تبیان، دستیار زندگی
یک جوجه تیغی بود، عصبانی خیلی خیلی عصبانی، آن قدر که تا عصبانی می شود، تیغ هایش را این و رو آن ور پرت می کرد. ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

یک تیغ تیغی بود

یک تیغ تیغی بود

یک جوجه تیغی بود، عصبانی خیلی خیلی عصبانی، آن قدر که تا عصبانی می شود، تیغ هایش را این ور و آن ور پرت می کرد. خب معلوم است جوجه تیغی که این قدر اخمو و بداخلاق باشد کسی خیلی دور و برش پیدانمی شود. برای همین یک روز ابری که جوجه تیغی هوس سیب کرد و راه افتاد برود سیب پیدا کند کسی دور و برش نبود که بگوید هی کجا می روی صبرکن امروز روز خوبی برای پیدا کردن سیب نیست جوجه تیغی کوچولو راه افتاد رفت و رفت و رفت و هی نق زد "درخت سیب کجایی؟

یک تیغ تیغی بود

درخت سیب چرا پیدا نمی شوی؟" که یکهو چیک چیک دانه های باران خوردند به سر و صورت جوجه تیغی و کم کم باران تند تر و تند تر شد، خورد به سر و صورت جوجه تیغی، جوجه تیغی غر زد: "یعنی چه؟ این چه وقت باران آمدن است؟ آهای ابر ها چه کار می کنید؟ نمی شود شما بروید و باد بیاید، آن وقت زمین پر از سیب هایی می شود که این جا و آن جا قل می خورند.

یک تیغ تیغی بود

اما ابرها جوابی ندادند. دانه های باران هم کار خودشان را کردند و باز تندتر و تندتر باریدند، آن قدر که جوجه تیغی عصبانی شد خیلی خیلی عصبانی شد و بعد یکی از تیغ هایش را فرستاد سراغ دانه های باران، فکر می کنی دانه های باران ترسیدند و فرار کردند؟

یک تیغ تیغی بود

نه دانه های باران باریدند و باز هم باریدند جوجه تیغی عصبانی تر شد و باز یک تیغ دیگر و یک تیغ دیگر به طرف دانه های باران پرت کرد خب این بار چه فکر می کنی؟

فکر می کنی دانه های باران بیش تر بودند یا تیغ ها، جوجه تیغی همه تیغ هایش را پرت کرد، آن قدر که شد یک جوجه تیغی بی تیغ که هنوز داشت دنبال سیب می گشت. اتفاقا این جوجه تیغی رسید به روباهی که از ترس باران توی لانه اش نشسته بود و به جای این که خودش این جا و آن جا دنبال شکار برود چشم هایش اینجا و آن جا دنبال شکار می گشت. روباه تا جوجه تیغی را دید گفت:"چه جالب! چه خوردنی!"

یک تیغ تیغی بود

و یواش یواش آمد جلو، جوجه تیغی مثل همه جوجه تیغی ها، که وقت خطرخودشان را گلوله می کنند و می شوند یک گلوله تیغ تیغی، خودش را گلوله کرد ولی از آن جا که تیغ نداشت یک گلوله تیغ تیغی نشد، شد یک لقمه خوشمزه. روباه گفت: "به به ! چه لقمه خوبی همین حالا با یک ضربه می فرستمش توی لانه ام. آن وقت با دو ضربه چپ راست، چپ راست می خورمش."

و تاپ... با پنجه اش زد به جوجه تیغی، اما نشانه گیری اش درست از کار در نیامد و جوجه تیغی پرت شد کمی آن طرف تر و افتاد توی سرازیری خب همه می دانندکه یک گلوله خیلی خوب از سرازیری قل می خورد و پایین و پایین و پایین تر می رود. این بهترین اتفاقی بود که برای جوجه تیغی افتاد. جوجه تیغی قل قل قل خورد و رفت پایین اما روباه یک چیز را نمی دانست که یک جوجه تیغی وقتی آب ببیند برای نجات خودش به آب می زند.

یک تیغ تیغی بود

پایین سرازیری، رود خانه ای بود. جوجه تیغی که خنکی آب را حس کرده بود، دوید توی آب، جایی که روباه خوشش نمی آمد برود، فقط شنا کرد نه برای جوجه تیغی که تیغ ندارد سخت است. باید حسابی دست و پا بزند. جوجه تیغی از ترس بدون نق نق و غرغر، فقط دست و پا زد و دست و پا زد تا بالاخره به آن ور آب رسید.

جوجه تیغی، غمگین و خسته و خیس و نم کشیده رفت توی لانه اش و آن جا ماند تا تیغ هایش در بیاید و باز بشود یک جوجه تیغی تیغ تیغی. توی این مدت یک کار دیگر هم کرد، کمی فکر کرد چه کار کند تا تیغ های عزیزتر از جانش را الکی از دست ندهد.

koodak@tebyan.com

منبع:سروش کودکان

تهیه: مینو خرازی

تنظیم: مرجان سلیمانیان

شبکه کودک و نوجوان تبیان

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.