تبیان، دستیار زندگی
تافی، ببر کوچولویی بود که داشت بین شاخ و برگ درخت ها بازی می کرد. این ور می دوید، اون ور می دوید و از روی این درخت به اون درخت دنبال شاپرک ها می کرد. یك هو یک باد تند آمد و درخت ها را تکان داد. تافی محکم شاخه یک درخت را گرفت.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

تافی

تافی ببر کوچولو


تافی، ببر کوچولویی بود که داشت بین شاخ و برگ درخت ها بازی می کرد. این ور می دوید، اون ور  می دوید و از روی این درخت به اون درخت دنبال شاپرک ها می کرد. یك هو یک باد تند آمد و درخت ها را تکان داد. تافی محکم شاخه یک درخت را گرفت. اما باد آمد، از روی تافی رد شد و راه های او را با خودش برد. تافی کوچولو دنبال باد دوید و صدا زد: «وایسا، من راه هام رو لازم دارم.» اما باد دور شد و تافی به آن نرسید.

تافی بدون راه های سیاهش خجالت می کشید توی جنگل راه برود. اول فکر کرد برود پشت شاخ و برگ درخت ها تا راه راه به نظر برسد و معلوم نشود راه هایش گم شده. اما کمی بعد دید با ایستادن پشت درخت ها حوصله اش سر می رود. به همین خاطر تصمیم گرفت برود، باد را پیدا کند و راه هایش را پس بگیرد. تافی که نمی دانست باید کجا دنبال باد بگردد، فکر کرد برود پیش درخت بزرگ جنگل که همه چیز را می دانست و از او آدرس خانه باد را بپرسد.

تافی از تپه بلند جنگل بالا رفت تا رسید به درخت بزرگ. درخت تا تافی را دید به او گفت: «تافی کوچولو، راه های خوشگلت کو؟» تافی نفس نفس زنان به درخت گفت: «باد بدجنس اومد و راه هام رو برد.» درخت گفت: «باد که بدجنس نیست. هر روز میاد، من و تمیز می کنه، برگ های خشک رو از روی شاخه هام برمی داره و می بره تا همیشه سبز و تازه تو می دونی.»

تافی گفت: «ولی راه های من و برداشت و رفت. می خوام اون ها رو ازش پس بگیرم. تو می دونی خونه باد خونه کجاست؟» درخت گفت: «باد که خونه نداره. به همه جا سر می کشه. حالا هم رفته پیش گندم زار. اگه تند بدوی بهش می رسی.» تافی کوچولو از درخت خداحافظی کرد و با سرعت به سمت گندم زار دوید.

تافی ببر کوچولو

تافی رسید به گندم زار. گندم زار تا تافی را دید، به او گفت: «تافی کوچولو، راه های خوشگلت کو؟» تافی نفس نفس زنان به به او گفت:باد بدجنس اومد و راه هام و برد. گندم زار گفت: «باد که بدجنس نیست. هر روز میاد من و ناز می کنه تا گندم ها موج بزنن و قشنگ بشن.» تافی گفت: «ولی راه های من و برداشت و رفت. می خوام اونا رو ازش پس بگیرم. تو می دونی  باد کجاست؟  گندمزار گفت: «رفته پیش ابر. اگه تند بدوی بهش می رسی.» تافی کوچولو خداحافظی کرد و به سمت کوه دوید     که ابر بالای اون نشسته بود.  .


تافی از کوه بالا رفت تا رسید به ابر. ابر تا تافی را دید به او گفت: «تافی کوچولو، راه های خوشگلت کو؟» تافی نفس نفس زنان به او گفت: «باد بدجنس اومد و راه هام رو برد.» ابر گفت: «باد که بدجنس نیست. هر روز میاد من و این ور و اون ور می بره تا به زمین های خشک بارون برسونم.» تافی گفت: «ولی راه های من و برداشت و رفت. می خوام اونا رو ازش »  پس بگیرم .تو می دونی باد کجاست؟ ابر گفت: «رفته به سمت ساحل. اگه تند بدوی بهش می رسی.» تافی کوچولو خداحافظی کرد و به سمت ساحل دوید.

تافی رسید به ساحل. ساحل تا تافی را دید به او گفت: «تافی کوچولو، راه های خوشگلت کو؟» تافی نفس نفس زنان به او گفت: «باد بدجنس اومد و راه هام رو برد.» ساحل گفت: «باد که بدجنس نیست. هر روز میاد من و تمیز می کنه، بعد می ره دریا و برمی گرده. اگه اینجا منتظرش بمونی می تونی باهاش حرف بزنی.» تافی کوچولو توی ساحل منتظر باد نشست.

کمی که گذشت، چیز خنکی به صورتش خورد. تافی از جا پرید و گفت: «باد بدجنس. راه های من و کجا بردی؟» باد گفت: «وای، معذرت می خوام. اون نوارهای سیاه براق راه های تو بود؟» تافی گفت بله. باد گفت: «من همه چیزهایی رو که توی روز جمع می کنم می برم توی جزیره وسط دریا می گذارم. راه های تو هم الان اون جاست. سوار قایق شو و برو به جزیره، راه هات رو بردار.»

تافی ببر کوچولو

تافی کوچولو سوار قایق شد. بادبان ها را هم بالا کشید اما قایق از جایش تکان نمی خورد. تافی با ناراحتی به ساحل گفت: «قایق راه نمی افته. حالا چیکار کنم؟» ساحل گفت: «بدون باد که قایق نمی تونه حرکت کنه.» بعد رو کرد به باد و گفت: «باد مهربون. تافی راه هاش رو لازم داره. بهش کمک می کنی بره جزیره و پیداشون کنه؟» باد چرخی زد و به بادبان ها وزید. قایق راه افتاد و رفت به سمت جزیره. مدتی بعد ساحل ،قایق و باد و تافی را دید که با هم دارند به سمتش می آیند.

راه های تافی سر جایش بود و داشت می خندید. وقتی به ساحل رسیدند، باد چرخی دور تافی زد و گفت: «از این به بعد راه هات رو سفت بگیر، ببر کوچولو. من باید برم که خیلی کار دارم.» بعد هوی بلندی کشید، از ساحل و تافی خداحافظی کرد ورفت. تافی به ساحل گفت: « باد اصلا بدجنس نبو راه های منو برام پیدا کرد و با هم دوست شدیم. حالا هم باید برم و به ابر و گندمزار و درخت بگم که باد چقدر مهربونه.

تافی ببر کوچولو

koodak@tebyan.com

منبع:برترین ها

تهیه:شهرزاد فراهانی

شبکه کودک و نوجوان تبیان


مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.