معرفی وبلاگ
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 28153
تعداد نوشته ها : 59
تعداد نظرات : 43

پایگاه تحلیلی خبری تأثیر

Rss
طراح قالب

به نام خدا

سلام.

 

يه حديثي هست از امام باقر(ع) گمونم، كه ميگن بايد به دانسته ها عمل كنيم و در ندانسته ها هم توقف! كه خدا خودش آگاهمون ميكنه... ..... حالا يه وقتايي اين شيطونه مارو گول ميزنه و به اون چيزي كه شك داريم عمل ميكنيم اون وقته كه خدا ميزنه پس ِ سرمون... يعني راحت بگم، كوفت ميكنه اون عمل ره بهم .... خوبم ميكنه... دستش درد نكنه....

 

سعي مي كنم در شكياتم توقف كنم كه هي شرمنده خدا نشم.

شما هم توقف كنيد :)

 

ياعلي

دسته ها : آسماني ها
جمعه دهم 9 1391 21:1

به نام خدا

 

خواهر كه باشي، دوري ِ برادر برايت سخت مي شود... حتي اگر هنوز وقت رفتنش نيامده باشد...

 

اندكي بيشتر بمان...

دسته ها : آسماني ها
جمعه سوم 9 1391 12:33

تا نفس‌هايمان قرباني نشود،

 

از همه چيز خبري هست؛

 

اِلا شهادت…

 

.. .. .. .. .. .. .. .. .. .. .. .. .. .. .. .. .. .. .. .. .. .. .. .. .. .. .. .. .. .. .. .. .. .. ..

 

هنوز حرف مي زنم، نه از عمل خير خبري هست، نه از ايمان صالح! ايماني كه آلوده به شرك نباشه

دسته ها : آسماني ها
جمعه پنجم 8 1391 19:7

به نام خدا

سلام

ممنون بابت اميدواري كربلا.... نميدونم... انشاءالله بشه... تا قبل اين دوست داشتم برم كربلا ولي اينقدر خودم رو دور و نزديك احساس نمي كردم...!

 

امروز موقع برگشتن از دانشگاه، وقتي از ماشين پياده شدم، اذان مغرب بود و اون طرف خيابون يه مسجد كه صدا ميزد آدم رو برا نماز! وارد مسجد شدم، و تو رديف دوم جا گرفتم كه يكي از خانوماي جلويي گفت اينجا يه جا هست، منم رفتم صف اول و كنارش نشستم. يه دختركوچولوي ناز داشت كه كنار سجاده ي مامانش دراز كشيده بود و بازي مي كرد. بين دو تا نماز، مادر ني ني اش رو بغلش گرفت و نازش كرد و بعدم هي بوسش كرد.... خب خانوم، اينطوري ميكني آدم دلش ني ني مي خواد:)

 

بعد از نماز عشاء هنوز "ان الله و ملائكته" رو كامل نگفته خانومي بالاسرم اومد و يه لقمه داد دستم كه خيــــلي خوشحالم كرد. افطاري خدا بود:)

 

خواستم بگم فردا غروب اگه خدا بخواد قراره حركت كنيم سمت قصر شيرين كه روز عرفه اونجا باشيم. دعاگوي همه دوستان هستم. :)

 

+ كاش ايمانمون اونقدر باشه كه در برابر هيچ بادي نلرزيم!

 

التماس دعا

ياعلي

دسته ها : آسماني ها
سه شنبه دوم 8 1391 22:48

به نام خدا

سلام.

تا كربلايي نباشي، كربلايي نمي شوي... تا دلمان كربلايي نباشم كربلا راهمان نمي دهند...

 

و داستان كربلا رفتن ما هم اين گونه است.... فعلا در حال تعويق است....

 

 

دسته ها : آسماني ها
سه شنبه هجدهم 7 1391 23:37

به نام خدا

سلام

 

پرده ي اول:

سه شنبه هست و ساعت حول و حوش 13 كه يكي از دوستان زنگ ميزنه و خبر ديدار با خانواده ي شهيدي رو ميده.

 

شروع ميكنم خبر دادن به چندتا ديگه از دوستام

 

احساس خاصي ندارم، حتي تصميم داشتم اگه رفتم فقط بيست دقيقه اي بشينم و بعدش برم دانشگاه(كه ميدونستم كلاسها هنوز تشكيل نميشه!!)

