تبیان، دستیار زندگی
بیمار بود به درمانگاهی در میدان مركزی شهر سنندج مراجعه كرد. اما از ساعت مراجعتش خیلی گذشته بود و خانواده نگران شده بودند. خواهرش به دنبالش می رود و بعد از ساعت ها پرس وجو پیدایش نمی كند. خبری از ناهید نبود!...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

نحوه شهادت شهیده ناهید فاتحی


بیمار بود به درمانگاهی در میدان مركزی شهر سنندج مراجعه كرد. اما از ساعت مراجعتش خیلی گذشته بود و خانواده نگران شده بودند. خواهرش به دنبالش می رود و بعد از ساعت ها پرس وجو پیدایش نمی كند. خبری از ناهید نبود!...

 شهیده ناهید فاتحی

شهیده ناهید فاتحی کرجو

نام پدر  :  محمد

تاریخ تولد  :  4/4/1344

یگان  :  همکاری با سپاه و پیش مرگان انقلاب

تاریخ شهادت  :  1/9/1361

محل شهادت  :  روستای هشمیز کردستان

عملیات  :  توسط ضد انقلاب

آرامگاه  :  تهران - بهشت زهرا (س)

سمیه ی کردستان :

به دنبال راهی برای آسمانی شدن، باید تمام زمین خاكی خدا را گشت و در این گشت و گذار ستاره های آسمانی این زمین خاكی را پیدا كرد.گشت و گذاری به وسعت همه تاریخ، تاریخی از صدر اسلام تا انقلاب اسلامی ایران. این ستاره ها اگر چه در نزد آسمانیان آشنایند، اما گاه در نزد زمینیان آنچنان گمنامند، كه گمنامیشان تو را به تعجب وامی دارد!

از ستاره های صدر اسلام تا ستاره های انقلاب اسلامی ایران، فاصله زمانی بسیار است اما شباهت های زیادی این ستاره ها را به هم نزدیك می كند و تو نیز خوب می دانی كه تاریخ دوباره تكرار می شود؛ عمارها، سلمان ها، ابوذرها و «سمیه ها» در دل همین تاریخ دوباره جان می گیرند!

«سمیه» را یادت هست؟! همو كه جاهلیت زمانه اش، اسلام آوردن او را تاب نیاورد و شكنجه های اعراب جاهلی آغاز شد. از او خواستند اقرار به وحدانیت خدا و شهادتین زیبایی كه او را مسلمان كرده بود باز پس بگیرد! از او خواستند پیامبری رسول رحمت را انكار كند!! «سمیه» در زیر شكنجه ها شهید شد اما تسلیم نشد.

هنوز صدای ناله های «سمیه» در زیر شكنجه های «دژخیمان جاهلیت حجاز» از پس قرن ها به گوش می رسد.اگر با چشم دل بنگری از شكنجه های «عرب جاهلی» تا شكنجه های «گروهك های منافقین كردستان» راه زیادی نیست! اینجا نیز صدای شكنجه های دختر 16-17 ساله ای بگوش می رسد كه او را به حق «سمیه كردستان ایران» لقب داده اند. «ناهید فاتحی كرجو» را می گویم. از او نیز خواسته شد به امام و مقتدایش «خمینی بزرگ(ره)» توهین كند، اما او هرگز تسلیم نشد.

«سمیه» را یادت هست؟! همو كه جاهلیت زمانه اش، اسلام آوردن او را تاب نیاورد و شكنجه های اعراب جاهلی آغاز شد. از او خواستند اقرار به وحدانیت خدا و شهادتین زیبایی كه او را مسلمان كرده بود باز پس بگیرد! از او خواستند پیامبری رسول رحمت را انكار كند!! «سمیه» در زیر شكنجه ها شهید شد اما تسلیم نشد

با دستانی بسته و سری تراشیده او را در روستایی از كردستان می گرداندند با این ادعا كه «او جاسوس خمینی است!» او «ناهید فاتحی كرجو» بود، سمیه كردستان ایران با شهادت وصف ناشدنی، دست از حمایت مقتدای خویش برنداشت و تسلیم آنان نشد.

