تبیان، دستیار زندگی
پیغمبر اکرم پیش من آمد و گفت: لعنت خدا بر تو باد! علی (ع) را لعن می‏کنی؟! علی (ع) از من است. گویا پیغمبر را دیدم که بصورت من تف انداخت و با پای خود مرا زد و فرمود: برخیز، خدا صورت تو را تغییر دهد. ازخواب بیدار شدم و ناگهان دیدم سر و صورتم مانند خوک شده.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

سزای دشمنی با علی بن ابی طالب(ع)

خوارج

صدوق در امالی خود  با سندهای معتبر از سلیمان اعمش که بین شیعی و سنی در صدق حدیث مرد معروفی است، روایت می‏کند که وی گوید: منصور دوانقی در تاریکی شب مرا احضار نمود. یقین کردم که مرا در این ساعت شب نخواسته مگر به جهت پرسش از فضایل علی (ع) و ممکن است پس از شنیدن فضایل آن بزرگوار مرا بکشد.

لذا فورا وصیتی نوشتم، غسل کردم و کفن پوشیدم، حنوط کردم و به مجلس منصور وارد شدم. گفت: نزدیک من آی. نزدیک رفتم تا آنکه زانوهایم به زانوی وی متصل شد. عمرو بن عبید هم نزد او بود، همین که او را دیدم قدری تسلی یافتم. منصور بوی حنوط را استشمام نمود و از علت آن پرسید، گفتم: احتمال قتل می‏دادم که امیر از من فضایل علی (ع) را بپرسد و بدان جهت مرا بکشد، بنابراین وصیت نوشتم و غسل کرده، کفن پوشیدم.

گوید: منصور به حالت تکیه بود و بعد از شنیدن سخنان من راست نشست و حوقله " یعنی: لا حول و لا قوة الا بالله " گفت و پرسید: سلیمان! چقدر حدیث در فضایل علی (ع) ضبط کرده ای؟ گفتم: امیر! کم می‏دانم. گفت: چقدر؟ گفتم: ده هزار و اندی.

منصور گفت: سلیمان! به خدا سوگند من یک حدیث در فضایل علی می‏دانم که با شنیدن آن همه‏ی احادیث را فراموش می‏کنی. گفتم: یا امیرالمؤمنین! حاضرم بشنوم

منصور گفت: سلیمان! به خدا سوگند من یک حدیث در فضایل علی می‏دانم که با شنیدن آن همه‏ی احادیث را فراموش می‏کنی. گفتم: یا امیرالمؤمنین! حاضرم بشنوم.

گفت: در آن روزهایی که از ترس بنی امیه در شهرها فراری و متواری بودم فضایل علی (ع) را می‏گفتم و مردم به من طعام و آب می‏دادند تا آنکه وارد شهرهای شام شدم در حالی که یک عبای کهنه دربرداشتم و غیر از آن چیزی نداشتم. از یک ناحیه صدای اذان شنیدم و به آن سوی رفتم. مسجدی دیدم و وارد شدم در حالیکه بسیار گرسنه بودم و در نظر داشتم که از مردم غذای شام را درخواست کنم. همین که امام جماعت سلام نماز را گفت دو کودک وارد مسجد شدند. امام مسجد متوجه آنها گردید و گفت: خوشا به حال شما و خوشا به آن دو نفر که نام شما از نام آنها است. من مفهوم این جمله را نفهمیدم.

در نزد من جوانی نشسته بود، گفتم: این کودکان با شیخ چه نسبتی دارند؟ گفت: شیخ جد این کودکان است و در این شهر کسی که علی (ع) را دوست داشته باشد غیر از این شیخ وجود ندارد و از این جهت نام این کودکان را حسن و حسین گذاشته است. او گوید با یک دنیا شادی نزد او رفتم و گفتم: میل داری با حدیثی چشم شما را روشن سازم؟ گفت: اگر چنین کاری کنی من هم چشم تو را روشن می‏سازم.

