تبیان، دستیار زندگی
«... من پر از بال و پرم/ راه می‌بینم در ظلمت، من پر از فانوسم./ من پر از نورم و شن/ و پر از دار و درخت/ پرم از راه، از پل، از رود، از موج./ پرم از سایه­ی برگی در آب...»...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

روشنی، من، گل، آب

گل

مجموعه  «حجم سبز» که در سال 1346منتشر شده، شامل 25قطعه شعرست. به نظر می‌رسد که نگاه سهراب سپهری در این مجموعه، بیشتر متوجه طبیعت و اشیای بی‌جان دور و برش بوده است تا آدم‌ها. قلمرو شخصیت‌پردازی در شعرهای او نیز تقریباً بی‌بهره و بسیار دور از قلمرو زندگی عادی آدم‌هاست. تصویری که او از آدم‌ها ارائه می‌کند، دورنمایی در حد و اندازه ی رخ است. آن‌ها را از نزدیک به ما نشان نمی‌دهد و از کنش‌ها و واکنش‌های آن‌ها کم‌تر حرف می‌زند. مادر سهراب، رعنا و منوچهر که با حضور ساده و بی‌رنگشان گاهی ریحان می‌چینند (روشنی، من، گل، آب؛ هشت کتاب336)1، گاهی می‌خندند (ساده رنگ؛ همان: 344) و بعضی وقت‌ها هم مثل همه ی مردم شهر در‌خوابند (ندای آغاز؛ همان: 391)، از معدود شخصیت‌های کنش‌مند اشعار این دفتر او هستند:

من در ایوان‌ام، رعنا سر حوض./ رخت می‌شوید رعنا./ برگ‌ها می­ریزد./ مادرم صبحی می‌گفت: موسم دلگیری‌ست./ من به او گفتم: زندگانی سیبی‌ست، گاز باید زد با پوست. (ساده رنگ؛ همان: 343)

تقریباً باقی آدم‌های دور و بر او، اگر قرار باشد در شعرها نقشی ایفا کنند، در قاب تابلویی ارائه می‌شوند:

زن زیبایی آمد لب رود،/ آب را گل نکنیم:/ روی زیبا دو برابر شده است. (آب؛ همان: 346)

یا یادآور خاطره‌ای دوردستند:

دست‌هایت ساقه­ی سبز پیامی را می‌داد به من/ و سفالینه­ی انس با نفس‌هایت آهسته ترک می‌خورد/ و تپش‌هامان می‌ریخت به سنگ.... (از روی پلک شب؛ همان: 334)

یا چیزی در حد و اندازه­ی یکی از عناصر طبیعت. در مجموع چنین به نظر می‌رسد که کارکرد و حضور هم‌نوعان او در شعرهای این مجموعه، کارکردی سترون‌وار و شیء‌گونه است. در شعر «و پیامی در راه»، هویت و شخصیت آدم‌ها درست در حد و اندازه­ی دیگر اجزا و عناصر دور و بر شاعرست. گدا، زن زیبای جذامی، کور، رهگذر و دخترک بی‌پای روی پل، هیچ فرقی با دیوار و ابر و شاخه و بادبادک ندارند (و پیامی در راه؛ همان: 339-340) و شاعر همه را به یک شیوه در شعرش جا می‌دهد، درست مثل کسی که عکس قاب‌گرفته­ی بستگان‌اش را کنار بطری و لیوان و بشقاب در بوفه بگذارد. شاید همین ویژگی‌ست که از او شاعری ساخته که روایتگر «تنهایی»‌ست. سهراب در 10شعر از این مجموعه، با صراحت به این تنهایی اشاره کرده است:

گل

- ... پرم از راه، از پل، از رود، از موج./ پرم از سایه­ی برگی در آب:/ چه درون‌ام تنهاست. (روشنی، من، گل، آب؛ همان: 337)

- ... یاد من باشد فردا لب جوی، حوله‌ام را هم با چوبه بشویم./ یاد من باشد تنها هستم./ ماه بالای سر تنهایی‌ست. (غربت؛ همان: 354)

- رفته بودم سر حوض/ تا ببینم شاید، عکس تنهایی خود را در آب،/ آب در حوض نبود.... (پیغام ماهی‌ها؛ همان: 356-355)