سرانجام پیكر بی جان و مجروح او را بعد از 11 ماه یافتند، پیكری كه اگر چه جان در بدن نداشت اما سخنان بسیاری از شكنجه هایی كه بر او رفته بود داشت. سری تراشیده، بدنی كبود، حتی گفتند او را زنده به گور كرده اند!! اگر خون سمیه در صدر اسلام سند دیگری بر حقانیت دین اسلام شد و مسلمانان را در باورها و اعتقاداتشان مصمم تر كرد. خون «ناهید فاتحی كرجو» نیز جوشش مضاعفی در دل نهال تازه به بار نشسته انقلاب اسلامی ایران پدید آورد.

زنان سنندجی با دیدن آثار شكنجه بر بدن ناهید و سرشكسته و تراشیده اش به ماهیت اصلی ضدانقلاب بیش از پیش پی بردند و با ایمان و بصیرتی بیشتر به مبارزه با آنان پرداختند.

آری امام خامنه ای«حفظه ا...» چه زیبا فرمودند كه «با این ستاره ها راه را می شود پیدا كرد.» و ناهید دختری كه همچون اسمش ستاره ای شد كه در كهكشان فدائیان ولایت، نور هدایت را از مقتدای خود و خون شهدای كربلا وام گرفت.

اگرچه خفقان حاكم گروهكها بر مردم آن زمان به حدی شدت داشت كه خانواده شهید مجبور شدند به تهران هجرت كنند و پیكر مطهر این شهید مظلوم سنندجی را در بهشت زهرای تهران دفن كنند. جسم او شاید گمنام ماند اما روح پرفروغش راه را به زیبایی روشن كرد. حال از «سمیه كردستان ایران» بیشتر بدانیم.

یك روستایی دیده های خود را از آن اتفاق این گونه تعریف می كند: «آنها سردختری را تراشیده بودند و او را در روستا می گرداندند. كومله ها به آن دختر نوجوان می گفتند: آزادت نمی كنیم مگر اینكه به خمینی توهین كنی!»اما اهداف انقلابی این دختر نوجوان دلیر، او رابر آن داشت كه جان فدای آرمان كرده و هرگز علیه امام و رهبر خود زبان باز نكند

طلوع زندگی :

ناهید فاتحی كرجو در چهارمین روز از تیرماه سال1344 در شهر سنندج در میان خانواده ای مذهبی و اهل تسنن به دنیا آمد. پدرش محمد از پرسنل ژاندارمری بود و مادرش سیده زینب، زنی شیعه، زحمتكش و خانه دار بود كه فرزندانش را با عشق به اهل بیت(ع) بزرگ می كرد.

ناهید كودكی مهربان، مسئولیت پذیر و شجاع بود كه در دامان عفیف مادر، با رشد جسم، روح معنوی خود را پرورش می داد. آن قدر در محراب عبادت با خدا لذت می برد كه به پدرش گفته بود: «اگر از چیزی ناراحت و دلتنگ باشم و گریه كنم، چشمانم سرخ می شود و سرم درد می گیرد. اما وقتی با خدا راز و نیاز كرده و گریه می كنم، نه خسته ام، نه سردرد و ناراحتی جسمی احساس می كنم، بلكه تازه سبك تر و آرام تر می شوم.»

با شروع حركت های انقلابی مردم ایران، ناهید هم به سیل خروشان انقلابیون پیوست و با شركت در راهپیمایی ها و تظاهرات ضدطاغوت در جرگه دختران مبارز كردستان قرار گرفت.

بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و شروع درگیری های ضدانقلاب در مناطق كردستان، همكاری اش را با نیروهای ارتش و بسیج و سپاه آغاز كرد. شروع این همكاری، خشم ضدانقلاب به خصوص گروهك كومله را كه زخم خورده فعالیت های انقلابی این نوجوان و سایر دوستانش بود، برانگیخت.

ناهید علاوه بر همكاری با بسیج و سپاه بیشتر وقتش را به خواندن كتاب های مذهبی و قرآن و انجام فعالیت های اجتماعی می گذراند.اوایل زمستان سال 1360 به شدت بیمار شد و به درمانگاهی در میدان مركزی شهر سنندج مراجعه كرد. اما از ساعت مراجعتش خیلی گذشته بود و خانواده نگران شده بودند. خواهرش به دنبالش می رود و بعد از ساعت ها پرس وجو پیدایش نمی كند. خبری از ناهید نبود! انگار كه اصلاً به درمانگاه نرفته بود! آن وقت ها پدر ناهید در جبهه خرمشهر بود و مادر نگران و دست تنها، به تنهایی همه جا دنبال او می گشت. تا اینكه بالاخره از چند نفر كه ناهید رامی شناختند و او را آن روز دیده بودند شنید كه: چهارنفر، ناهید را دوره كرده، به زور سوار مینی بوس كردند و بردند!

