تبیان، دستیار زندگی
دمدمه این نای از دمهای اوست های هوی روح از هیهای اوست
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

دمدمه نای

مولوی

جلال الدین محمد بلخی که به تاریخ ششم ربیع الاول 604 هـ .ق در شهر بلخ پا به عرصه وجود گذاشت بی شک بزرگترین شاعر متصوف ایران است او خود را از نوادگان ابوبکر خلیفه اول میداند و پدرانش در بلخ همه از علما بودند.

مگر 12 سال در زادگاهش همه روزگاران زنده گی خود را خارج از بلخ به سر برد.هنوز سیزده سال از بهار زنده گی اش سپری نشده بود،پدرش بهاالدین مشهور به بهاولد رخت کوچیدن از میهن را به دوش بربست .گسترش فساد اخلاقی و سیاسی در دستگاه حکومت محمدخوارزمشاه تیره گی مناسبات بهاولد با خوارزمشاه،گسترش بسترهای داغ تشنج اجتماعی – سیاسی که به هویدا شدن وضع در جهت یورش مغولان منجرشد،پدر مولوی را به هجرت واداشت .

می گویند در نیمه راه هجرت بهاولد را باشیخ فریدالدین عطار اتفاق افتاد.درین برخورد او کتاب " اسرارنامه" خود را به جلال الدین هدیه داد و به بهاولددر تعریف  از پسرش گفت :

  1. " زود باشد که این پسر تو آتش در سوختگان عالم زند."

گویی که دیگر سرنوشت جلال الدین را از همان آستانه جوانی اش به پیش گویی گرفته باشد.

اما پدر او و خانواده اش با بسر بردن سالهای چندی در شهرهای متعدد،رخت اقامت همیشگی را در شهر قونیه به سال 626 هـ .ق بگسترد و همانجا پدرش نیز زنده گی را پدرود گفت .

پس از درگذشت بهاولد،جلال الدین مسولیت ارشاد تدریس و مدرسهء پدر را بدوش گرفت و در ضمن با آموزش و فراگیری دانش متداول آن عصر از فقه،حدیث،تفسیر،زبان،فلسفه اسلامی و یونانی،حساب،منطق،فزیک،متافزیک و فلسفه اخلاقی با پیمودن برق آسای آن به یک آموزگار،دانشمند و اندیشور بزرگ دست یازید به گفته خودش :

  1. " من تحصیل ها کردم،در علوم رنجها بردم- که نزد من فضلا و محققان و زبرگان و نغول اندیشان آیند تا برایشان چیزهای نفیس و غریب و رفیق عرض کنم."

چندی بعد سیدبرهان الدین ترمذی از یاران پدرش به دیدار خانواده مولوی می شتابد.مولوی از دیدار با آن برای کسب آموزش سود برده و به جامهء تصوف رو می آورد و با پیمودن کامل سیرسلوک تصوف به پیشوایی و رهبری این اهل طریقت دست می یازد.

ترمذی همچنان مولوی را برای تحصیل به حلب و دمشق می فرستد و در آنجا مدت هفت سال به آموزش و فراگیری دانش می پردازد.

پس از برگشت به قونیه،به عنوان یک مرد بلیغ،فصیح و آموزگار ارشد به تعالیم آموخته ها و اندیشه های خود می پردازد.به گفته پسرش :

  1. "درین آوان شمار مریدان مولوی بیش از ده هزار نفر می رسید که درین حلقه،درباریان و اعضای خانواده حکومت سلجوقی نیز شامل بودند."

دربیست وششم جمادی الاخر 642 برحسب اتفاق مولوی با شمس الدین محمد تبریزی برمی خورد و این برخورد همان سرآغاز انقلاب بزرگ در روح و اندیشه اوست و همان اخگری که آتش در سوختگان عالم زد.خلوت نشینی و تبادل افکار با شمس تبریزی مولوی را از زاهد سجاده نشین به سردسته بزم باده جویان دگرگون کرد.

زاهد بودم ترانه گویم کردی

سردسته بزم باده جویم کردی

سجاده نشین با وقاری بودم

بازیچه کودکان کویم کردی

روزی شمس از مولوی پرسید:

  1. " غرض از مجاهدت ریاضت و تکرار و دانستن علم چیست؟مولوی گفت :روش سنت و آداب شریعت .شمس گفت : اینها همه از روی ظاهر است .مولوی گفت : ورای این چیست ؟ شمس گفت : علم آنست که به معلومی رسی ."

