وسط بازار ایستاده بود و داشت گریه می کرد.
به طرفش رفتم و پرسیدم: پسرم چی شده؟
نگاهی به من انداخت و گفت: «بابام گم شده»
با تعجب گفتم: بابات گم شده؟
گفت: «آره داشتیم با هم می رفتیم و دست هم را گرفته بودیم،
سر راه از یک فروشگاه اسباب بازی رد شدیم،
ماشین ها و اسباب بازیهای خیلی قشنگی داشت،
چند لحظه ایستاد تا آنها را نگاه کنم،
بعدش هم دیدم آن طرف یک شیرینی فروشی است،
رفتم تو تا چند تا شیرینی انتخاب کنم تا بابام برام بخره،
اما وقتی از شیرینی فروشی بیرون اومدم،
دیدم بابام نیست و گم شده.»
کمکش کردم تا پدرش را پیدا کرد.
حالا این شده حکایت ما،
انبیا و اولیا پدران خلقاند و دست افراد را می گیرند تا آنان را به سلامت از بازار دنیا عبور دهند،
اما اغلب، جلب سرگرمی ها و اسباب بازی های دنیا می شویم و دست پدر را رها کرده و در بازار گم می شویم.
آن وقت فکر می کنیم که اماممان گم شده و نیست؛
در حالی که امام زمان علیه السلام گم و غایب نشده اند،
بلکه این ما هستیم که گم و غافل گشته ایم.
تنظیم: گروه دین و اندیشه - حسین عسگری
صداقت
روزی پادشاهی سالخورده که دو پسرش را در جنگ با دشمن از دست داده بود، تصمیم گرفت برای خود جانشینی انتخاب کند.
پادشاه تمام جوانان شهر را جمع کرد و به هر کدام دانه ی گیاهی داد و از آنها خواست، دانه را در یک گلدان بکارند و گیاه رشد کرده را در روز معینی نزد او بیاورند.
پینک یکی از آن جوان ها بود و تصمیم داشت تمام تلاش خود را برای پادشاه شدن بکار گیرد، بنابراین با تمام جدیت تلاش کرد تا دانه را پرورش دهد ولی موفق نشد. به این فکر افتاد که دانه را در آب و هوای دیگری پرورش دهد، به همین دلیل به کوهستان رفت و خاک آنجا را هم آزمایش کرد ولی موفق نشد.
پینک حتی با کشاورزان دهکده های اطراف شهر مشورت کرد ولی همه این کارها بیفایده بود و نتوانست گیاه را پرورش دهد.
بالاخره روز موعود فرا رسید. همه جوان ها در قصر پادشاه جمع شده و گیاه کوچک خودشان را در گلدان برای پادشاه آورده بودند.
پادشاه به همه گلدان ها نگاه کرد. وقتی نوبت به پینک رسید، پادشاه از او پرسید: « پس گیاه تو کو؟» پینک ماجرا را برای پادشاه تعریف کرد.
در این هنگام پادشاه دست پینک را بالا برد و او را جانشین خود اعلام کرد. همه جوانان اعتراض کردند.
پادشاه روی تخت نشست و گفت:« این جوان درستکارترین جوان شهر است. من قبلاً همه دانه ها را در آب جوشانده بودم، بنابراین هیچ یک از دانه ها نمی بایست رشد می کردند.»
پادشاه ادامه داد: « مردم به پادشاهی نیاز دارند که با آنها صادق باشد، نه پادشاهی که برای رسیدن به قدرت و حفظ آن به هر کار خلافی دست بزند.»
انتخاب
زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با ریش های بلند جلوی در دید.
به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم.»
عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.»
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم.»
زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.»
زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟»
عروس خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟»
پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست! »
آیینه
به نام خدا
یک روز بهاری بود که با او آشنا شدم، اون روزی که احساس میکردم بدبخترین مرد دنیا هستم.
موقعی که کلی قبلش با همسرم دعوا کرده بودم وتصمیم گرفته بودم که هرگز به خونه برنگردم تا بمیرم.
وقتی توی پارک روی صندلی نشسته بودم آنقدر تو فکر بودم که متوجه اجازه خواستن او نشدم، و بعد مدتی که حس کردم کسی بغل دستم نشسته تعجب زیادی کردم.
آخه این همه صندلی چرا او باید پیش من می نشست؟
ولی صورت مهربان وخندان او مرا وادار کرد که لبخند زورکی بزنم.
او سر صحبت را باز کرد که چه هوای خوبی هست، آدمی در هوای تمیز و خوش بهار هست که عاشق می شود.
از حرف او مسخره ام آمد، با خودم زمزمه کردم، عشق اگه عشق واقعی باشه بهار وخزان نداره.
که او پاسخ داد: چرا داره اگه عشق فقط عادت شده باشه. خزان هم داره.
گویا من حرفم را بلند زمزمه کرده بودم که او به خودش اجازه داد تا نظر بدهد و چه خوب هم شد چون بالاخره کسی صدای من را شنید.