بعد از ربوده شدن ناهید، خانواده او مرتب مورد تهدید قرار می گرفتند. افراد ناشناس به خانه آنها نامه می فرستادند كه: اگر بازهم با سپاه و پیشمرگان انقلاب همكاری كنید، بقیه بچه هایتان را هم می كشیم.

 شهیده ناهید فاتحی

چندماهی بعد خبری در شهر پیچید كه دختری را در روستاهای كردستان با دستانی بسته و سری تراشیده به جرم اینكه «این جاسوس خمینی است!» می چرخاندند. این خبر در مدت كوتاهی همه جا پخش شد و نگرانی های مادر را به یقین تبدیل كرد. او خود ناهید بود. این ویژگی كه برای كومله و ضدانقلاب اتهام بود برای ناهید افتخار محسوب می شد.

یك روستایی دیده های خود را از آن اتفاق این گونه تعریف می كند: «آنها سردختری را تراشیده بودند و او را در روستا می گرداندند. كومله ها به آن دختر نوجوان می گفتند: آزادت نمی كنیم مگر اینكه به خمینی توهین كنی!»

اما بصیرت، ایمان، شجاعت و انگیزه های معنوی توامان با شناخت اهداف انقلاب اسلامی این دختر نوجوان دلیر، شیربچه كردستان رابر آن داشت كه جان فدای آرمان كرده و هرگز علیه امام و رهبر خود زبان باز نكند.

... 11 ماه از ربوده شدن او می گذشت كه پیكر مجروح و كبودش را با سری شكسته و تراشیده در سنگلاخ های اطراف روستای هشمیز پیدا كردند.

وقتی پیكر مجروح و بی جان او را به شهر سنندج انتقال دادند مادرش بسیار بی تابی می كرد سیده خانم كه خود زنی قوی و سرپرست خانواده بود چندین بار از هوش رفت.

پیكر صدمه دیده و آغشته به خون ناهید اگرچه دیگر صدایی برای فریاد زدن و جانی برای فدا كردن در راه انقلاب نداشت اما كتابی مصور از ددمنشی ضدانقلاب بود. او همواره حلقومی برای هزاران فریاد مظلومیت و ایستادگی است.

خانواده شهید نوجوان ناهید فاتحی كرجو، صلاح ندیدند وی را در سنندج دفن كنند و برای رهایی از آزار و اذیت ضد انقلاب و برخورداری از امنیت اجتماعی، جسد او را برای تدفین به تهران منتقل و در قطعه شهدای انقلاب بهشت زهرای تهران دفن كردند.

چند سال بعد، مادر كه برای یافتن دختر نوجوانش از هیچ كوششی دریغ نكرده بود ، از اندوه فراق همیشگی و شهادت مظلومانه او بیمار شد و تاب زندگی بدون ناهید را نیاورد.

8 خاطره از شهیده ناهید فاتحی کرجو :

1-    «محمود فاتحی کرجو» پدر شهیده می‌گوید: ناهید، مذهبی و نترس بود. در جلسات قرآن و جلسات مبارزه با رژیم شاه شرکت می‌کرد و درباره جلساتی که شرکت کرده بود، با دیگران صحبت می‌کرد. در راهپیمایی‌های انقلاب حضور داشت و با دیدن عکس و پوستر شهدا منقلب می‌شد. به امام خمینی(ره) علاقه زیادی داشت. روز 12 بهمن که برای نخستین بار، امام(ره) را در تلویزیون دید، با صدای بلند مرا صدا کرد و گفت «بابا این آقای خمینی است». دستش را روی صفحه تلویزیون کشید و گفت «خیلی دوست دارم از نزدیک با او صحبت کنم» و جلوی تلویزیون ایستاد و شروع کرد به درد دل کردن با امام.

