تبیان، دستیار زندگی
خیلی دیر شده بود.یواشکی توی حیاط را نگاه کردم. هیچکس توی حیاط نبود، حتی خانم ناظم...
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

ازهمین حالا

از همین حالا

خیلی دیر شده بود. یواشکی توی حیاط را نگاه کردم. هیچکس توی حیاط نبود، حتی خانم ناظم.

با ترس و لرز وارد حیاط شدم وتا توان داشتم؛ یک نفس دویدم به سمت کلاس. صدای خانم معلم از پشت در کلاس به گوش می رسید. داشت حاضر و غایب می کرد. جرات در زدن نداشتم. خیلی بد شد.

اصلا"دلم نمی خواست که اولین روز مدرسه تاخیر داشته باشم. همین که خانم معلم اسمم را خواند، از پشت درگفتم: «حاضر!»

در باز شد. خانم معلم با چشم های گرد شده سر تا پایم را برانداز کرد و گفت:

« مینا! این چه سر و وضعیه برای خودت درست کردی؟»

 نگاهی به خودم انداختم. از خجالت عرق کردم و سرم را پایین انداختم.خیلی خیلی بد شد. دکمه روپوشم را بالا و پایین بسته بودم که هیچ، با شلوار خانه ام آمده بودم مدرسه. یکی یکی سر و کله  بچه های فضول کلاس که گردن دراز می کردند و سرک می کشیدند بیرون کلاس، از لای در بیرون زد.

از همه بدتر سمیرا، دختر همسایه هم توی کلاس ما بود. تامرا دید با صدای بلند خندید و گفت:

«بچه ها نگاش کنید!...» کلاس از خنده منفجر شد.

 از خواب پریدم. از جا بلند شدم. نگاهی به بیرون انداختم. هنوز هوا کاملا روشن نشده بود.

چراغ اتاق را روشن کردم. روپوشم اتو شده روی جالباسی آماده بود. مادر آن را برایم آماده کرده بود و زده بود جالباسی؛ اما کیفم...خدای من فراموش کرده بودم آن را آماده کنم.

از تخت پریدم بیرون، کیفم را از روی میز تحریرم برداشتم، زیپش را باز کردم تا ... چشم هایم داشت از حدقه می زد بیرون، ازمداد و تراش گرفته تا لوازم شخصی وتغذیه، تویش پیدا می شد.

هرچه فکر کردم یادم نمی آمد کی آن را مرتب کرده ام تا جای که یادم می آمد یا مشغول تلویزیون نگاه کردن بودم یا مشغول بازی و بازیگوشی.

 باید کار مادر باشد؛ شاید وقتی آخر شب روپوشم را زده جالباسی متوجه شده که کیفم را آماده نکرده ام.  نگاهی به اتاق انداختم. هنوز به هم ریخته و شلوغ بود. از خودم خجالت کشیدم.

دیروز مادر چندبار از من خواسته بود مرتبش کنم اما هر بار فقط گفتم:

«باشه، چشم... بعدا" مرتبش می کنم!»

اما مثل همیشه این قدر دست دست کردم تا شب شد و موقع خواب،و باز هم مثل همیشه گفتم :

«بماند برای فردا»

خودم هم نمی دانم این فردا کی از راه می رسد؟! 

جلوی آینه رفتم، تصویرم به من لبخند زد و گفت:

«چرا امروز همان فردایی نباشد که منتظرش هستی»

 به او لبخند زدم و بدون معطلی شروع به تمیز کردن اتاقم شدم. آخرین کتاب را که توی قفسه کتاب داستان هایم گذاشتم، صدای در بلند شد، مادر بود.

آمده بود بیدارم کند.صدایم را که نشنید، دوباره در زد و گفت:

«دخترم بیداری مادر، پاشو دیرت می شه ها!!!... خوب نیست اولین روز مدرسه دیر برسی!»

koodak@tebyan.com

نویسنده: لیلا صادق محمدی

تهیه: مینوخرازی

تنظیم: فهیمه امرالله

شبکه کودک و نوجوان تبیان

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.