 

پرده ي دوم:

ساعت 17 قرار داريم، و الان ساعت 17.8 دقيقه هست كه پامو از خونه بيرون ميذارم. تا به اونجا برسم و با نبودن هييييچ كسي! بفهمم كه رفتن بالا و زنگ بزنم به يكي از دوستان و نشوني دقيق ساختمون رو بپرسم و برم بالا، ساعت ميشه 17.14 دقيقه، وارد خونه كه ميشم، ناخودآگاه احساس خودموني بودن بهم دست ميه! بعد از روبوسي با مادر شهيد و دست دادن با دوستان، جايي مي شينم. از اونجا كه نمي تونم يك جا بند بشم! بلند ميشم و توي پذيرايي كردن به مادر شهيد كمك ميكنم(تف به ريا!!)  همونطور كه درحال انجام كاريم! يكي از خانوما شروع به صحبت از مقام شهيد ميكنه و با مادر شهيد مشغول صحبت ميشه.

چاي هنوز داغه. به بهانه ي عكس گرفتن بلند ميشم و دوري ميزنم توي اتاق، قاب عكس شهيد رو كه مي بينم ميرم جلوش مي ايستم، هنوز اسم كوچك شهيد رو نميدونم... سمت راستم رو نگاه ميكنم و ميبينم كه روي ساعت ديوار پيش چشمم، عكس و نام شهيد زده هست... بعد از عكس گرفتن از اين قاب، به سراغ ساعت ميرم؛ وقتي اسم شهيد رو مي خونم ، اگه بگم خشكم زد دروغ نگفتم، اشكام آروم راه پيدا مي كنن....

 

اسم شهيد "محمدتقي مهر شريف" هست... وقتي داشتم ميومدم برا اين مهموني، موقع كفش پوشيدن، داشتم به اين فكر ميكردم كه چقدر امام جواد رو دوست دارم و چه خوب كه سفر كربلام(اگه جور بشه) مصادف هست با شهادت امامم. فكر اينكه اسم اين شهيد محمدتقي هست رو نمي كردم!...

دوباره عكس گرفتن، صحبت كردن، گوش كردن و گاهي اشك ريختن شروع ميشه!

 

پرده ي سوم:

ساعت 18.26 دقيقه هست كه از مادر شهيد خداحافظي مي كنيم، درحاليكه هديه اي رو به رسم يادبود و تشكر بهشون تقديم كرديم.

حالا ديگه از اون بي حسي خبري نيست! خيـــــــــــلي خوشحالم، احساس آسودگي و شادابي مي كنم و شايد دليلش رو بدونم... ممنونتم محمدتقي كه رام دادي به خونه ات.

به كلاسمم نرفتم چون اطمينان داشتم از تشكيل نشدنش:)!!

 

-------------------------------------------------------

شهيد محمدتقي مهرشريف يكي از هشت هزار شهيد استان گيلان هست كه سال 1362 در سن 18سالگي به شهادت ميرسه. مادر شهيد تنها ميدونست كه پسرش در يكي از عملياتهاي منطقه ي كردستان به شهادت رسيده....

 

-------------------------------------------------------------------

 

اين ختم پست هاي امروزي بود!

التماس دعا

ياحق

دسته ها : آسماني ها
چهارشنبه پنجم 7 1391 6:14

به نام خدا

سلام.

هميشه زندگي نامه ي شهدا و همسرانشون و آدم هاي بزرگ رو كه مي خوندم، حسرت مي خوردم، حسرت اينكه اونها خيلي كار فرهنگي انجام مي دادند، خيلي فعاليت مي كردند، هم توي خونه حضور موثر و جدي داشتند و هم در محيطهاي فرهنگي بيرون فعال بودند و مني كه فعاليتهاي كوچيكي انجام ميدادم حسرت بود اين! كار كردن براي رضاي خدا تو مساحت وسيع...