برخورد و روابط مولوی با شمس تبریزی بازتاب ناگواری بر خانواده و به ویژه بر مریدان اش بجا گذاشته،بسیاری از مریدانش از او پیوند خود را گسستند و بر او سرزنشها و نکوهشها فرستادند.

شمس تبریزی چنان تاثیر ژرفی بر هستی معنوی مولوی  بجاگذاشت که به آفرینش بزرگترین آثار ادبی _ فلسفی عرفانی جهان پرداخت و از جلال الدین متصوف به یک جلال الدین شاعر سترگ که در همه حالش شاعر بود،درست کرد.

شاعری که در شعرش تصاویر به اوج بالندگی می رسد و انتخاب واژه ها و یا شیء که برای برخی از شاعران مهم است،برای او ارزش نداشت و همه چیز را شعری ساخت و روح عارفانه و حماسی خود را در کالبد اشعار می سپوخت و در سرودن شعر آهنگین خود هیچگاه زور نزده و در تصنع الفاظ،قواعد و آرایش زبان نپرداخته است و برای وانمود سازی قدرت تخیل خود زمانها و مکانهای مختلف را درهم آمیخته و حضور امروزی یا همیشگی به آن میداد.چنانچه می گوید :

خواهم که کف خونین از دیگ جان برآرم

گفتار دو جهان را از یک دهان برآرم

از خود برآمدم من در عشق عزم کردم

تا همچو خود جهان را ازین جهان برآرم

مولوی با داشتن شور و شعف و عشق بزرگ و بر اثر شناخت،ارتباط و دلبستگی به شمس تبریزی از سال 642 هـ.ق به سرایش شعر پرداخت،و با موسیقی و سماع که در شعرش بازتاب دارد،الفت ناگسستنی پیدا کرد.

با پنداشت از نظریه افلاطون :

"آهنگ های آسمانی که پیش از جدایی روان آدمی از زادگاه نخستین،آنها را می شنیده ...چون آهنگ و نوای آن یادگارهای گذشته در اندیشه آدمی بیدار می گردد،در یابنده هایش به شور و شیفتگی می رسد." چنین می گوید:

پس حکیمان گفته اند این لحن ها

از دوار چرخ بگرفتیم ما

ماهمه اجزای آدم بوده ایم

در بهشت آن لحن ها بشنوده ایم

رقص دورانی یا چرخشی همپا با موسیقی و سماع از چنبره دید مولوی ،ابزار های اند برای پیوستن به جوار حق،که درهمه حال به گرد خویش چرخیدن همان چرخیدن به گرد افلاک اند.البته عقیده صوفیه بر این معنا دلالت داشت اما بعد ها در تحقیقات علمی انجام شده دیگرانی که با دیدی ایمانی به قضیه سماع نمی نگریستند آنرا وسیله خلع خود آگاه فرد و وارد شدن به عالم ناخوداگاه از طریق مختل شدن فعالیت مغز دانستند و علت الهامات شاعرانه مولوی را همین حالت ورود به ناخوداگاه دانستند  .

با نّه پدر در هر فلک یکچند دوران کرده ام

با اختران در برجها من سالها گردیده ام

یکچند نا پیدا بودم با او به هم یکجا بودم

در ملک او ادنی بدم دیدم هر آنچه دیده ام

مانند طبل اندر شکم من پرورش دارم ز حق

یکبار زاید آدمی من بارها زاییده ام

در خرقه تن پار ها بودم بسی در کار ها

و ز دست خود این خرقه را بسیار من بدریده ام

از آب و آتش نیستم و ز باد سرکش نیستم

خاک منقش نیستم من برهمه خندیده ام

بعدها حسام الدین چلپی مولوی را متوجه و مشوق برای نگاشتن کتابی بطرز الهی نامه  یا حدیقه الحقیقه حکیم " سنایی" به  وزن منطق الطیر شیخ عطار می نماید اگر چه مولوی از دستار خود جزوه ابیات نخستین مثنوی را پیش از درخواست و خواهش چلپی برای نگاشتن مثنوی،به منظور عزم خود درین راه کشیده و پیش می دارد.

