تبیان، دستیار زندگی
در دهکده ای دور پسری زندگی می کرد که بسیار پرخور بود. هر چه که مادرش می پخت را می خورد ولی باز هم سیر نمی شد. ...
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

تالار اسرار آمیز(1)

تالار اسرار آمیز(1)

در دهکده ای دور پسری زندگی می کرد که بسیار پرخور بود. هر چه که مادرش می پخت را می خورد ولی باز هم سیر نمی شد. مادر از ترس اینکه مبادا پسرک پرخور سهم غذای خواهر و برادرهایش را بخورد همیشه باید سهم آن ها را قایم می کرد تا دست پسرک به غذاها نرسد.

البته پسرک بسیار تنبل بود برای اینکه آنقدر پرخوری می کرد که نایی برای کار کردن در خارج از خانه برای او نمی ماند و بسیار هم چاق شده بود.

یک روز که مادر به همراه پدر و خواهر و برادرهای پسرک برای کار به مزرعه رفته بود، پسرک در خانه بسیار گرسنه شده بود و تمام خانه را به هم ریخت تا چیزی برای خوردن پیدا کند، آنقدر گشت تا گوشت پخته ای که مادرش برای ناهار آماده کرده بود را پیدا کرد و همه ی آن را خورد.

وقتی که مادر و بقیه ی اعضای خانواده خسته و گرسنه به خانه رسیدند از مادر طلب غذا کردند. مادر که نمی دانست پسرک تمام گوشت را خورده است به مطبخ رفت و همه جا را گشت، اما به قول معروف هر چه بیشتر گشت کمتر پیدا کرد. به سراغ پسرک رفت و دید که پسرک در اتاق به خواب عمیقی فرو رفته است. او را بیدار کرد و از او پرسید که گوشت را دیده یا ندیده؟

پسرک به مادر گفت: مادرجان از خواب که بیدار شدم، صبحانه ای را که برایم آماده کرده بودی خوردم، ولی سیر نشدم، به سراغ نان ها رفتم و همه را خوردم، یک ساعت بعد دیدم بسیار گرسنه هستم برای همین گشتم و گوشتی را که پخته بودی پیدا کردم و آن را هم خوردم ولی الان که از خواب بیدار شدم باز هم گرسنه ام، کاش یک غذایی به من بدهی تا این ضعف دلم گرفته شود.

مادر که بسیار عصبانی شده بود به پسرک گفت: آن گوشتی که خوردی برای همه مان بود، حالا من برای خواهر و برادرانت چی درست کنم تا آن ها که بسیار گرسنه هستند، سیر شوند؟

پسرک با بی تفاوتی گفت: مادر جان هر چه درست کردی برای من هم بیاور که بسیارگرسنه ام. مادر از دست پسرک خیلی عصبانی شد و همان طور که از اتاق بیرون می رفت گفت: کاش اتفاقی می افتاد تا تو دست از این شکمویی برداری و بفهمی که زندگی فقط غذا خوردن نیست.

آن شب به هر سختی که بود مادر برای بچه ها و همسرش غذایی را فراهم کرد و بعد از خوردن غذا، همه به خواب رفتند. وقتی که پسرک به رختخواب رفت هنوز هم گرسنه بود و غر می زد که مادرش به او غذای کافی نمی دهد.

پدر به او گفت: پسر جان تو اگر کمی دیگر به غذا خوردن ادامه بدهی حتما از چاقی می ترکی، بچه جان به خاطر خودت می گویم این همه غذا خوردن ضرر دارد و به سلامتیت لطمه وارد می کند. پسرک پوفی کشید و سعی کرد که بخوابد.

وقتی که از خواب بیدار شد دید در صحرایی بی آب و علف خوابیده است و هیچ چیز و هیچ کس در اطرافش پیدا نمی شود. بلند شد و چشمانش را مالید. هر چه بیشتر نگاه می کرد بیشتر می ترسید. ناگهان یک فرشته روبرویش ظاهر شد.

پسرک با ترس پرسید: اینجا کجاست؟ من دیشب که به خواب رفتم، در خانه کنار برادرهایم بودم، ولی صبح که بیدار شدم هیچ اثری از آن ها نبود.

فرشته لبخندی به پسرک زد و به او گفت: مادرت بسیار از دست تو ناراحت است. دیروز دعایی کرد و من به خاطر همان دعا است که اینجا هستم. اگر از اتفاق هایی که امروز برایت می افتد، جان سالم به در ببری، دوباره پیش خانواده ات برمی گردی ولی اگر نتوانستی باید همیشه اینجا بمانی.
پسرک با تعجب گفت: مگر قرار است چه اتفاق هایی برای من بیفتد؟ 
فرشته لبخندی زد و گفت از زمانی که من غیب شوم اتفاق های امروز شروع می شود...

koodak@tebyan.com

تهیه: سید علی نوایی

 تنظیم: مرجان سلیمانیان

شبکه کودک و نوجوان تبیان

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.