- ... می‌روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ، سر به در می‌آرد،/ پس به سمت گل تنهایی می‌پیچی،... (نشانی؛ همان: 359)

- آدم اینجا تنهاست/ و در این تنهایی، سایه­ی نارونی تا ابدیت جاری‌ست./ به سراغ من اگر می‌آیید،/ نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد/ چینی نازک تنهایی من. (واحه‌ای در لحظه؛ همان: 361)

- بهتر آن است که برخیزم/ رنگ را بردارم/ روی تنهایی خود نقشه­ی مرغی بکشم. (پرهای زمزمه؛ همان: 378)

- صدای آب می‌آید، مگر در نهر تنهایی چه می‌شویند؟/ لباس لحظه‌ها پاک‌ست. (آفتابی؛ همان: 383)

- باید امشب چمدانی را/ که به اندازه­ی پیراهن تنهایی من جا دارد، بردارم/ و به سمتی بروم/ که درختان حماسی پیداست.... (ندای آغاز؛ همان: 393-392)

- ... بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ‌ست./ و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش‌بینی نمی‌کرد./ و خاصیت عشق این است.... (به باغ همسفران؛ همان: 395)

- ... و هیچ فکر نکرد/ که ما میان پریشانی تلفظ درها/ برای خوردن یک سیب/ چقدر تنها ماندیم. (دوست؛ همان: 401)

این تنهایی، تنهایی لذت‌بخش و راضی‌کننده‌ای که به نظر می‌رسد از ویژگی‌های عناصر طبیعت و اشیای بی‌جان‌ست، کم‌کم به شعرهای سهراب سرایت کرده و به ویژگی ذاتی ِ راویِ شعرهای او بدل شده است. شعر «روشنی، من، گل، آب» یکی از نمونه‌هایی‌ست که این ویژگی را به خوبی نمایش می‌دهد:

(1)

ابری نیست.

بادی نیست.

می‌نشینم لب حوض:

گردش ماهی‌ها، روشنی، من، گل، آب.

پاکی خوشه­ی زیست.

مادرم ریحان می‌چیند.

نان و ریحان و پنیر، آسمانی بی­ابر، اطلسی­هایی تر.

رستگاری نزدیک: لای گلهای حیاط.

نور در کاسه­ی مس چه نوازش‌ها می‌ریزد!

نردبان از سر دیوار بلند، صبح را روی زمین می‌آرد.

پشت لبخندی پنهان هر چیز.

(2)

روزنی دارد دیوار زمان، که از آن چهره­ی من پیداست.

چیزهایی هست، که نمی­دانم.

می دانم، سبزه­ای را بکنم خواهم مرد.

می‌روم بالا تا اوج، من پر از بال و پرم.

راه می­بینم در ظلمت، من پر از فانوسم.

من پر از نورم و شن

و پر از دار و درخت

پرم از راه، از پل، از رود، از موج

پرم از سایه­ی برگی در آب:

چه درونم تنهاست. (هشت‌کتاب: 337-335)

نور

به نظر من شعر از دو پاره تشکیل شده است. پاره­ی اول روایت ساده و بی‌رنگ و لعابی‌ست که انگار از گردش و ماجراجویی چشم در گوشه و کنار ِ حیات ِ ساکت و خلوت خبر می‌دهد. همه چیز صاف و صریح است. نه ابری هست که اندوه بیاورد، نه بادی که پریشان‌خاطرت کند. همه چیز مهیاست برای آن‌که راوی لب حوض بنشیند و چشم بدوزد به گردش ماهی‌ها، عکس زلال و روشن خودش در آب و حظ ببرد از زندگی که پاک و بی‌آلایش، میل لذت بردن و چشیدن از خوشه­ی زیست را زنده می‌کند. حیات پاک و بی‌دغدغه است و در متن این پاکی، مادر راوی ـ‌ که همان‌طور که پیش از این اشاره شد، از معدود انسان‌هایی‌ست که در شعر سهراب معرفی می‌شود‌ ـ مشغول ریحان چیدن‌ست. «نان و ریحان و پنیر، آسمانی بی‌ابر، اطلسی‌هایی تر» کیفیتی در ذائقه می‌آفریند که راوی «رستگاری» را ملموس و دست‌یافتنی و نزدیک می‌بیند. همین‌جا، همین‌کنار: «لایِ گل‌های حیات». زندگی تا اندازه‌ای در این پاره از شعر روشن، سلیس و روان‌ست که حتی اشیای بی‌جان هم از این روشنایی بی‌بهره نمی‌مانند. نور کام کاسه­ی مس را لبالب از نوازش می‌کند. از طرفی نردبان هم به نقش‌آفرینی می‌پردازد تا در انتشار روشنایی سهمی داشته باشد: او صبح را که مثل بچه­ی شیطان و بازی‌گوشی برای ماجراجویی بر سر دیوار بلند حیات نشسته‌است، در آغوش می‌گیرد و آرام‌آرام به زمین می‌آورد.

