حکایت کار کردن امام باقر و امام صادق علیهماالسلام
روزی حضرت امام جعفر صادق علیه السلام جامه زبر کارگری بر تن و بیل در دست داشت و در بوستان خویش سرگرم کار کردن و بیل زدن بود، چنان فعالیت کرده بود که سراپایش را عرق گرفته بود. در همین حال بود که اتفاقا مردی به نام ابوعمرو شیبانی وارد شد و امام را در آن رنج و تعب مشاهده کرد، پیش خود گفت شاید علت این که امام شخصا بیل به دست گرفته و متصدی کار شده این است که کسی دیگر نبوده که انجام دهد و امام از روی ناچاری، خودش بیل را به دست گرفته و مشغول کار شده است، لهذا جلو آمد و عرض کرد: این بیل را به من بدهید تا من این کار را انجام دهم. امام حاضر نشد و فرمود نمیدهم. بعد برای آن که به طرف بفهماند که بیل به دست گرفتن من روی اجبار و ناچاری نبود، فرمود: "من به طور کلی دوست میدارم که مرد در راه تحصیل روزی رنج بکشد و آفتاب بخورد. "
در قرن دوم تاریخ اسلام، مردمی پیدا شدند که افکار منحرفی پیدا کردند. یکی از افکار منحرف آنها این بود که کار و فعالیت را منافی با تقوا و دیانت میدانستند. این دسته از مردم وقتی که میدیدند ائمه اطهار علیهم السلام کار میکنند و زحمت میکشند، زراعت و تجارت میکنند، حفر قنات و یا درختکاری میکنند، این کار را بر آنها عیب میگرفتند.
یک روز، گرمی هوای تابستان شدت گرفته بود. آفتاب بر مدینه و باغات و مزارع اطراف مدینه به شدت میتابید. در همین حال یکی از این طبقه اتفاقا به نواحی بیرون مدینه آمده بود، ناگهان چشمش افتاد به مرد درشت اندامی که معلوم بود در این وقت برای سرکشی به مزارع خود بیرون آمده و به واسطه خستگی به کمک چند نفر که از کسان خودش بودند راه میرفت. آن مرد زاهد مسلک با خود اندیشید که این مرد کیست که به خاطر مال دنیا در این هوای گرم بیرون آمده است؟ نزدیکتر شد، دید این مرد محمد بن علی بن الحسین یعنی امام باقر است. مرد زاهد مسلک به خیال خود خواست امام را مورد ملامت قرار دهد، نزدیک آمد و سلام کرد و جواب سلام گرفت. بعد گفت: آیا سزاوار است کسی مثل تو دنبال کار دنیا بیرون رود؟ اگر در همین حالت اجلت فرا رسد جواب خدا را چه میدهی؟ امام خود را به دیوار تکیه داد و فرمود: اگر در همین حال اجل من برسد خوشوقتم که در حال عبادت از دنیا رفتهام. من آدمی هستم عیالمند، زندگی و خرج دارم، اگر زحمت نکشم و کار نکنم باید دست حاجت پیش تو و امثال تو دراز کنم. زاهد همین که این بیان منطقی را شنید گفت راست گفتی، من خواستم تو را نصیحت کنم اما دانستم من در اشتباهم و تو مرا نیکو نصیحت کردی .
منبع:
کتاب حکمتها و اندرزها، شهید مطهری، صص 199 و 201 و 202 .