نگاهش کردم وگفتم مثل اینکه شما خیلی خوشبخت هستید درسته حتما یک عشق واقعی دارید مگه نه؟
و او در حالی که دستم را در میان دستانش می گرفت گفت: بله .
وادامه داد که معلومه تو امروز خیلی تنها هستی وخیلی ناراحت، درست میگم؟
من هم گفتم: بله من سالهاست که با همسرم مشکل دارم واو نمیخواهد که کمکی به زندگیش بکند ومن خیلی خسته شدم.
کاش هرگز ازدواج نکرده بودم. او نگاهی زیبا به چشمانم کرد وگفت: می خوای دوباره عاشق شوی، یک عشق واقعی پیدا کنی وبا او زندگی کنی، تا خوشبخت شوی.
از حرفش کمی ترسیدم ودستم را از دستش درآوردم.
خندید وگفت ترسیدی؟
گفتم: بله کمی ترسیدم چون من زن دارم.
گفت: فقط کمی ترسیدی؟ این یعنی که بدت نمی آید درسته؟
حالا خودم هم از هوش او خندم گرفت. درست میگفت بدم نمی آمد که حال همسرم را بگیرم.
پس منتظر شدم او پیشنهاد بدهد واو هم این کار را کرد.
می خواهی اول ببینی که او چطور آدمی هست وچقدر دوستت می دارد، وآیا از همسرت هم بهتر هست یا نه؟
این عالی بود، من میتونستم بدون هیچ اشتباهی انتخاب کنم. پس با جان ودل اجازه دادم او حرفش را بزند.
پس دست در جیبش کرد وآیینه ای درآورد واز من خواست که در آن بنگرم.
من در کمال ناباوری به حرف او گوش دادم ودرآیینه نگریستم، خوب معلوم بود خودم را دیدم.
او لبخند زد اما من مطمئن شدم که او دیوانه ای هست که مرا سر کار گذاشته.
پس خودم را کمی جمع وجور کردم. که گفت: عزیزم بدان در هر ارتباطی حتی ازدواج طرف تو همانی می شود که تو می خواهی، چون عکس العملی را نشان میدهد که نتیجه عمل تو بوده.
تو با هر کس دیگری هم ازدواج کنی زندگیت همانی میشود که الان هست چون تو اینگونه هستی وعوض نشدی. همسر تو در اصل شکل کاملی از خود توست در جسمی دیگر مثل همانی که در آیینه دیدی، شکل خودت.
پس اگر حس میکنی از این همسر راضی نیستی خودت را عوض کن آنطور که دوست داری باشد، بشو. تا وقتی جلوی آیینه وجود او قرار میگیری هر کاری تو میکنی و می خواهی، او هم، همان را انجام دهد.
زندگی آیینه تمام نمای رفتار خود ماست.
حالا من هم بوی بهار را حس میکردم، خواستم پیشقدم شوم ودستش را برای تشکر بفشارم که دیدم، او رفته است.
من هم باید سریع بروم اول از همه همسرم را از خانه پدرش بیاورم وبعد برویم یک آیینه و شمعدان جدید بخریم.
همیشه عاشق باشید، آرزویم این است.
گفت: کسی دوستم ندارد. می دانی که چه قدر سخت است، این که کسی دوستت نداشته باشد؟ تو برای دوست داشتن بود که جهان را ساختی . حتی تو هم بدون دوست داشتن … خدا هیچ نگفت.
گفت: به پاهایم نگاه کن! ببین چقدر چندش آور است. چشم ها را آزار می دهم. دنیا را کثیف می کنم. آدم هایت از من می ترسند. مرا می کشند. برای این که زشتم. زشتی جرم من است. خدا هیچ نگفت. گفت: این دنیا فقط مال قشنگ هاست. مال گل ها و پروانه ها. مال قاصدک ها. مال من نیست.
خدا گفت: چرا، مال تو هم هست. خدا گفت: دوست داشتن یک گل، دوست داشتن یک پروانه یا قاصدک کار چندانی نیست. اما دوست داشتن یک سوسک، دوست داشتن " تو " کاری دشوار است. دوست داشتن، کاری ست آموختنی و همه کس، رنج آموختن را نمی برد. ببخش، کسی را که تو را دوست ندارد، زیرا که هنوز مومن نیست، زیرا که هنوز دوست داشتن را نیاموخته، او ابتدای راه است.
مومن دوست می دارد. همه را دوست می دارد. زیرا همه از من است و من زیبایم، چشم های مومن جز زیبا نمی بیند. زشتی در چشم هاست. در این دایره ، هر چه که هست، نیست الا زیبایی ...
آن که بین آفریده های من خط کشید شیطان بود. شیطان مسئول فاصله هاست.
حالا قشنگ کوچکم! نزدیک تر بیا و غمگین نباش. قشنگ کوچک نزد خدا رفت و دیگر هیچ گاه نیندیشید که نازیباست.