تبیان، دستیار زندگی
هر هنر راستینی عمیق و چند وجهی و پذیرای تعبیر و تفسیرهای چند گانه و چند گونه است. فی‌المثل مانند لبخند مجسمه مشهور بودا، و لبخند ژوکوند. در قدیم الایام به دیوان حافظ «لسان الغیب» لقب داده بودند که بعدها این صفت از شعر به شاعر تسری یافت ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

تأویل‌پذیری شعر حافظ

مقبره حافظ

هر هنر راستینی عمیق و چند وجهی و پذیرای تعبیر و تفسیرهای چند گانه و چند گونه است. فی‌المثل مانند لبخند مجسمه مشهور بودا، و لبخند زوکوند. در قدیم الایام به دیوان حافظ «لسان الغیب» لقب داده بودند که بعدها این صفت از شعر به شاعر تسری یافت و به خود او اطلاق گردید. بسیاری داستان‌های مدون یا نامدون هست از راست در آمدن و موافق نیت افتادن‌های غزل حافظ یا بیتی از غزلش به هنگام فال گرفتن، مگر غزل مولانا یا سعدی یا سلمان در اوج نیست، چرا با آنها فال نگرفته‌اند؟

حافظ به واقع نه دارای کشف و کرامات و نه حتی مدعی آنها بوده، ولی نفس صدق داشته است. غیب‌گو و غیب‌دان نبوده ولی به ژرفی و گستردگی زیسته است. گوشه‌های نزبسته را زیسته است. گوشه‌های پنهان مانده را که کمتر کسی توانسته است بزید، زیسته و اندیشه کرده و به شعر درآورده. چنانکه بیشتر گفته شد شعر او آینه‌دار طلعت و طبیعت یک قوم است. زندگی‌نامه جمعی ماست. همین است که عاشق و غریب و اسیر و دردمند و مهجور و آرزومند و مشتاق و منتظر و گیر و ترسا و مومن و آزاد‌اندیش و عارف و عامی و مست و هشیار همه نقش خویشتن را در آئینه صافی شعر او باز می‌یابند.

حافظ به واقع نه دارای کشف و کرامات و نه حتی مدعی آنها بوده، ولی نفس صدق داشته است. غیب‌گو و غیب‌دان نبوده ولی به ژرفی و گستردگی زیسته است. گوشه‌های نزبسته را زیسته است. گوشه‌های پنهان مانده را که کمتر کسی توانسته است بزید، زیسته و اندیشه کرده و به شعر درآورده.

شعر حافظ بس تأویل‌پذیرست. باده های او را هم می‌توان به انگوری تفسیر کرد و هم به عرفانی. حتی بعضی شعرهای او که اینک و از بیرون عارفانه می‌نماید، در اصل و با توجه به شأن نزولش در مدح امیر و امیرزاده‌ای بوده است. مثل «ستاره‌‌ای بدرخشید و ماه مجلس شد» که آن‌همه اشارات و تنبیهات عرفانی دارد ولی در اصل در مدح شاه شجاع است یا غزل «روز هجران و شب فرقت یار آخر شد» که این‌همه عرفانی می‌نماید، مربوط به روی کار آمدن شاه شیخ ابو اسحاق است .

 حافظ

طنزهای او را که سر به‌سر مقدساتی چون تسبیح و طیلسان و خرفه و سجاده‌ و نماز و روزه و مسجد و خانقاه و مشایخ شهر و امام شهر می‌گذارد، هم می‌توان به عقیده‌مندی عمیق او به اصل شریعت و طریقت حمل کرد و هم به بی‌اعتقادی یا سست عقیدگی او. همچنین بین عشق زمینی و انسانی و عشق آسمانی و عرفانی او فرق فارقی نیست. آری غزل‌های دیگران فی‌المثل غزل‌سنائی، انوری، عطار، عراقی، مولوی، و سعدی این‌همه چند وجهی و تأویل‌پذیر نیست.

بهره حافظ از ایهام در اشعارش

ایهام تبادر در علم بدیع به این صورت تعریف می شودکه:

«هر گاه واژه ای از کلام واژه دیگری را که با آن(تقریباً)همشکل یا همصدا است به ذهن متبادر كند معمولاًواژه ای كه به ذهن متبادر می شود با کلمه یا کلماتی از کلام تناسب دارد» (نگاهی تازه به بدیع-دکتر سیروس شمیسا-تهران-فردوس 1381)

هر چند باید گفت تمام انواع ایهام از قبیل: ایهام تناسب،ایهام تضاد،ایهام ترجمه و صنعت استخدام همه از جمله ایهام تبادر هستند. تا معنای دیگری از واژه به ذهن متبادر نشود ایهامی وجود نخواهد داشت پس همه انواع ایهام شکلهای مختلفی از ایهام تبادر هستند اما چون این انواع حالت قراردادی دارند معمولاً این نکته فراموش می شود. در شعر حافظ نوعی تبادر معنایی وجود دارد که به درستی نمی توان نامی بر آن گذاشت برای مثال در بیت:

جانها زدام زلف چو بر خاک می فشاند

بر آن غریب ما چه گذشت ای صبا بگو

سوای این که جان فشانی جانها در دام زلف یار و درازی گیسوی او تصویر می شودآیا«بر خاک فشاندن» «بر خاک کشاندن» را به ذهن متبادر نمی کند؟ و در صورت دوم(یعنی تبادر و تأویل فشاندن به کشاندن)تصویر واضح تر و روشن تری از آنچه «بر آن غریب» گذشته به دست نمی دهد؟

تبادرهای معنایی در شعر حافظ گاهی پا را از این هم فراتر می نهد تا جایی که با آوردن یک عبارت فعلی دو صورت معنایی کاملاً متضاد را با هم تلفیق می كند:

نمونه اول:

گر بدانم که وصال تو بدین دست دهد

دل و دین را همه در بازم و توفیر کنم

نوعی ایهام در «بدین دست دهد » وجود دارد:

بدین دست دادن = به دست آوردن وصال تو

به دست آوردن=از دست دادن!

بدین دست دادن = از دست دادن دین

اگر بدانم وصال تو با از دست دادن دین به دست می آید:

دل و دین را همه در بازم و توفیر کنم

نمونه دوم:

حافظ لب لعلش چو مرا جان عزیز است

عمری بود آن لحظه که جان را به لب آرم

در مصرع اول با ما قرارداد می کند که«لب یار» مانند «جان حافظ» است

پس هر كجا به واژه ی« جان» برخوردیم طبق قرارداد همان« لب» است:

عمری بود آن لحظه که «جان»(لب او) را به لب آرم!

یعنی لحظه ای که آن لب را ببوسم عمر دوباره می گیرم پس لحظه ای که «جان را به لب آرم» نه تنها نمی میرم که عمر دوباره می یابم

در این جا هم این معادله ی متناقض را می بینیم:

جان به لب آمدن= عمر دوباره یافتن!


منبع :

حافظ نامه - خرمشاهی