 

 

دو شب پيش، ميون فكركردن هام دوباره اين فكر ِ مربوط به گذشته هام، اومد توي ذهنم! حالا كه من سرم شلوغ شده، حالا كه درگيري هاي شيرين ولي گاه سختِ زيادي دارم... فكر كردم و به اين نتيجه رسيدم كه خداي مهربون صداي منو شنيده و آرزومو برآورده كرده بود ، مثل هميشه؛ اما من اون موقع به اين توجه نداشتم كه خدا به هركسي هرچي بده، حتي فرصت! بنابه ظرفيت اون شخص و موقعيتش هست. اون موقع به اين فكر نكرده بودم كه شايد، شايد اشكال از منه، اشكال هم اگه نه، شرايط من شايد اجازه ي اين كارها رو نميده. نه، بهش فكر نكرده بودم و حالا كه دروازه ي فعاليتها به روم بازه، گاهي كم ميارم...

 

نه، من پشيمون نيستم، و از خدا مي خوام، حالا كه اين فرصت ها در اختيارمه، هرچند با پيش بينش ِ اشتباه، اما حالا كه هست بهم ظرفيت و توانشو هم بده.

 

حالا من حواسم هست كه از خدا هرچيزي رو نخوام، فقط ادعاي رضايت نداشته باشم، نه، واقعا راضي باشم به اونچه كه ميده.

دسته ها : آسماني ها
چهارشنبه پنجم 7 1391 5:58

به نام خدا

سلام

نيمه هاي شبه كه من از خواب بيدار ميشم. طبق ِ معمول ِ بيشتر ِ اوقات، بين كاغذ-دفتر و كتابا خوابم برده، از خواب كه بيدار ميشم يهو بلند ميشمD: ... پتو همونطور دورمه كه سيمهاي! پيچيده دور گردنم رو باز ميكنم! (سيم هندزفري!!) و گوشي ِ آويزون از سيم رو به دست مي گيرم. قبل از نگاه كردن به ساعتش، فكر ميكنم كه هنوز ساعتي از خوابيدنم نگذشته اما با تعجب مي بينم كه ساعت 5.18 دقيقه هس!!!! و من كلي متعجب و ذوق زده ميشم!!! چون براي مني كه حتي اگه از اعمال خشونت آميز براي بيداركردنم استفاده بشه هم متوجه و بيدار نميشم، اين پديده(بيدار شدن خود به خودي!) يعني معجزه!

به نرم افزار تقويم گوشيم ميرم و اوقات شرعي امروز رو ميبينم؛ اذان صبح 5.38 دقيقه هست و من تصميم ميگيرم اين فاصله ي باقيمونده تا اذان صبح رو نمازشب بخونم!!! كلي هم ذوق ميكنم كه خدا لطف و عنايت كرده!!

براي وضو گرفتن در هال رو باز ميكنم كه چشمم ميخوره به آسمون. در بازه و من بينش ايستادم، يه نگام به آسمونه كه ستاره اي درونش نيست و روشنه هواش!!! و اين يعني نزديك طلوع آفتابيم!!! يه قدم ميام عقب و داخل اتاق ميشم تا موقعيتم رو بسنجم! دوباره يه قدم ميرم جلو، خوابم كاملا ميپره!! چون ميپذيرم كه تقويم گوشيم هنوز ساعتش عقب كشيده نشده و با اين حساب ساعتي از اذان ميگذره! سعي ميكنم زياد به روي خودم نيارم كه ضايع شدم! باز هم اينكه خودم بيدار شدم براي نماز-كه اصـــــــلا نميتونه براي حالتِ بدِ خوابيدنم يا سرد بودن اتاق باشه، اصـــــلا!!!!- غنيمتيه!

 

بعد از مسواك و وضو، سجاده ام رو پهن ميكنم و نمازمو ميخونم، خدايا شكرت كه نماز صبحم قضا نشد:)

 

توصيه نوشت:

هيچ وقت خودتونو تحويل نگيريد كه بعععله خودبه خود فرصت داريد براي نماز شب!!!

دسته ها : آسماني ها
چهارشنبه پنجم 7 1391 5:41

به نام خدا

سلام.

وقتي كلاس سوم بودم، پدرم كه علاقه امو به رياضي ديد، تابستون قبلش برام كتابش رو گرفت و من هم خودآموز شروع كردم به يادگيري و حتي يادمه از كتاباي يكي از فاميلامون كه يه سال ازم بزرگتر بود غلطگيري هم ميكردم D:

 

سال هاي بالاتر كه رفتم، اين علاقه خودشو بيشتر نشون داد، حالا ديگه من وقتي ميومدم خونه سر تا پا گچي بودم، چون علاوه بر نماينده بودنم-كه طبيعتا كارم با گچ و تخته بيشتر بود- سرِ كلاساي رياضي يه سره سرپا بودم، معلماي ابتدايي خيلي خوششون مياد يه دانش آموزي كاراشون مخصوصا مربوط به رياضي رو انجام بده و كي بهتر از من؟!!!!

