تو چنگ ابرهای بهار
افتادم و در نمیام
چشمام رو سرزنش نکن
از پسشون بر نمیای
پیر شده ام تو این قفس
یکم بهم نفس بده
رحم و مروتت کجاست
جوونیهام رو پس بده
فکر نمی کردم بذاری
زار و زمین گیر بشم
فکر نمی کردم که یه روز
اینجوری تحقیر بشم
اون همه که دلم براش
دلم به آتیش زده بود
حتی اکه سنگ بودی
دلت به رحم اومده بود
دلش نخواست و نمی خواد
یه روز به حرفهام برسه
شاید می خواد رقیب من
به آرزوهام برسه
احسنت به من تو هستی که
اینهمه بخت من سیاست
دلبر خودپسند من
قله ی خوشبختی کجاست
ازت می خواستم بمونی
بهت می گفتم که نری
این روزها نیستی اما باز
به پات میافتم تا نری
تو فکرتم اما دلم
هی میگه فکرشم نکن
یکم به فکرت هم نبود
پس دیگه فکرش هم نکن