تبیان، دستیار زندگی
همیشه میتوان در اردوی راهیان نور آدمهایی را دید که دنبال چیز خاصی میگردند یا چیز خاصی رو بدست آوردن انگار نیروی جادویی آنها را به این مناطق مقدس جذب میکند
عکس نویسنده
عکس نویسنده
نویسنده : عاطفه مژده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

جشن تولد در اردوی راهیان نور


همیشه میتوان در اردوی راهیان نور آدمهایی را دید که دنبال چیز خاصی میگردند یا چیز خاصی رو بدست آوردن انگار نیروی جادویی آنها را به این مناطق مقدس جذب میکند

 راهیان نور

چند سالی بود که من مسئول فرهنگی بسیج شده بودم هر ساله که سازمان بسیج اردوی راهیان نور میبرد من هم برای خدمت به زائرین به مناطق جنگی میرفتم هر سال که به این اردو میرفتم با ادم های عجیبی آشنا میشدم که انگار نیروی جاذبه ی قوی ای آنها رو به اردوی راهیان نور می آورد یک نیروی جادویی .

یک روز که داشتم در منطقه دوکوهه راه میرفتم دختر جوانی را دیدم که داشت دنبال شیرینی فروشی(قنادی) میگشت تا برای جشن تولد خود یک کیک بخرد. برام جالب بود که چرا میخواهد تولدش را اینجا جشن بگیرید. با کمک همکاران برایش یک کیک تهیه کردیم.چند ساعتی اون دختر رو ندیدم تا وقتی با یک گروه به منطقه ی طلاییه رفتم آن دختر جوان را دیدم که کیکش ر روی زمین گذاشته و یک عدد شمع روشن کرده و روی کیکش گذاشته برام جالب شد که داره دقیقا چی کار میکنه به خاطر همین رفتم جلو و کنار بقیه افرادی که کنارش نشسته بودند نشستم. کاملا میشد در چهره همه ی اطرافیانم سوالهای متعدید که توی ذهنشون هست را حس کرد من سکوت را شکستم و ازش پرسیدم خانم جوان حالا چند سالتون شد؟

اون دختر با خنده بهم جواب داد یک سال

تعجب کردم و با تعجب ازش پرسیدم چرا یک سال پس چرا بقیه عمری را که گذرانده ای را حساب نمی کنی ؟

خنده ی با مفهومی کرد و حکایت ماجرا را این گونه تعریف کرد:

سال پیش، اوایل اسفند ماه بود که دفتر فرهنگی اطلاعیه ای روی برد زد که دانشجویان را به اردویی تفریحی اصفهان میبرند و هم زمان دفتر بسیج دانشویی هم دانشجویان را به اردویی راهیان نور میبرند.

رفتم داخل دفتر فرهنگی تا اسم خودم را جزء متقاضیان اردوی اصفهان بنویسم روی میز 2 تا لیست بود لیست ثبت نام اردوی اصفهان و لیست ثبت نام اردوی راهیان نور

وقتی چشمم به اردوی راهیان نور افتاد ته دلم خندم گرفت که برو بابا کی حال داره بره راهیان نور

2 هفته ای گذشت و از دفتر فرهنگ اعلام کردند تا جهت پرداخت هزینه ی اردو به دفتر فرهنگی مراجعه کنید. وقتی رفتم داخل و خودمو معرفی کردم مسئول فرهنگی از من 30 هزار تومان پول خواست تعجب کردم از مسئول فرهنگی پرسیدم ببخشید مگه اردوی اصفهان مبلغش 150هزار تومان نبود. مسئول فرهنگی با تعجب گفت خب بله چه ربطی داره؟

من گفتم پس چرا گفتید سی هزار تومان بدم بقیه اش تخفیف دانشجویی خورده؟

مسئول فرهنگی که فکر کرد دارم مسخره بازی در میارم گفت نه اردوی راهیان نور 30هزار تومانه من که گیج شدم پرسیدو اردوی راهیان نور؟؟؟؟؟

گفت: بله مگه این اسم و فامیل و دست خط شما نیست ؟ شما اسمتون توی اردوی راهیان نور نوشتید دیگه

من برگه رو گرفته و با تعجب به دست خط خودم نگاه کردم و به سر برگ که با رنگ قرمز درشت نوشته بود لیست اسامی متقضیان اردوی راهیان نور

امکان نداشت من چطور اسم رو در این لیست نوشته بودم همون موقعه هم این لیس رو دیدم ته دلم کلی مسخره کردم.