حضرت محمد(ص)

گفتم: پدرم از پدرش و او از جدش به من نقل کرد و گفت: پیش پیغمبر بودیم که فاطمه (ع) گریان وارد شد (حدیث گذشته را نقل کرده تا آنجا که بحار روایت کرده و به ذیل آن این اضافت را آورده که) رسول اکرم حسنین (ع) را تا درب مسجد آورد و گفت: بلال به مردم اعلان کن بسوی من آیند. جارچی‏ها جار زدند و مردم در مسجد پیرامون رسول خدا جمع شدند.

پیغمبر بر روی پاهای خود ایستاد و گفت: ای مردم! آیا شما را به بهترین کسان از حیث جد و جده آگاه سازم؟ همه گفتند: بلی یا رسول الله! فرمود: آن دو حسن و حسین (ع) هستند، به درستی که جدشان محمد (ص) و جده شان خدیجه دختر خویلد است.

سپس گفت: ای مردم! شما را راهنمایی کنم بر بهترین مردم از حیث پدر و مادر؟ گفتند: آری، فرمود: حسن و حسین (ع)، به درستی که پدرشان را خدا و رسول او دوست دارند و او خدا و رسول خدا را دوست دارد.

مردم شما را راهنمایی کنم بر بهترین مردم از نظر عمو و عمه؟ گفتند: آری، فرمود: حسن و حسین (ع) عمویشان جعفر بن ابی طالب در بهشت است و با ملائکه، و عمه شان ام هانی دختر ابی طالب است. مردم! شما را آگاه سازم به بهترین مردم از حیث دایی و خاله؟ گفتند: آری، فرمود: حسن و حسین (ع) دایی شان قاسم پسر محمد (ص) و خاله‏ی شان زینب دختر رسول خداست.

سپس دستش را حرکت داد و فرمود: همین طور ما را خدا محشور می‏گرداند. سپس گفت: خدایا! می‏دانی که حسن و حسین (ع) در بهشت هستند و جده و جدشان در بهشت‏اند و پدر و مادرشان در بهشت هستند و عمو و عمه شان در بهشت‏اند و دایی و خاله شان در بهشت اند، خدایا! تو می‏دانی هر کس آنها را دوست بدارد در بهشت است و هر کس دشمنشان بدارد در دوزخ است.

گوید همین که شیخ حدیث را شنید گفت: تو اهل کجایی؟ گفتم: اهل کوفه ام. گفت: عربی یا عجم؟ گفتم: از نژاد عرب هستم. گفت: شگفتا! که تو چنین حدیثی را حفظ کرده ای در حالی که با یک عبای کهنه زندگی می‏کنی، فورا لباسهایش را به من داد و بر قاطر خود سوار کرد و من بعدها آن را به صد دینار فروختم و گفت: جوان چشم مرا روشن کردی، به خدا سوگند چشم تو را روشن تر می‏سازم، تو را پیش یک جوان خواهم برد تا تو را شاد کند.

گوید: مرا پیش دو برادر برد، یکی امام جماعت و دیگری مؤذن بود، امام دوستدار علی (ع) و مؤذن دشمن علی (ع) بود. همین که به در خانه‏ی امام جماعت رسیدیم بیرون آمد و مرا دید، گفت: قاطر و لباسها را می‏شناسم به خدا سوگند شیخ اینها را به کسی نمی‏بخشد مگر اینکه او خدا و رسول خدا را دوست بدارد. پس حدیثی در فضایل علی (ع) بخوان. حدیثی به وی گفتم (که خلاصه آن چنین است): فاطمه (ع) روزی به حالت گریه نزد پدر می‏رود و از شماتت زنان قریش که گفته بودند او را به مردی فقیر مزوج کرده اند، شکایت می‏کند. رسول خدا به دخترش دلداری می‏دهد که خداوند پدرت را اختیار کرده و او را به پیغمبری فرستاده و علی (ع) را انتخاب کرده و او را وصی قرار داده و تو را نیز به وی تزویج کرده است. او اعلم و اشجع و بردبارترین و سخی ترین مردم است و در اسلام از همگان سابق تر است. و خداوند حسن و حسین (ع) را انتخاب کرده که پسران او هستند و سروران جوانان بهشت هستند، سپس از مقام والای علی و حسن و حسین (ع) در روز رستاخیز بیان فرمود و گفت: علی (ع) روز قیامت در حمل کلیدهای بهشت به من کمک می‏کند و پیروان او در روز رستاخیز رستگارانند.

