تبیان، دستیار زندگی
قدر مسلم این است كه دخالت مستقیم روحانیت در هنر مسیحى آن را به معنى اصیل لفظ دینى نمى كند، اما به هر تقدیر موجب دینى تر شدن و نزدیكى آن به حكمت معنوى و تجربیات دینى مى گردد. در حالى كه در مقابل چنین وضعى، گسیختگى آثار و تجربه هاى هنرى از نظارت مستقیم متفك
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

دوگانگى حضور و غیاب روحانیت در هنر اسلامى و مسیحى

دوگانگى حضور و غیاب روحانیت در هنر اسلامى و مسیحى

گفتیم كه هنر دینى را مى توان محاكات و ابداع امر غیبى و تجلیات حق تعالى در صورت خیالى دانست،

این هنر در قرب و نسبت بى واسطه با حق حاصل مى شود. از این رو هنر با قرب و دوستى و محبت مرادف مى شود و با «ولایت».

هر چه هنرمند قرب و ولایتش به حق بیشتر باشد، مقام و منزلت هنر او برتر خواهد بود و نهایتاً مصداق انسان كامل خواهد گردید. در مقابل هنر دینى، هنر دنیوى محاكات امر نفسانى و حجب مظاهر الهى است. این هنر در بعد از حق و نسبت بى واسطه با نفس اماره غافل و اشیاء و امورى كه در حجب اوهام و پندارهاى نفسانى افتاده اند متحقق مى شود.

بدین معنى هنر جدید به معنى خاص هنر دنیوى در بى هنرى و بى ولایتى استقرار و بسط و تمامیت یافته است.

اما هنر موجود در تمدن اسلامى با تذكر به اینكه برخى از شئون آن در بعد از حقیقت اسلام متحقق شده است، چه وضعى پیدا كرده؟ آیا این هنر بالتمام در قرب و ولایت حقیقى به حق و حقیقت اسلامى ظهور كرده یا در بى ولایتى؟ آیا شعر، موسیقى، نقاشى، صنایع مستظرفه و معمارى موجود در تمدن اسلامى همه منشأ دینى و اسلامى دارند؟ آیا شعر ابونواس و موسیقى فارابى و نقاشى رضا عباسى، فرشها و فلزكارى سلجوقى و مسجد جامع دمشق و كاخ الحمرا همه در نسبت و قرب با حقیقت اسلام متحقق شده اند؟ و همه مظهر ولایت اسلامى هستند یا نشانه اى از غفلت از این حقیقت?

قدر مسلم این است كه اوضاعى در تمدن اسلامى سیطره داشته كه در دیگر تمدنهاى دینى از جمله تمدن مسیحى آن را نمى توان مشاهده كرد و آن وضع خاص روحانیت است.

دوگانگى حضور و غیاب روحانیت در هنر اسلامى و مسیحى

این وضع خاص كه عبارت از دورى نسبى یا مطلق یا نزدیكى مطلق به جریانهاى سیاسى موجود است. بدین تفصیل كه علماى اسلامى یا بالكل تابع حاكمان بوده یا استقلال تام و تمامى نسبت بدانان داشتند: گاهى نیز با وجود نزدیكى در جهاتى، در جهات دیگر چندان دخالت در امور نمى كردند. به هر حال كمتر اتفاق مى افتد كه روحانیون ضمن شركت در فعالیتهاى رسمى سیاست موجود بر ملوك و سلاطین و خلفا استیلاء داشته باشند.

در حالى كه در جهان مسیحى تشكیلات روحانى چون دولتى در برابر تشكیلات حكومتى عمل مى كرده است، و حتى در غرب عالم مسیحیت یعنى «امپراتورى مقدس روم غربى» این پاپ بود كه ریاست و حق فرمانروایى را به سلاطین و امپراتوران اعطاء مى كرد.

از این رو كلیساى كاتولیك در وضعى برتر نسبت به سیاستمداران قرار مى گرفته است. بسیارى از امپراتوران متدین در قرون وسطى در تقرب به كلیسا و پاپ مى كوشیدند. هنگامى كه پاپها به فساد گراییدند و دستگاه مسیحى رو به ضعف نهاد، سیاستمداران از موضعى برتر برخوردار شدند و پاپ تابع سیاست و امر آنها گردید، تا آنكه پس از رنسانس قدرت دنیوى جایگزین قدرت دینى شد. به هر حال تأثیرات متقابل روحانیون و سیاستمداران بنابر وجود دو نهاد دینى و دنیوى بسیار بود.

