تبیان، دستیار زندگی
تمام روز پسر کوچولو برادرش را نگاه می کرد که چگونه آدامس بادکنکی باد می¬کند. او روی چهارپایه روبروی آینه ایستاد. لپ هایش را باد کرد و لب¬هایش را جمع کرد. او داشت تمرین می¬کرد که چگونه آدامسش را باد کند. او دوباره به آینه نگاه کرد با آدام...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

آدامس بادکنکی

آدامس بادکنکی

تمام روز پسر کوچولو برادرش را نگاه می کرد که چگونه آدامس بادکنکی باد می کند. او روی چهارپایه روبروی آینه ایستاد. لپ هایش را باد کرد و لب هایش را جمع کرد. او داشت تمرین می کرد که چگونه آدامسش را باد کند. او دوباره به آینه نگاه کرد با آدامسی که بین دندان هایش بود، بهترین حالت آدامس باد کردن را داشت اما نمی توانست آدامس باد کند.

برادرش به او گفت: «تو باید اول از همه، آدامس را در دهانت صاف کنی.»

پسر کوچولو آدامس را با زبانش فشار داد تا صاف شود، سپس به مرحله اول برگشت: آدامس را صاف کرد، قیافه آدامس باد کردن را به خود گرفت و شروع کرد به باد کردن اما هیچ اتفاقی نیفتاد.

بعد از خواهرش پرسید: «تو چطور آدامس باد می کنی؟»

خواهرش جواب داد:«خیلی راحت است فقط کافی است که زبانت را در وسط آدامس قرار دهی و باد کنی.» پسر کوچولو زبانش را وسط آدامس قرار داد تا آنجایی که احساس کرد کاملاً درست است. بعد به مرحله  اول برگشت: آدامس را صاف کرد، قیافه ی آدامس باد کردن را به خود گرفت و شروع کرد به باد کردن اما هیچ اتفاقی نیفتاد. به جز او همه بلد بودند چطوری آدامس باد کنند.

بعد از پدرش پرسید: « می توانی به من یاد بدهی که چطور آدامس باد کنم؟»

پدر گفت: «خیلی وقت است که من آدامس باد نکرده ام، شاید اگر تو به من نشان دهی یادم بیاید.»

پسر کوچولو دوباره سعی کرد و این بار با تمام قدرت آدامس را باد کرد اما به جای اینکه آدامس باد شود از دهانش بیرون افتاد و وسط روزنامه پدرش فرود آمد.

پسر و پدر هر دو تعجب کردند. پدر شروع کرد به خندیدن، پسر کوچولو هم می خندید، پدر یک آدامس تازه برای او پیدا کرد و گفت: « وقتی که آدامس خوب نرم شد دوباره امتحان کن.» او جوید و جوید و جوید تا وقتی که آدامس خوب نرم شد.

سپس به مرحله اول برگشت: آدامس را صاف کرد، زبانش را وسط آدامس قرار داد، با لب هایش دور و بر آدامس را محکم نگه داشت، قیافه آدامس باد کردن به خود گرفت و شروع کرد به باد کردن آدامس. در این موقع، آدامس باد شد. اولش خیلی کوچک بود اما هر چه بیشتر باد می کرد، آدامس بیشتر باد می شد.

مادر گفت: «اجازه نده که هوا از دور و بر آدامس بیرون برود.»
خواهرش گفت: «می بینی، تو باید زبانت را وسط آدامس قرار دهی.»
برادرش گفت: «صاف کردن آدامس خیلی کمک می کند. حالا فکر می کنی بتوانی بزرگتر از این باد کنی؟»

سپس برادرش آدامس را خیلی بزرگ باد کرد تا جایی که به سختی چشم هایش از پشت آدامس دیده می شد.

پسر کوچولو با تعجب گفت:« نمی دانم بتوانم آدامس را به این بزرگی باد کنم یا نه!»
اما او همچنان سعی اش را می کرد...

koodak@tebyan.com

تهیه: سید علی نوایی 

تنظیم: مرجان سلیمانیان

 بخش کودک و نوجوان تبیان،

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.