تبیان، دستیار زندگی
«جای پای فرهاد» کتاب نخست مجموعه «مادران» انتشارات روایت فتح است و با نقل خاطراتی حضور فرهاد خادم یکی از شهیدان زرتشتی را در ذهن خواننده پر رنگ‌تر و ماندگارتر می‌کند. فرهاد خضری در این کتاب روایت‌اش را با یک جستجو آغاز می‌کند؛ جست‌وجوی «فوران عشق به هستی»
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

عشق به هستی در قلب مادر ایرانی


«جای پای فرهاد» کتاب نخست مجموعه «مادران» انتشارات روایت فتح است و با نقل خاطراتی حضور فرهاد خادم یکی از شهیدان زرتشتی را در ذهن خواننده پر رنگ‌تر و ماندگارتر می‌کند. فرهاد خضری در این کتاب روایت‌اش را با یک جستجو آغاز می‌کند؛ جست‌وجوی «فوران عشق به هستی»، در قلب یک مادر ایرانی.


«جای پای فرهاد»
«جای پای فرهاد»

فرهاد خضری

انتشارات روایت فتح

شمارگان 2200 نسخه

بها: 48000 ریال

(«جای پای فرهاد» کتاب اول مجموعه «مادران» در انتشارات روایت فتح است.)

داستان «جای پای فرهاد» از کوچه پس‌کوچه‌های کرمان پا می‌گیرد و خواننده را دنبال دخترکی می‌کشد که آرام و قرار ندارد اما سرنوشت دخترک چنین رقم خورده که بعدها مادر شهیدی باشد به نام «فرهاد خادم»؛ همان که روز نخست اسفندماه 1360 در خط مقدم جبهه، در تنگ چزابه، به شهادت رسید.

فرهاد خضری در این کتاب روایتش را با یک جست‌وجو آغاز می‌کند؛ جست‌وجوی «فوران عشق به هستی»، در قلب یک مادر ایرانی. اما چرا او دست به چنین جست‌وجویی زده است؟ خودش پاسخ می‌دهد: «چون مادران ایران زمین حرف‌ها برای گفتن دارند... و غزل‌ها برای سرودن.» این آغاز ماجرای دور و درازی است که «تاج گوهر خداداد کوچکی» راوی آن است و فرهاد خضری «راوی مکمل» آن.

فصل اول: «جای پای مادرم»

تاج گوهر از کودکی‌هایش می‌گوید و فرهاد خضری روایتگر داستان زندگی او می‌شود. تاج گوهر مادرش را به یاد می‌آورد که «دستش همیشه بوی نان تازه می‌داد» (ص2) و بعدها که دست‌هایش، مثل چهره‌اش، پیر شد، «بوی خوش آویشن» (25).

تاج گوهر به ما می‌گوید که از همان کودکی یاد گرفته بود که دروغ نگوید: «ننو» (لهجه محلی مادر) به او و خواهر و برادرهایش گفته بود که از دروغ بیش از هر چیز دیگر دوری کنند. اما تاج گوهر برای فهمیدنش مجبور بود تاوان سختی بدهد. بعد ماجرای شیرینی را نقل می‌کند که باید قصه‌اش را تُوی کتاب خواند: روزی مجبور شده بود، برای پوشاندن دروغی که گفته بود، آنقدر نارگیل بخورد که لب مرگ برود. برای همین است که می‌گوید: «دروغ گفتن برای من همیشه بوی نارگیل تازه می‌دهد، که دیگر ازش خیلی بدم می‌آید»(7).

تاج گوهر فصل اول راویتش را که فرهاد خضری نامش را «جای پای مادرم» گذاشته، با داستانی تمام می‌کند که حضور قاطع و نیروبخش مادر، حرف اول و آخرش است. ماجرایی پیش می‌آید (از همان دردسرهای کوچک زندگی). مادر قرص و محکم می‌ایستد و به دخترش می‌گوید: «تا وقتی من هستم حق نداری بشکنی» (17) و تاج گوهر درس بزرگی می‌آموزد: نباید در برابر سختی‌ها بشکند.