مراسم نامزدی مختصری برگزار شد. کم کم متوجه شدیم داماد با ما سنخیتی ندارد. بعضی وقت‌ها رفتار مشکوکی از خود نشان می‌داد. چندی بعد او را به خاطر فعالیت‌های ضدانقلابی‌اش و در حین ارتکاب جرم دستگیر کردند. ما آن وقت بود که فهمیدیم از اعضای کومله بوده است و بعد از محاکمه اعدام شد

2-    یکی از دوستان شهید «ناهید فاتحی‌کرجو» بیان می‌دارد: سال 1357، تظاهرات زیادی در سنندج برگزار می‌شد. یک روز، در خانه مشغول کار بودم که متوجه سر و صدای زیادی شدم. از خانه بیرون رفتم. ناهید و مادرش در خیابان بودند و همسایه‌ها دور و بر آنها جمع شده بودند. خیلی ترسیدم. سر و صورت ناهید زخمی و کبود شده بود و با فریاد از جنایات رژیم پهلوی و درنده خویی‌های ساواک می‌گفت. گویا در تظاهرات او را شناسایی کرده و کتک زده بودند و قصد دستگیری او را داشتند. آن قدر با باتوم و شلاق به او زده بودند که پشتش سیاه و کبود شده بود. درد زیادی داشت که نمی‌توانست بایستد.

3-    لیلا فاتحی‌کرجو خواهر شهیده می‌گوید: ناهید 15 ساله بود که خواستگار داشت. خواستگار او شغل، درآمد و وضعیت خوبی داشت و اصرار زیادی به این ازدواج داشت. ناهید هم راضی نبود. فاصله سنی زیادی با آن مرد داشت و می‌گفت «من هنوز به سن ازدواج نرسیده‌ام». مراسم نامزدی مختصری برگزار شد. کم کم متوجه شدیم داماد با ما سنخیتی ندارد. بعضی وقت‌ها رفتار مشکوکی از خود نشان می‌داد. چندی بعد او را به خاطر فعالیت‌های ضدانقلابی‌اش و در حین ارتکاب جرم دستگیر کردند. ما آن وقت بود که فهمیدیم از اعضای کومله بوده است و بعد از محاکمه اعدام شد. ناهید اصلاً او را دوست نداشت و نمی‌خواست چیزی از او بداند. ناهید را برای بازجویی هم برده بودند. اما چون چیزی نمی‌دانست بعد از مدتی او را آزاد کردند.

بعد از قضیه نامزدی‌اش، تمام فکر و ذهنش مطالعه و خواندن قرآن بود. اما خیلی به او فشار آمده بود. تحمل حرف مردم را نداشت. او هم تودار بود. حرف و کنایه‌های مردم را می‌شنید و تو دلش می‌ریخت و دم نمی‌زد. در واقع فشار مضاعفی را تحمل می‌کرد. از یک طرف مردم می‌گفتند «او جاسوس کومله است چون نامزدش کومله بوده»، از طرف دیگر می‌گفتند «او جاسوس سپاه است و نامزدش را لو داده است». بعد از اعدام نامزدش و سختی‌هایی که متحمل شده بود، معمولا هر جا می‌رفت، من همراه او بودم.

4-    لیلا فاتحی‌ کرجو ادامه می‌دهد: روز دوشنبه بود؛ در روزهای سرد دی‌ ماه 1360 ناهید بیمار شد به طوری که باید دکتر می‌رفت. من در حال شستن رخت بودم. قرار شد او برود و من بعد از تمام شدن کارم، پیش او بروم. درمانگاه در میدان آزادی سنندج بود. نیم ساعت بعد کارم تمام شد و به سمت درمانگاه رفتم. مطب تعطیل شده بود. دور و برم را گشتم. خبری از ناهید نبود. به خانه برگشتم. مادرم مطمئن بود که اتفاقی نیفتاده است. با اطمینان از پاکدامنی دخترش می‌گفت «حتماً کاری داشته است، رفته دنبال کارش، هر کجا باشد برمی‌گردد؛ دختر سر به هوا و بی‌فکری نیست». مادر به من هم دلداری می‌داد. شب شد، اما او برنگشت. فردا صبح مادرم به دنبال گمشده‌اش به خیابان‌ها رفت. از همه کسانی که او را می‌شناختند پرس و جو کرد. از دوستان، همکلاسی‌ها، مغازه‌دارها و ... پرسید. تا اینکه چند نفر از افرادی که او را می‌شناختند، گفتند «ناهید را در حالی که چهار نفر او را دور کرده بودند، دیده‌اند که سوار مینی‌بوس شده است». مادرم، راننده مینی‌بوس را که آنها را سوار کرده بود پیدا کرد و از او درباره ناهید پرسید. راننده اول می‌ترسید اما با اصرار مادرم گفت که «آنها را در یکی از روستاهای اطراف سنندج پیاده کرده است».