هر سال با اينكه نمره ام توي رياضي بيست بود اما حتما بايد توي كلاساي تقويتي مدرسه شركت مي كردم و خانواده هم ديگه اينو پذيرفته بودند؛ حل كردن مسايل رياضي برام از هرچيزي توي دنيا شيرين تر بود، كتاباي كمك درسي رو برمي داشتم و با علاقه حلشون مي كردم، سوالاي خارج از كلاس توي كتاب رو هم با عشق كلي روش وقت مي ذاشتم، ساعت ها...

 

اول دبيرستان كه تموم شد گفتند بايد انتخاب رشته كنيد، همه مي دونستن كه من "رياضي" رو انتخاب مي كنم ولي ميون تعجب و بهت همه، من رشته  "علوم تجربي" رو انتخاب كردم، و دليلي جز همراهي با دوستان نداشتم!! به همين سادگي! به همين سادگي من تمام آينده و علاقه ام رو تباه كردم...

توي رشته ي تجربي هم درسم خوب بود، اما، با اينكه نمره هام از هيجده كمتر نميشد، ولي هيجدهه هميشه برا زيست بود و بيسته برا رياضي و ساير درسها! و اين سير حتي تا كنكور هم ادامه داشت! سال اولي كه كنكور مي دادم اصلا زيست رو نخوندم اما ديدم اينطور نميشه، براي سال دوم در كنار ساير درسها، زيستمم خوندم، همه مي دونستن بيشتر از اينها رو مي تونستم داشته باشم، ولي سال كنكور اتفاقايي افتاد-كه خودم مقصر بودم- و خودم هم اندكي تنبلي كردم كه منجر شد فقط سه ماه بخونم، و نتيجه اش شد اين!! رشته ي شيمي محض، هرچند دانشگام سراسريه و روزانه، اما اگه علاقه نباشه نميشه

 

نميگم به رشته ام علاقه ندارم اما مي دونم اگه رياضي بود...!

حالا ديگه وقت حسرت خوردن نيست -كاري كه من هروقت ياد كنكور ميافتم ميخورم- حالا بهتره خودمو بالا بكشم. حالا بهتره به اين جمله ي رهبرم درباره ي يك دانشجوي موفق فكر و عمل كنم:

بايد خوب درس بخواند، به اخلاق و تهذيب نفس بپردازد، ورزش هم بكند.

 

خوشبختانه آدم تنوع طلبي هستم و اين كمك ميكنه براي موفقيت در رشته ام...

 

خب... من برم به درسم برسم:)

 

التماس دعا از همه

ياحق

دسته ها : آسماني ها
جمعه سوم 6 1391 11:36

به نام خدا

سلام.

 

ماه رمان تمام شد، با تمامي بركاتش، با تمامي زيباييهايش، با تمامي خدايي بودنش ... و حالا من و تو و همه در حسرت روزهاي از دست رفته ايم... ماهي كه در پايانش دريافتم زيباييش را، تك بودنش را، حتي عطرش هم فرق داشت با عطر محرم، فرق داشت با شعبان...

رمضان رفت اما ما كه هستيم! خدا كه هست! زندگي هنوز جاري ست و من و تو وظيفه داريم به خودمان هم كه شده ثابت كنيم از اين سفره ي پرخير و بركت چيزي برداشتيم.... ديروز دوستي ميگفت اگر بعد از ماه رمضان توانستيم بر نگاه و زبان و اعضاء و جوارحمان كنترل داشته باشيم يعني روزه ها و نمازهايمان پذيرفته شده... آيا مي توانيم؟ تو را نمي دانم، اما من هنوز هم دست و پا مي زنم، در منجلاب گناهانم، خدايا دستم را بگير... .

 

.......................................................

نميدونم چرا حساب روزها از دستم در رفته... هنوز چندروزي از عيدفطر نگذشته ولي انگار چند هفته هست كه ماه رمضان نيست...