کتاب مثنوی در شش دفتر به بحر رمل مسدس مقصور یا مخدوف (فاعلاتن فاعلاتن فاعلن)  بنا یافته و به بیست و شش هزار بیت می رسد.مشتمل بر بیان حقایق تصوف،شرح  آیات قرآنی،اخبار نبوی و مسایل اخلاقی – اجتماعی می باشد.

مولوی از طریق سمبولها،علامات و اشارات دنیای کثرت؛ راه را بسوی تصویر بزرگ یعنی حقیقت وجود حق می گشاید که از دید عرفانی مولوی ؛ وحدت وجود حق با تمام جهات خدایی نه داخل در اشیاء و نه برون از آن بلکه از جهت فعل در اشیاء و از جهت ذات برون از اشیاء است .

وجودی جز وجود حق مطلق

خیال اندر خیال اندر خیال است

و جهان را با همه پدیده های پیدا و نهان آن بیانگر و نمودی از اسماء و صفات حق میدانست که وجود حقیقی حق تعالی است و بقیه موجودات و پدیده ها نسب و تجلی آن یک اصل اند.

منبسط بودیم و یک گوهر همه

بی سرو بی پا بدیم آن سرهمه

متحد بودیم و صافی همچو آب

یک گهر بودیم همچون آفتاب

چون به صورت آمد آن نور سره

شد عدد چون سایه های کنگره

کنگره بیرون کشید از منجنیق

تا رود فرق از میان این فرق

مولوی پیوند اتصالی حق با اشیاء را به سخن خودش"بی تکیف –بی قیاس" و منزه بودن ذات حق را از هرگونه غیریت ومبراء از جهات عدمیه که اتحاد با اشیاء ندارد بیان میدارد.

اتصالی بی تکیف بی قیاس

هست رب الناس را با جان ناس

روحی است بی نشان و ما غرقه در نشانش

روحیست بی مکان و سرتاقدم مکانش

مولوی با تلاش و پویایی برای رسیدن به حقیقت وجود حق،عشق را یگانه دستاویز هدف اصلی و غایت درین ره میدانست .

عشق جز دولت و عنایت نیست

جز گشاد دل و هدایت نیست

عشق را بوحنیفه درس نگفت

شافعی را در او روایت نیست

مالک از سرعشق بی خبر است

حنبلی را در او روایت نیست

بوالعجب سوره ایست سوره عشق

چهار مصحف در او حکایت نیست

لایجوز و یجوز تا اجل است

عشق را ابتداء و غایت نیست

هرکه را پر غم و ترش بینی

نیست عاشق ازین ولایت نیست

نیست شو،نیست از خودی که ترا

بتراز هستیت جنایت نیست

نگرش فلسفی مولوی،نگرشی است بس ژرف،پویا،فراخ و پهن که به همه مسایل و مقوله های فلسفی،درک درست و منطقی داشته و همه چیز را زیر و زیر می کند و می روبد تا بر حقیقت آن پی برد. او بر مهمترین و پیچیده ترین مسایل فلسفه درنگ کرده است،چنانچه مسأله جبر را یک حقیقت دانسته که می گوید:

نقش باشد نقاش و قلم

عاجز و بسته چو کودک در شکم

پیش قدرت خلق جمله بارگه

عاجزان چو پیش سوزن کارگه

گاه نقش دیو و گاه آدم کند

گاه نقش شادی و گاه غم کند

و اختیار را مجازی و اعتباری می داند:

این نه جبر است معنی جباریست

ذکر جباری برای زاریست

زاری ما شد دلیل اضطرار

خجلت ما دلیل اختیار

گر نبودی اختیار این شرم چیست

وین دریغ و خجلت و آزرم چیست

وی بر مساله زمان و مکان که یکی از مسایل بنیادی و پیچیده فلسفی است،توقف کرده و آنرا در چنبره دید و تفکر خود به گردش در آورده و می گفت :

1. "ماضی،مستقبل را یکی اند که به به نظر ما دو می آیند و در آنجا که از جا خبری نیست و عالم عدم ماضی،مستقبل و حال موجود نیست"

چنانچه تئوری نسبیت خاص انشتاین هرگونه مطلقیت زمان را مردود و ماضی،مستقبل و حال را و هم میدانست .به نظر مولوی زمان یک حقیقتی است نه قائم به ذات مگر نسب حق و می گوید:

