تبیان، دستیار زندگی
بابا به مامان گفت: چرا ناراحتی؟ مامان گفت: دلم خیلی تنگ شده...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

عقل گنده من

بابا به مامان گفت: چرا ناراحتی؟ مامان گفت: دلم خیلی تنگ شده.

عقل گنده من

با خودم فکر کردم چرا مامان دلش تنگ شده؟ به آشپزخانه رفتم. مامان یک پیش بند صورتی پوشیده بود. بندهای پیش بند را محکم دور دلش بسته بود. هم غذا درست می کرد و هم ظرف ها را می شست.
خوب به مامان نگاه کردم. هورا، هورا، فهمیدم. کار لباس هایش بود. به اتاق خواب مامان رفتم. از کشو یک قیچی برداشتم. اول از بلوز قرمزش شروع کردم. آخه من بزرگ شده ام. عقلم هم گنده شده است. خوب می دانم بلوز روی شکم مامان می افتد. از همان جا قیچی کردم.
بعد سراغ بلوز سیاهش رفتم و چند تا بلوز دیگر را هم قیچی کردم.
دست هایم درد گرفته بود و قرمز شده بود.
به آشپزخانه رفتم. باید پیش بند را هم قیچی می کردم. یواشکی پشت مامانم ایستادم.
مامان گفت: روشا جان برو کنار. می خواهم برنج آبکش کنم. آبش جوش است.
اما من باید بند را قیچی می کردم تادلِ تنگ مامانم را گشاد کنم.
صدای زنگ در خانه را شنیدم. بدو بدو رفتم و در را باز کردم. مامان بزرگ بود. مامان بزرگ را بغل کردم و بوسیدم.
مامان بزرگ من را بوس کرد و گفت: یک عروسک خوشگل برایت از مشهد خریده ام.
باز هم من را بغل کرد و گفت: دلم برایت تنگ شده بود. قد یک مورچه شده بود.
با خودم گفتم: حالا باید دل مامان بزرگ را هم گشاد کنم، ولی دست هایم درد می کرد. تازه، مامان بزرگ یک پیراهن گشاد پوشیده بود. پس حالا چه کار کنم!؟

koodak@tebyan.com
فهیمه امرالله _ منبع: ماهنامه روزهای زندگی
مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.