با مسئول فرهنگی خیلی کلنجار رفتم که اسم منو توی لیت اردوی اصفهان بنویسه اما ظرفیت تکمیل شده بود و چاره ای نبود. با خودم گفتم اشکال نداره میرم راهیان نور کلی مسخره بازی در میارم و میخندم

بالاخره روز موعود فرار رسید من سوار اتوبوس شدیم اولش بد نبود اما وقتی 4 – 5 ساعت که تو اتوبوس نشسته بودم کلافه شدم

تا اینکه بعد از کلی وقت و توی راه بودم ما به منطقه ای رسیدیم به نام دو کوهه بهمون گفتند که اینجا استراحت کنیم تا مارا به مناطق عملیاتی متفاوت  ببرند و مارو با طبقه دوم اتاق اول راهنمایی کردن. من زود تر از همه رفتم بالا وقتی چشمم به داخل اتاق افتاد خشکم زد توی اتاق هیچی نبود جز یه سیری پتو ودشک که ردیف روی هم چیده بودند

وسایل هایم را باز کردم چند نفر از بچه های اتوبوسمون هم امدن داخل این اتاق با خودم گفتم لابد اتاق هاش 5 نفراست چند دقیقه که گذشت همه ی آنهایی که تو اتوبوس ما بودند آمدن داخل اتاق با عصبانیت رفتم پیش مسئول اردو و گفتم:

ببخشید اینجا اتاق چند نفره است؟ چرا 30نفری ریختید توی یه اتاق؟

مسئول مترو خنده ای با تمسخر به من کرد و گفت: اینجا چند نفره اینا نداره هر اتاق مخصوص یک اتوبوسه و هرکس به اندازه جای خوابش توی این اتاق جا داره؟

پرسیدم یعنی قراره هر 30 نفرمون توی این اتاق باهم بخوابیم؟

مسئول اردو خیلی جدی گفت: خب آره. حالا برو کمی استراحت کن که عصری میخواهیم بریم مناطق عملیاتی رو ببینیم

یه دو روزی با هر سختی بود تحمل کردم روز سوم که رفته بودیم منطقه ی طلاییه دیگه کلافه شدم وشروع کردم به جیغ و داد و هوار یکی از مسئولین آنجا که مردی مسنی بود آمد جلو و یه لیوان شربت خونک بهم داد و باهم حرف زدم و علت کلافگی منو جویا شد. من ازش خواستم منو سریعا برگردوند تهران و من دیگه تحمل ماندن در این فضا رو ندارم. اون اقا منو اروم کرد و بهم قول داد تا فردا اول وقت منو به ایستگاه قطار برسونه تا من به تهران برگردم. شب که به خوابگاه رسیدیم من وسایل هامو سریع جمع کردم و همانطور نشسته و اماده باش در انتظار فردا ماندم. در همان حین خوابم برد و در خواب دیدیم دقیقا در منطقه طلاییه در همانجایی که ایستاده بودم و سر وصدا میکردم ایستادم اما انجا خیلی تغییر کرده بود روی زمین اش گلهای زیبا و زیادی در اماده بود و بوی مطبوعی می آمد در دور دست یک سری جوان را دیدم که باهم صحبت میکنند و میخندند و قتی چشم یکی از انها به من افتاد جلو آمد و نگاهی پر از جذبه و به من گفت: کسی تورا به اینجا دعوت نکرده بود که آمدی اینجا حالا که بی دعوت آمدی این همه هم غر میزنی؟ و چند جمله ای با من حرف زد بعد که از خواب بیدار شدم از مسئولین کلی خواهش کردم تا منو به طلاییه برند وقتی رسیدم طلاییه به شهدا یک جمله گفتم

ای سر و پا من بی سر وپا اینجا کنار تو خودم را یافتم

و من از اون روز دوباره متولد شدم و امروز من یکساله شدم

عاطفه مژده

بخش فرهنگ پایداری تبیان