فصل دوم: «پا جای پای مادرم»

بهرام، برادر تاج گوهر، که حالا برای خودش کسب و کاری به هم زده، مادر و خواهرش را به تهران می‌برد. برادرها و خواهرهای دیگر، هر کدام دنبال زندگی و سرنوشت‌شان رفته‌اند. رفتن به تهران سرآغاز زندگی تازه‌ای است که «با زندگی کرمان و آدم‌هاش فرق دارد» (31) . یک فرقش این که: حالا آن دختر شلوغ و بازیگوش، «سرش تُوی لاک خودش است» (32).

تاج گوهر پول‌هایش را جمع می‌کند و کتاب می‌خرد. اوستا و ترجمه فارسی‌اش و بعدها قرآن که برای فهمیدنش، مثل اوستا، ترجمه‌اش را می‌خواند. رفت و آمد مدرسه و دیدن پسر صاحب‌خانه ـ شاپور ـ که خیلی سربزیر و خجالتی بود، روزهایش را رج می‌زند. دست تقدیر، شاپور را همسر او می‌کند. تاج گوهر وقتی به آن سال‌ها فکر می‌کند، می‌گوید: «هنوز بعد از سال‌ها نمی‌دانم چه چیزی مرا وادار کرد زن شاپور بشوم. نه هیکل داشت، نه خوشگلی، نه تحصیلات آنچنانی. بعدها شیفته راستی و درستی و خانواده دوستی‌اش شدم» (41).

تابستان 1335 است و تا چشم به هم می‌زنند، روز اول خرداد سال بعد می‌رسد و پسر «کاکل به سر و قند و عسل» شان پا به هستی می‌گذارد. چند تا اسم انتخاب می‌کنند و همه را داخل کتاب اوستا می‌گذارند و اولین اسمی را که از توی کتاب بیرون می‌آورند، همان را برای پسرشان انتخاب می‌کنند: «فرهاد».

تاج گوهر کودکی‌های فرهاد را به یاد می‌آورد و می‌گوید: «شیطنت‌ها و زرنگی‌هاش شیرین بود، تلخ بود» (54). اما چیزی طول نمی‌کشد که زندگی آن روی دیگرش را نشان می‌دهد: شاپور ورشکست می‌شود و آنها به تنگنا می‌افتند. با همه سختی‌ها فرهاد کنار دو خواهرش، فرناز و فیروزه، قد می‌کشد و عزیز دُردانه مادر می‌شود: «از نذر و نیاز هیچی براش کم نگذاشتم. چه نذر و نیاز توی دین خودمان، چه نذر و نیاز برای کسی که ما ایرانی‌ها خیلی دوستش داریم. یعنی امام رضا(ع)» (71).

زندگی غم و غصه‌های خودش را دارد، اما تاج گوهر می‌داند که چطور باهاش کنار بیاید. می‌گوید: «ما زرتشتی‌ها هر جا ساکن باشیم، محال ممکن است بگذاریم غصه توی دل‌مان خانه کند» (91). پس دشواری‌ها را تحمل می‌کند و فرهادش را می‌بیند که چطور می‌بالد و درس می‌خواند و یاد می‌گیرد که هنرها و استعدادش را نشان بدهد.

«شیطنت‌ها و زرنگی‌هاش شیرین بود، تلخ بود» (54). اما چیزی طول نمی‌کشد که زندگی آن روی دیگرش را نشان می‌دهد: شاپور ورشکست می‌شود و آنها به تنگنا می‌افتند. با همه سختی‌ها فرهاد کنار دو خواهرش، فرناز و فیروزه، قد می‌کشد و عزیز دُردانه مادر می‌شود

فصل سوم: «جای پای پسرم»

یاد فرهاد به ذهن مادر می‌کوبد. یکسال اولی را به یاد می‌آورد که فرهاد شهید شده بود و او در بستر بیماری افتاده بود. اما می‌خواست سرپا بایستد تا بتواند خاطره فرهاد را در قلبش زنده نگهدارد. یادها صف به صف می‌آیند و از ذهن او می‌گذرند. فرهاد «با آن نمره‌های همیشه بیست‌اش» رشته ریاضی مدرسه خوارزمی را می‌خواند و بعد در رشته سازه دانشگاه صنعتی شریف قبول می‌شود. پیش‌تر، حرف خارج رفتن هم پیش آمده بود و همه چیز آماده بود. اما فرهاد زیربار نمی‌رود و می‌گوید: «من این جا چی کم دارم که پاشم برم اون جا؟» (113).