لعن کننده علی خوک شده

گناه زبان

همین که مطلب به اینجا رسید گفت: پسر! تو از کجایی؟ گفتم: اهل کوفه‏ام. پرسید: از نژاد عرب یا از موالی؟ گفتم: از نژاد عربم. سپس سی دست لباس و ده هزار درهم پول داد و گفت: چشم مرا روشن کردی و من از تو حاجتی دارم. گفتم: حاجت تو برآورده است. گفت فردا به فلان مسجد بیا و برادر مرا که دشمن علی (ع) است تماشا کن.

منصور گوید: شب برای من طولانی شد تا سحر کردم و به مسجد رفتم و در صف اول قرار گرفتم، در طرف چپ من جوانی بود. وقتی که به رکوع خم شد عمامه از سرش افتاد. دیدم سرش مانند سر خوک است. پس از نماز علت آن پرسیدم. گریه کرد و گفت: برویم خانه. وقتی که رفتیم، گفت: مؤذن بودم و هر روز هزار بار بین اذان و اقامه، علی (ع) را فحش می‏دادم و روزهای جمعه چهار هزار مرتبه او را لعن می‏کردم. شبی در روی همین سکو در خواب خودم را در بهشت دیدم که پیغمبر (ص) و علی (ع) شاد و خرمند. پیغمبر به حسن و حسین (ع) فرمود: پسرانم، مردم را سیراب کنید. آنها مردم را آب دادند. پیغمبر فرمود: به این مرد که به سکو تکیه داده آب بدهید.

امام حسن (ع) گفت: جد بزرگوارم! مرا امر می‏کنید که به وی آب دهم در حالی که او هر روز هزار مرتبه به پدرم علی لعن می‏گوید و امروز هم چهار هزار مرتبه آن را تکرار کرده!

پیغمبر اکرم پیش من آمد و گفت: لعنت خدا بر تو باد! علی (ع) را لعن می‏کنی؟! علی (ع) از من است. گویا پیغمبر را دیدم که بصورت من تف انداخت و با پای خود مرا زد و فرمود: برخیز، خدا صورت تو را تغییر دهد. ازخواب بیدار شدم و ناگهان دیدم سر و صورتم مانند خوک شده

پیغمبر اکرم پیش من آمد و گفت: لعنت خدا بر تو باد! علی (ع) را لعن می‏کنی؟! علی (ع) از من است. گویا پیغمبر را دیدم که بصورت من تف انداخت و با پای خود مرا زد و فرمود: برخیز، خدا صورت تو را تغییر دهد. ازخواب بیدار شدم و ناگهان دیدم سر و صورتم مانند خوک شده.

سپس منصور دوانقی به من گفت: آیا نظیر این دو حدیث در دست تو هست؟ گفتم نه. گفت: سلیمان! حب علی (ع) ایمان است و بغض علی (ع) نفاق و کفر است. به خدا قسم علی (ع) را دوست نمی‏دارد مگر مؤمن و با او دشمنی نمی‏ورزد مرگ منافق. گفتم: امان می‏خواهم. گفت: تأمین دادم، چه می‏گویی، گفتم: امیر نظر تو چیست درباره‏ی قاتل حسین (ع)؟ گفت: در آتش است، در آتش است.

گفتم: آنکه پسر پیغمبر را می‏کشد آن هم همان حکم را دارد و در آتش است؟ گفت: بلی، اما ریاست و سلطنت عقیم و نازاست. سپس گفت: بیرون رو و این حدیث را بطوری که شنیده ای نقل کن.

این روایت در  برخی جوامع حدیثی آمده است از جمله کتاب جلاءالعیون علامه مجلسی، مناقب خوارزمی، الفصول العلیه و...  

گروه دین تبیان

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.