سطر آخر پاره­ی اول، شوک شک‌برانگیزی‌ست که قطعیت فضای بی‌دغدغه و ناب این پاره را مخدوش می‌کند: «پشت لبخندی پنهان هر چیز». حقیقت همه چیز پنهان و دور از دست‌ست، حتی حقیقت وجودی راوی که انگار از دریچه­ی قاب ِ عکسی روی دیوار زمان به ما لبخند می‌زند، دریچه‌ای که تنها این تصویر را عرضه می‌کند و گونه‌گونی شخصیت‌های شعر، در پاره­ی اول را به چهره­ی تک و تنهای راوی منتهی می‌کند. با وجود این آیا رستگاری واقعاً نزدیک است؟ حقیقت ِ اشیای پیرامون راوی چیست؟ و صدها سؤال دیگر که جواب آن‌ها معلوم نیست و از ندانستنی‌های راوی‌ست؛ اما این ندانستن‌ها چیزی از اعتبار او کم ‌نمی‌کند، چراکه در عین حال چیز دیگری می‌داند؛ چیزی که انگار رگ حیات او و نیز شریان اصلی شعر است: «می‌دانم سبزه‌ای را بکنم، خواهم مرد». اینجاست که تکثّر پاره­ی اول به وحدت می‌رسد، گردش چشم در زوایای طبیعت به چهره­ی راوی می‌انجامد ـ که انگار برابر‌نهادی‌ست برای طبیعت ـ و سیر خود را در پیچ و خم درون او ادامه می‌دهد تا انتهای شعر. مسیری که این ماجراجویی در آن اتفاق می­افتد، پر از فانوس، نور، شن، درخت، پل، رود، موج و سایه­ی برگی‌ست در آب. سهراب در اواخر این پاره نیز اقرار می‌کند که حقیقت، مثل برگ بر شاخسار، دور از دست‌ست و سهم انسان از آن تنها سایه‌ای‌ست و دیگر هیچ.

شن

سطر آخر پاره­ی دوم همان اقرار شاعرانه و همیشگی سهراب‌ست. شرح حال انسانی که می‌بالد به اینکه: «... من پر از بال و پرم/ راه می‌بینم در ظلمت، من پر از فانوسم./ من پر از نورم و شن/ و پر از دار و درخت/ پرم از راه، از پل، از رود، از موج./ پرم از سایه­ی برگی در آب...»، اما در عین حال ابراز شگفتی می‌کند که «چه درون‌ام تنهاست»! این تنهایی، ارمغان همان فاصله‌ای‌ست که میان راوی و حقیقت ِ هرچیز وجود دارد. اما از طرف دیگر تنهایی لذت‌بخشی‌ست که فرصت نظربازی با محیط و حظ بردن از همه­ی چیزهای دور و برش را برایش فراهم می‌کند و کنج عزلتی برایش می‌سازد تا آرام و بی‌هیاهو در عناصر طبیعت و اشیای اطراف، کاوش کند.

با این توصیف‌ها به نظر می‌رسد که «روشنی، من، گل، آب»، در شکل عمودی خود، گزارش‌گر نگاه ماجراجویی‌ست که سفر خود را از آسمان آغاز می‌کند، بر سطح عناصر طبیعی و اشیای روی زمین می‌لغزد، سپس پا پیش می‌گذارد و به درون شاعر وارد می‌شود و تا انتهای شعر، پیش‌تر و پیش‌تر می‌رود تا به عمیق‌ترین جای ممکن یعنی تنهایی ِ درون راوی برسد.


پی نوشت:

1-سپهری، سهراب؛ هشت کتاب؛ تهران: طهوری، چاپ چهل و هفتم، 1387.


مینا حسنی

تنظیم : بخش ادبیات تبیان