آنقدر هم کشورش را دوست دارد که قاطع‌تر از پیش می‌گوید: «من می‌خوام هر چی دارم و ندارم، هر چی بلد باشم و بلد می‌شم، توی همین آب و خاک خرج کنم که همه چیزمو از اون دارم». مادر ـ تاج گوهرـ خاطره فرهاد را مرور می‌کند و می‌گوید: «می‌بینید؟ من همچین بچه‌ای را از دست دادم.»

اوایل سال 1359 است. اعلام می‌کنند که متولدین 1336 خودشان را برای سربازی معرفی کنند. درس فرهاد تمام شده بود و فقط مانده بود مدرکش را بگیرد. فرهاد رفته بود تنگه چزابه و به خواهرش گفته بود: «آن جا دارند پل می‌سازند. خطر بیخ گوش‌شان است. همه شان هم در تیررس هستند که فقط آن ها را نشانه می گیرند تا آن پل ساخته نشود»(149). می‌خواست برود و کمک آنها باشد. مادر دلواپس است. نمی‌خواهد فرهاد را از دست بدهد اما فرهاد تصمیم‌اش را گرفته. به مادر می‌گوید: «اون کسی که ماشه‌شو می‌چکونه، زرتشتی و مسلمون سرش نمی‌شه. دارن می‌آن و می‌خوان ما نباشیم. فرهادت نمی‌تونه بشینه فقط نگاه شون کنه»(171).

مادر می‌گوید:«دل سپردم که برود. قرار شد خودم ببرمش پادگان قصر فیروزه تا از آنجا برود هر جایی که لازم‌اش دارند» (175). فرهاد دوره آموزش را در لشکر 88 می‌گذراند و راهی جبهه تنگ چزابه می‌شود. تا روزی که شهید شد، سه چهار باری مرخصی می‌آید. بار آخر، انگار پدر فرهاد ـ شاپورـ فهمیده بود که دیگر چهره پسرش را نمی بیند. بغضش می‌ترکد و آنقدر بلند بلند هق هق می‌کند و شانه‌هایش می‌لرزد که دیگر نمی‌تواند سرپا بایستد.

فصل چهارم: «پا جای پای پسرم»

تاج گوهر هم حال و روز بهتری نداشت. گوشی خاموش را برمی‌داشت و فرهاد را صدا می‌زد تا این که خبر شهادت فرهاد را می‌آورند. می‌گوید: «زانو زدم نشستم. بی گریه و ناله و هر چی. پشتم را به تخت خواهر شوهرم دادم و نشستم. زل زدم به رو به رو و از هر فکری خالی شدم، تهی شدم، تنها شدم. چشم‌هام باز بودند. نفس می‌کشیدم. ولی توی این دنیا نبودم. هیچی نمی‌فهمیدم. دلم می‌خواست داد بزنم... ولی نمی‌توانستم» (204). شاپور هم مثل خوابگردها می‌رفت پزشکی قانونی و هر روز سراغ فرهاد را می‌گرفت و خیال می‌کرد یک روز پسرش برمی‌گردد. از آن پس هر روز روی میز غذاخوری یک بشقاب اضافه برای فرهاد می‌گذاشتند: «ما زرتشتی‌ها اعتقاد داریم که روان تازه از دست رفته‌مان تا چهار روز توی خانه حضور دارد. به بعدش هم اعتقاد داریم. چون حضورش را حس می‌کنیم.»(221)

با شهادت فرهاد، کتاب چند فصل دیگر ادامه می‌یابد و با نقل خاطراتی که حضور فرهاد خادم را در ذهن خواننده پر رنگ‌تر و ماندگارتر می‌کند، پیش می‌رود.

بخش کتاب و کتابخوانی تبیان


منبع: خبرگزاری کتاب ایران