اما در عالم اسلام نزدیكى علما به دربارهاى حكومتى غالبً با از دست دادن استقلال روحانى و تابعیت نسبت به اوامر حكومتى سلاطین و توجیه شرعى عمل فاسد سیاسى آنان همراه بود، تا آنجا كه سیاست ظالمانه امر را براى حفظ جامعه لازم مى شمردند و او را اولى الامر خطاب مى كردند. در مقابل بسیارى از علما و فقهاى پارسا و عرفا و صوفیه از سیطره حكومتى مى گریختند و مقامات دنیوى از جمله مقامات قضایى را نمى پذیرفتند و در این میان متفكران شیعه بیش از علماى اهل سنت چنین بوده اند...

دوگانگى حضور و غیاب روحانیت در هنر اسلامى و مسیحى

...اصلاحات دینى در تفكر متفكران اسلامى اغلب مقارن با دورى ایشان از حكومتها بوده است، و تأثیرش را فقط در اذهان و قلوب عده اى محدود از همفكران و علما مى توان دید. شاید از جهتى این وضع در تمدن اسلامى از آن ناشى مى شده كه سیاستمداران خویش را در مقام روحانى مى دیده و حتى خود را فوق علما مى دانسته اند.

در واقع علم در عالم اسلامى در انحصار علما و روحانیون نبوده و روحانیت اسلامى چون روحانیت مسیحى طبقه اى خاص و مشرف به حلقه روحانیون محسوب نمى شده اند، تا در مقابل سیاستمداران به عنوان نیرویى برابر یا برتر عمل كند. علاوه بر این در جهان اسلام هیچگاه تفاوتى آشكار میان آثار معنوى مقدس و دنیوى غیرمقدس به وجود نیامد.

به هر حال در مسیحیت قرون وسطى وضع چنان بود كه احیاء دین بى واسطه موجب تحولات بزرگ در سیاست سیاستمداران مى گردید، در حالى كه در تمدن اسلامى برخى جنبشهاى عقیدتى از طرف سیاستمداران و فرمانروایان دامن زده مى شد و چنانكه دوران «محنت» و جدال نقلیان و اهل شرع و حدیث با اهل عقل و معتزله در عصر مامون، واثق، معتصم و متوكل با اغراض سیاسى همراه بود.

از اینجا در تمدن اسلامى غالباً سیاست ولایى شرعى اسلامى بر اساس امامت (چه بر مبناى بیعت اهل حل و عقد و مردم با امام و قول به اتفاق و اختیار امت و چه بر اساس گزینش و انتصاب و قول به نص الهى) در برابرسیاست ولایى عقلى و طبیعى خلفاى اموى و عباسى دچار فتور شده است.

جهاد اسلامى اغلب صرفاً توجیه دینى اعمال قدرت طلبانه فرمانروایان بوده تا توسعه ملك خدا و حكومت شرع اسلام. در این بین بسیارى از روحانیون تابع فرمانروایان شده اند. اما در مسیحیت همان طورى كه گفتیم بنابر غلبه ادوارى تشكیلات كلیسایى اگر حكمت سیاسى مسیحیت قرون وسطى و جهاد دینى در عمل به كار مى آمد، منشأ و مصدر قدرت سیاسى، روحانیون كلیسا بود و اگر این حكمت لفافه اى براى عمل سیاسى و توسعه طلبى بوده باز نقش اساسى در این بین از آن مقامات روحانى بوده تا مقامات سیاسى و دنیوى.

به هر تقدیر همواره كلیسا به جهت تشكیلات منظم كه غالباً همراه با قدرت مستقل و گاه برتر سیاسى در جنب مرجعیت روحانى و دینى، بروز كرده است، تأثیراتى به مراتب بیش از روحانیون و مرجعیت علمى در اسلام بر سیاست موجود داشته است. آنچه كه در مطلب فوق بدان اشاره شد، آثارى است كه فرع بر وقایع اساسى درتاریخ این دو دین به وقوع پیوسته است.

اما این وقایع و حوادث چه بوده اند كه تاریخ دو امت دینى بر اساس آن در دو مسیر جداگانه سیر كرده است.

دوگانگى حضور و غیاب روحانیت در هنر اسلامى و مسیحى

این امر در اسلام جدایى ولایت (حكومت و سیاست) از ولایت (قرب و دوستى) است. بدین تفصیل كه با رحلت پیامبر كه جامع ولایت و ولایت بود با خلافت اولین خلفا میان این دو تفرقه افتاد و ولایت از آن كسانى شد كه ولایت نداشتند. مدت كوتاه خلافت على بن ابى طالب (ع) نیز بیشتر ناشى از مصالح اسلام مى شد تا تحقیق امر طبیعى در مسیرعادى، على الخصوص كه على (ع) مى دانست كه دیگر با بدعتهاى فراوان نمى توان به آسانى راه پیامبر را ادامه داد و چنین نیز شد و سر انجام دوباره باز ماجراى جدایى ولایت از ولایت تكرار شد.

