معنی عشق ندانی تو که عاشق نشدی
گویمت با چه زبانی تو که عاشق نشدی
از فرامین خداوند و فرآورده ی عشق
دور مانده به بیانی تو که عاشق نشدی
بند آید چو زبان و نفس از پای فتد
گو خدا را به چه خوانی تو که عاشق نشدی
راهب دِیر نشینی و دلت معبد غم
بلکه افسون روانی تو که عاشق نشدی
حاشا لِلَه که در صومعه ی زهد تو را
بزند یار زمانی تو که عاشق نشدی
بگمانم که در اندیشه ی آئینه شدن
مات و مبهوت بمانی تو که عاشق نشدی
ای حسادت زده کز عاطفه دور فتادی
چه کنی ذمّ فلانی تو که عاشق نشدی
عاشقی کار نه هر منعم و سودا زده ای است
دفتر سود و زیانی تو که عاشق نشدی
نی که معبود و نه معشوق و نه یار و نه نگار
بار و محموله ی جانی تو که عاشق نشدی
به یقینِ همه یِ مردم آزاده ی دهر
برده ی ظنّ و گمانی تو که عاشق نشدی
به بهار دل پرم و غمخانه ی عمر
زوزه ی باد خزانی تو که عاشق نشدی
پس فرو بند لب اَرنه، و له فریاد کشم
پیر گشتی به جوانی تو که عاشق نشدی
10/07/1387
مجتبی مرتضایی
آمدی روزی که دل در خانه نیست
آن دل شاد و خوش و جانانه نیست
او پس از تو ترک شهر و خانه کرد
رو ببین در مسجد و میخانه نیست ؟
رفت تا گوید به خیل عاشقان
کای عزیزان عشق جز افسانه نیست
آنچه از معشوقه با ما گفته اند
بِه زِ مِی در ساغر و پیمانه نیست
چشم دلتنگی که خود را دید و بس
مار و موران را به جز کاشانه نیست
آنکه دل را گویِ هر چوگان کُنَد
چون دل ما جاهل و دیوانه نیست ؟
هر که سر پیچید از فرمان عقل
عاقل و آزاده و فرزانه نیست
عشق افکنده جدایی بین ما
او مرا دیگر بِه از بیگانه نیست
گَه نبودی اشک مهتابی به شب
حال گویی شمع ما پروانه نیست ؟
خواهیَش از نو بسوزی بال و پر
او دگر مرغ حضیض و لانه نیست
دانه برگیر و ازین در دور شو
کاین هما در جستجوی دانه نیست
طایر اندیشه را "هاتف" چه غم
کاو دگر جُغدی به هر ویرانه نیست
27/08/1387
مجتبی مرتضایی