یك روستایی دیده های خود را از آن اتفاق این گونه تعریف می كند: «آنها سردختری را تراشیده بودند و او را در روستا می گرداندند. كومله ها به آن دختر نوجوان می گفتند: آزادت نمی كنیم مگر اینكه به خمینی توهین كنی!»اما اهداف انقلابی این دختر نوجوان دلیر، او رابر آن داشت كه جان فدای آرمان كرده و هرگز علیه امام و رهبر خود زبان باز نكند

5-    لیلا فاتحی‌کرجو می‌گوید: مادرم، با کرایه‌ قاطر یا با پای پیاده، روستاهای اطراف را گشت، اما او را پیدا نکرد. پس از ربوده شدن ناهید، مرتب نامه‌های تهدید کننده به خانه ما می‌انداختند، زنگ خانه را می‌زدند و فرار می‌کردند. در آن نامه‌ها، خانواده‌ را تهدید کرده بودند که اگر با نیروهای سپاه و پیشمرگان کرد همکاری کنید، بقیه فرزندان‌تان را می‌دزدیم یا اینکه می‌نوشتند شبانه به خانه‌تان حمله می‌کنیم و فرزندان را جلوی چشم مادرشان خواهیم کشت. زمان سختی بود. بچه‌ها سن زیادی نداشتند. مادرم هم باردار بود. اضطراب و نگرانی در خانه حاکم بود. مادرم همه جا را می‌گشت تا خبری از ناهید بگیرد.

6-    سیده زینب مادر شهیده «ناهید فاتحی‌کرجو» در زمستان سخت و سرد کردستان به همه جا سر می‌کشید، گاهی بعضی از فرصت طلبان از او مبالغ زیادی پول می‌گرفتند تا آدرس یا خبری از ناهید به او بدهند و آدرس قلابی می‌دادند. خیلی او و خانواده‌اش را اذیت می‌کردند. او تمام شهرهای کردستان را به دنبال ناهید گشت، اما اثری از او پیدا نکرد. سقز، بوکان، دیواندره، مریوان، آبادی‌های اطراف شهرهای مختلف، ... هر کجا که می‌گفتند کومله مقر دارد، می‌رفت. نیروهای پاسدار هم از اسارت ناهید خبر داشتند و آنها هم به دنبال ناهید و دیگر اسرا می‌گشتند.

7-    شهلا فاتحی کرجو خواهر شهیده اضافه می‌کند: خبر به ما رسید که کومله‌ها، موهای سر ناهید را تراشیده و او را در روستا می‌گردانند. شرط رهایی ناهید را توهین به حضرت امام(ره) قرار داده بودند اما ناهید استقامت کرده و در برابر این خواسته آنها، شهادت را بر زنده بودن و زندگی با ذلت ترجیح داده بود.مردم روستا، در آن شرایط سخت که جرأت دم زدن نداشتند، به وضعیت شکنجه وحشیانه‌ این دختر اعتراض کرده بودند. بعد از مدتی به آنها گفته شد، او را آزاد کرده‌اند.

سرانجام پیكر بی جان و مجروح او را بعد از 11 ماه یافتند، پیكری كه اگر چه جان در بدن نداشت اما سخنان بسیاری از شكنجه هایی كه بر او رفته بود داشت. سری تراشیده، بدنی كبود، حتی گفتند او را زنده به گور كرده اند!!

8-    ناهید فقط  16سال داشت؛ او را به شدت شکنجه کرده بودند. موهای سرش را تراشیده بودند. هیچ ناخنی در دست و پا نداشت. جای جای سرش کبود و شکسته بود. پس از شکنجه‌های بسیار او را در آذر ماه 1361 زنده به گور کردند و پیکر مطهر این شهیده به تهران منتقل و سپس در گلزار شهدای بهشت زهرا(س) به خاک سپرده شد.

روحش شاد و یادش گرامی

فرآوری : زینب سیفی

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منابع :

وبلاگ ناهید فاتحی

روزنامه کیهان

خبرگزاری فارس