لامکانی که درو نور خداست

ماضی و مستقبل و حال از کجاست

ماضی و مستقبلش نسبت بتوست

هردو یک چیزند پنداری که دوست

رینولد نیکلسون می نگارد:

1. "آموزش مولانا پیرامون منشا الهی،پیدایش روح،هبوط آن به عالم ماده،سیر آن در اقالیم متعدد و باز گشت آن به موطن اصلی با اندیشه ارسطو پیرامون"مراتب سه گانه،عروج روح-نباتی،حیوانی و انسانی"که بعدها در "عیون المسایل"فارابی مطرح شد؛شباهتهای شکلی دارد؛اما نزد مولوی"روح ... نقطه تلاقی معقول و محسوس و مجرد است و نامیرا روح در جسم نیست بلکه جسم در روح است.روح با نقش زدن صورت بر ماده که بخودی خود هیچ است،بی تعینی صرف و همسایه دیوار به دیوار عدم مطلق است"

با پندار ازین ،مولوی روح را در پیشروی و تکامل جاویدانه بی آنکه نمایش بیرونی داشته باشد در می یابد.چنانچه می گوید:

از جمادی مردم و نامی شدم

و زنحا مردم ز حیوان سرزدم

مردم از حیوانی و آدم شدم

پس چه گویم چون ز مردن کم شدم

بار دیگر از فلک پران شوم

و آنچه کاندرو هم ناید آن شوم

مولوی با انسان و جهان دو برخورد منطقی داشته و تضاد را در ذات و ماهیت اشیاء می بیند و درک و شناخت از اشیاء و پدیده ها را وابسته به نسبت متقابلی که اشیا، با هم دارند میداند و می گوید:

به جبر جملهء اضداد را مقابله کرد

خمش که فکر در اشکست زین عجایبها

و یا:

این جهان جنگ است چون کل بنگری

ذره ذره همچو دین با کافری

این یکی ذره همی پرد به چپ

و آن دگر سوی یمین اندر طلب

و مرگ از دید او زایش دو باره ای است در فاز بلند تر که انسان پا به عرصه جاویدانگی می گذارد.

به روز مرگ چو تابوت من روان باشد

گمان مبر که مرا درد این جهان باشد

جنازه ام چو ببینی مگو فراق فراق

مرا وصال و ملاقات آن زمان باشد

فرو شدن چو بدیدی بر آمدن بنگر

غروب شمس و قمر را چرا زیان باشد

تو را غروب نماید ولی شروق بود

لحد چو حبس نماید خلاص جان باشد

کدام دانه فرو رفت در زمین که نرست

چرا به دانه انسانیت این گمان باشد

مولوی با فلسفه عرفانی خود مساله پی بردن به حقیقت وجود حق را در صفحه تفکر انسانی بر پایه گفته های تمثیلی به بهترین وجه ترسیم کرد.به این نسبت ؛هگل فیلسوف آلمانی با آشنایی که از جهان اندیشه و عرفان مولوی داشت،او را

" روح بر تر"  نامید،و اینکه زبان شعر مولوی؛زبان عشق،صداقت و رهایی از تنگای تصنعات لفظی،تشریفات و پیچیدگی هاست و در آن واژگان خود را آزاد و بی آلایش می بساود؛گوته شاعر برجسته آلمان،مولوی را شاعر "روح و خدا"  نامید.

برین بنیاد می توان ادعا کرد که مولوی نه تنها یک شاعر عرفانی و عاشق بلکه شاعری است حماسی که با برخورد شور انگیزی که با اشیا دارد از نظر معنوی و شکل باطنی نوعی از ویژگی حماسی را در شعر خود تبارز می دهد.

سرانجام به روز یکشنبه مصادف به پنجم ماه جمادی الاخر سال 672 هـ.ق قلب این شیدای شورانگیز از تپیدن و مغز متفکر او از اندیشیدن بازماند و به جاویدانگی در زندگی زبان،ادب،شعر،فلسفه عرفان و اندیشه پیوست،و جنازه اش را در آرامگاه خانواده اش بنام ارم باغچه در قونیه واقع در ترکیه کنونی به خاک سپردند.


منابع

1- کلیات شمس تبریزی از  جلال الدین بلخی

2- و همچنان مثنوی معنوی اش

3- نگرشی کوتاه بر گوشه های از زنده گی و اندیشه های فلسفی و عرفانی از کریم حقوق

4- طلا در مس از رضا براهنی