 

امتحان دارم... يه درس سه واحدي.... نميدونم چم شده كه نمي تونم درس بخونم.... دارم اسباب تفريح و بهتره بگم گمراهي رو جمع مي كنم.... آره، خيلي وقته كه خيلي چيزها يادم رفته... صفحه هاي قرآنم هنوز دست نخورده مونده.... صفحه ي ارتباط با خدا... نَفس، تو چه ميكني؟ لعنت بر تو... از تو به خدا پناه مي برم...

 

........................................................

از اردوي جهادي خيلي وقته كه برگشتم... ده روز بيشتر نبود اما وقتي خاطراتشو يادآوري مي كنم انگار ماه ها اونجا بودم... تمامي لحظه هاش.... اگه بگم خنده ها بي بهانه بود باور نمي كني؟! اگه بگم با وجود تفاوت فرهنگهامون باز هم يه دل و يه دست بوديم باور نمي كني!... باور نمي كني ماهايي كه توي خونه هامون خيلي كارها رو نمي كرديم و شايد بدمون هم ميومد، اونجا اما نه! آستينها رو بالا زديم .... اينها رو ميگم تا از اردوهاي جهادي گفته باشيم، حمل بر ريا نشه، كه اصلا جهاد ما كجا و جهاد واقعي كجا؟!!

 

خدايا دلم براي اون روزها تنگ شده...

 

دلم براي دل خودم هم تنگ شده...

 

.......................

 

گاهي آدمها كارهايي ميكنن كه از نظر خودشون خير هست و مَرضِي خدا، اما نيست! شايدم باشه، نميدونم، ولي گاهي كارهاي ما به مذاق خانواده سازگار نيست... خدايا بهم معني و فهم احترام به والدين رو به معنيِ كلمه و در عمل با اخلاص ياد بده.

 

التماس دعا

ياحق

دسته ها : آسماني ها
چهارشنبه اول 6 1391 20:51

به نام خدا

سلام

 

چند روزه كه درگيرم، درگير كوتاه كردن شعر پست قبلي و تبديل به فرمتهاي مختلف برا كدگذاري تو وبلاگ؛ از اقبال بلند بنده، سايتي كه آپلود ميكرد برا وبلاگ، حداكثر حجمش كمتر از سايز شعرم بود و در نتيجه تلاش ها بي فايده بود.

تا اينكه بالاخره با كلكي تونستم! اومدم كه آهنگ رو آپلود كنم اما تو همين بين، نواي زيباي صلواتي كه داريد ميشنويد گوشهامو نوازش مي داد. نميدونم چرا تو اين چندروزه كه اين صلوات رو گذاشته بودم تو وبلاگ، اينطور ازش لذت نبرده بودم؟...

و با خودم فكر مي كنم كه آيا زيباتر از نواي صلوات هم داريم؟...

 

------------------------------------------------------------

مي تونم به جرأت بگم كه شركت در برنامه هاي فرهنگي دانشگاه يكي از اهداف و انگيزه هاي من براي قبولي توي دانشگاه بود. و حالا من در جايي قرار گرفتم كه تمامي اون برنامه هايي كه مدنظرم بود روبرومه... زمان ثبت نامشون هيچ ترديدي نداشتم، اما حالا كه دارم نزديك ميشم به موعدش، اون احساس مسئوليت بهم اجازه نميده كه زيادي ذوق كنم! و بيشتر منو ميبره به اين سمت كه قراره كاري صورت بگيره و من چقدر ميتونم موثر باشم؟

من حالا بالاسر تابستان پربارم قرار گرفتم، دارم مي بينم كه بخاطر همه ي اون برنامه هايي كه از سالهاي پيش از دانشجويي آرزوشونو داشتم، دارم از خيلي از تفريحاتم ميگذرم... تفريحاتي كه مزه اش فقط به تابستوني بودنشه

 

خدايا، حالا كه اجازه دادي توي اين راه باشم، اين شك ها رو از من بگير و به جاش لذتي رو بهم بده كه هيچ وقت نمي تونستم داشته باشم.

 

----------------------------------------------------------

يه نكته ي ديگه اي كه مي خواستم بگم اينكه همه ي اينها يك طرف و علم و ايمان هم يك طرف!

 

ياحـــــــق

دسته ها : آسماني ها
چهارشنبه جهاردهم 4 1391 1:19
X