به نام خدا
سلام
همیشه وقتی به پایان کار این وبلاگ فکر میکردم هر دلیلی به ذهنم میومد الا این دلیلی که به خاطرش مجبورم وبلاگمو ترک کنم
مثلا فکر میکردم به خاطرمزاحمت یا فرار از آدما دیگه نیام این وبلاگ اما هیچ وقت فکرشو نمیکردم به خاطر ویرایشگرای پنهان وبلاگم ...
دو سال با عشق تمام این وبلاگ رو بروز کردم . با تمام محدودیت هاش ساختم اما سرپا نگهش داشتم . دوستش داشتمو دارم
وقتمو براش گذاشتم با تمام " عشقم "
وبلاگهامو در جای دیگه حذف کردم اما اینو نگه داشتم در بدترین شرایط " نگهش داشتم "
اما حالا ....
تنها نقطه اتصال من به تبیان هم قطع شد
خواستم جور دیگه ای در موردش فکر نکنم اما خودتون مجبورم کردین جوری فکر کنم که بقیه فکر میکنن
مزد من نبود بعد از 4 سال عضویت زیر پا گذاشتن حریم وبلاگم توسط دست های پنهان که خودشونو محق میدونن !
...............
حالا بازسازی این قسمت !
( جمله اولم یه خورده شفاف سازی بود نیاز به ویرایش داشت اما نه دیگه جمله دومم )
این هم آدرس جدید وبلاگم برای دوستانم که در این مدت همراهم بودین . اگر مایل بودین اضافه کنید به پیوندهاتون
...............
......................
برو راه وفا آموز که من بار سفر بستم
اگر از مقصدم پرسی بدان راه رها جستم
برو عشق از خدا آموز که من دل را بر او بستم
اگر از عاقبت پرسی بدان از دام تو جستم
در گوشه ای از آسمان ، ابری شبیه سایه ی من بود
ابری که شاید مثل من آماده ی فریاد کردن بود
من رهسپار قله و او راهی دره ، تلاقی مان
پای اجاقی که هنوزش آتشی از پیش بر تن بود
خسته مباشی " پاسخی پژواک سان از سنگ ها آمد
این ابتدای آشنایی مان در آن تاریک و روشن بود
بنشین ! نشستم گپ زدیم اما نه از حرفی که با ما بود
او نیز مثل من زبانش در بیان درد الکن بود
او منتظر تا من بگویم گفتنی های مگویم را
من منتظر تا او بگوید ، وقت اما وقت رفتن بود
گفتم که لب وا می کنم با خویشتن گفتم ولی بغضی
با دستهایی آشنا در من بکار قفل بستن بود
او خیره بر من ، من به او خیره اجاق نیمه جان دیگر
گرمایش از تن رفته و خاکسترش در حال مردن بود
گفتم : خداحافظ " کسی پاسخ نداد و آسمان یکسر
پوشیده از ابری شبیه آرزوهای سترون بود
تا قله شاید یک نفس باقی نبود اما غرور من
با چوبدست شرمگینی در مسیر بازگشتن بود
چون ریگی از قله به قعر دره افتادم هزاران بار
اما من آن مورم که همواره به دنبال رسیدن بود
» محمدعلی بهمنی «