در حالى كه ائمه صاحبان حقیقى حق ولایت بر امت اسلامى (بر اساس ولایت و قرب به حق) عملاً از این حق برخوردار نگشتند و حاكمان غاصب جور و عالمانى كه بر جدایى ولایت و ولایت اصرار مى ورزید بر امت اسلامى استیلا یافتند، و شد آنچه كه نباید مى شد.

از اینجا تاریخ اسلام پر گشت از بدعتهایى كه با میزان باطل مستقر شده بودند. در این وضع اجتهاد بر نص سبقت یافت و هر كه توانست به معارضه با معارف قرآنى برخاست. این دوره همان دوره اى است كه در روایت ماثورات اسلامى به دوره آخر الزمان و غیبت كبرى تعبیر شده است.

اما در مسیحیت نیز انحراف از لحظه معراج عیسى (ع) آغاز گردید. پس از اندك زمانى بدعتها به وقوع پیوست و سخن از دوگانگى لاهوت و ناسوت چون دو امرى كه در وجود عیسى جمع شده و تفكیك دو امر روحانى و جسمانى به نهایت بروز كرد. بر این اساس سیاست و دین دو امر جدا از هم پنداشته شد (به صورت سیاست و هدایت جسمانى و سیاست و هدایت روحانى).

از اینجا كلیسا چون «مرجع روحانى» و حكومت چون «مرجع جسمانى» تلقى گردید كه مرجع جسمانى مى بایست تابع مرجعیت روحانى باشد تا كارها راست آید و كژیها رفع شود و آدمى با عنایت الهى و به مدد كلیسا به رستگارى نائل شود. بدین ترتیب عملاً در عصر غلبه دین در قرون وسطى توفق از آن كلیسا بوده و بدین معنى سیاست و دین انفكاك ذاتى و تباین نداشته اند، به عبارت دیگرجدایى مطروحه در روایات انجیلى صرفاً نوعى تفكیك نظرى و نه عملى را به همراه داشته در حالى كه در تفكر اسلامى در روایت ماثوره و آیات قرآنى و تاریخ اسلام عكس این امر اتفاق افتاده، بدین معنى كه هیچ گونه تفكیكى از لحاظ نظر و ماهیت میان سیاست و دین مطرح نگردیده، اما در عمل دیانت از سیاست و سیاست از دیانت و به عبارت دیگر، ولایت دینى از ولایت، و حكومت و سیاست و قدرت دنیوى جدا شده است.

و حتى دو مرجع دینى و دنیوى واجد قوایى متوازن و متعادل در برابر یكدیگر چون تشكیلات كلیسایى در برابر تشكیلات حكومتى نبوده است. البته از مطالب فوق نباید چنین استنباط كرد كه در اسلام سیاست به هیچوجه توجیه شرعى نمى شده و مناسبات انسانى بدون توجه به شریعت تكوین یافته است، یا اینكه در مسیحیت سیاست مبتنى بر دین حقیقى بوده است، خیر، سخن ما در اینجا این است كه در تمدن اسلامى میان سیاست موجود و دیانت اسلامى (بدون تفكیك اصول) جدایى بیشتر بوده، حال آنكه سیاست مسیحى از دیانت مسیحى موجود (ضمن تفكیك اصول) بیشتر برخوردار بوده، كه در واقع سبب اساسى این تفاوت، فقدان دو مرجعیت تشكیلاتى با قدرت سیاسى برابر بوده است.

از اینجا هر گاه اصلاحى و احیایى در دین اسلام واقع مى شد، به جهت فقدان قدرت فوق العاده سیاسى در برابر سیاستمداران این اصلاح به حكومت تسرى پیدا نمى كرد و فقط در محدوده علما و متفكران اسلامى كه ازجریانات رسمى حاكم دور بوده اند باقیمانده و از آن رو كه الناس على دین ملوكهم، اصلاح و احیاى دین در اكثریت عامه و ناس نیز كمتر مؤثر افتاده است.

دوگانگى حضور و غیاب روحانیت در هنر اسلامى و مسیحى

و تنها عده اى از ایشان به جهت غلبه احساس دینى در وجودشان و نفوذ متفكران اسلامى در جامعه به این آثار گرایش مى یافتند. این مسئله را در جنبش تصوف اسلامى بیشتر مشاهده مى كنیم و اگر گاهى مشاهده مى كنیم كه سیاستمداران از جنبشى نظیر جنبش حنبلیان و پیروان احمد بن حنبل و اهل حدیث و شریعت در برابر معتزلیان عقلى مذهب حمایت مى كنند، بیشتر اغراض سیاسى در كار است، تا مقاصد دینى و اصلاح جامعه و نیل به جمع میان سیاست و دیانت. این جمع اساساً بنا بر روایات اسلامى فقط در جامعه معنوى مهدوى بالتمام دوباره متحقق مى شود.

