و یا تحلیلی که از شرایط آن روز جامعه داشتند، آنها را در اصناف مختلف قرار داد. اما شاید مقسم قرار دادن مشی مبارزه بتواند ظریفترین مرزبندی‌هایی که خط مشی امام ازخط مشی های آلترناتیو وقت دارا بود را آشکار کند .
بدیلهای مشی امام در مقابل رژیم پهلوی را( به حسب مشی مبارزه) در سه گروه عمده می‌توان طبقه بندی کرد:

دسته ها :
سه شنبه اول 11 1387
X