اما این وضع خاص سیاست و دیانت در هنر منشأ چه اثرى شده است؟

غلبه و سیطره مطلق و یا نسبى كلیسا در شرق و غرب عالم مسیحیت به عنوان نهادى مستقل، موجب شده كلیسا خود مصدر بسیارى از فعالیتهاى هنرى در زمینه شعر و موسیقى و نقاشى تا معمارى و صنایع گردد، از این رو كلیسا در كنار قدرت سیاسى بزرگترین سفارش دهنده یا ناظر مستقیم اجراى بسیارى از آثار هنرى مسیحى بود و بسیارى از دیرها خود مبادرت به ابداع آثار هنرى مى كردند.

همچنین بزرگترین آثار شعرى و ادبى و منظوم و منثور از سوى رهبانان و روحانیون مسیحى به وجود آمده است. در جنبشهاى هنرى و ضد هنر نیز همواره روحانیون مسیحى سهمى بسزا داشته اند، فى المثل پس از تأثیرات افكار تنزیهى و اندیشه هاى توحیدى و ضد جسمى و بت شكنانه اسلام كه به بیزانس رسید، یكى از امپراتوران بیزانس به نام لئون سوم اقدام به نابودى ایكونها و شمایلهاى مسیحى نمود.

دوگانگى حضور و غیاب روحانیت در هنر اسلامى و مسیحى

اما روحانیون مسیحى در مقابل او به رهبرى یوحناى دمشقى به معارضه برخاستند و در كار خویش توفیق یافتند و در دوره جدید نیز به دنبال نهضتهاى هنرى قرون وسطى نظیر نهضت هنرى «رومانسك»، «گوتیك» و بیزانس «نهضت اصلاح دین» و «ضد اصلاح دین» هر كدام در پیدایش نحله هاى هنرى خاص منشأ آثار بوده اند. این وضع هنرى و ارتباطى كه تشكیلات رسمى روحانیت عیسوى با آثار هنرى داشته اند در اسلام اتفاق نیفتاده است و همین دورى روحانیت اسلامى به هنر موجود در تمدن اسلامى در بعضى جهات وجه غیردینى بیشترى به آن داده است.

تا آنجا كه از نمونه حقیقى مورد تائید متفكران اسلامى در حوزه هاى تجسمى و معمارى كمتر مى توان سراغ گرفت. البته این بدان معنى نیست كه هنر دینى و معنوى حقیقى با ممیزاتى كه قبلاً بدان اشاره كردیم در تمدن اسلامى به ظهور نپیوسته است. خیر سخن این نیست، بلكه سخن از ارتباط روحانیت با كل آثار هنرى است، آنچنانكه در تمدن مسیحى رخ داده و حتى نهایتاً به افراط رفته و در آراى شوراهاى رسمى و متفكران رسمى بسیارى از این آثار نظیر ایكونها واجد معنایى متعالى تلقى گردیده و شایسته توسل براى تقرب به عیسى و خدا شده اند.

قدر مسلم این است كه دخالت مستقیم روحانیت در هنر مسیحى آن را به معنى اصیل لفظ دینى نمى كند، اما به هر تقدیر موجب دینى تر شدن و نزدیكى آن به حكمت معنوى و تجربیات دینى مى گردد. در حالى كه در مقابل چنین وضعى، گسیختگى آثار و تجربه هاى هنرى از نظارت مستقیم متفكران دینى و اهل تفقه آن را از حكمت و تجربه دینى دورتر مى كند.

به هر صورت با تمام اوصاف فوق هنر اسلامى از حكمت ولایى انسى و معنوى اسلام برخوردار شده است، على الخصوص در شعر و هنر مربوط به حكمت انسى متفكران اسلامى این امر بیش از دیگر صور هنرى مشاهده مى شود، و آنچه كه تحت عنوان ولایت و قرب حقیقى به حقیقت اسلام نام بردیم در هنر و شعر هنرمندان و شاعران ولایى اسلام متحقق شده است. اما به تحقیق صورى از شعر و موسیقى و نقاشى و صنایع و معمارى موجود در تمدن اسلامى چنین وضعى نداشته اند با وجود اینكه بنا بر حكم كلى در تمدن اسلامى بالذات یا بالعرض تحت تأثیر روح و صورت نوعى این تمدن قرار گرفته اند.

محمد مددپور، تجليات حكمت معنوى در هنر اسلامى،

تنظیم:گروه حوزه علمیه تبیان-امید آشتیانی