كاوه يكي از خاندانهاي معروف پهلواني دوره ي اساطيري ايران است. در آن زمان پادشاهي ستمگر به نام ضحاك فرمانروايي ميكرد كه دو پاره گوشت به شكل مار از روي دوشهاي او سر برآورده بود. ضحاك آنها را نشانهٔ ساحري خود ميدانست و مردم را به هراس ميانداخت.
چون ۸۰۰ سال از پادشاهي او گذشت، آن گوشت پارهها ريش گشت و درد گرفت و بي قرار شد. مردي شيطان صفت به او ميگويد مغز مردان جوان علاج درد است و به دستور او هر روز دو جوان را ميكشتند و مغز سر آنها را روي زخمها ميگذاشتند. با اين حال همهٔ مردم از او به ستوه آمدند. در اين زمان در اصفهان مردي به نام كاوه كه آهنگر بود در روستايي زندگي ميكرد. اين مرد روستايي دو پسر داشت كه هر دو به جواني رسيده بودند. كارگزار ضحاك هر دوي آنها را در يك روز دستگير كرد و نزد ضحاك برد. ضحاك دستور به كشتن آن دو داد. چون كاوه از دستور ضحاك آگاهي يافت به شهر آمد و بخروشيد، كمك خواست و آن پوست را كه آهنگران بر پيش ميبندند بر سر چوبي مانند بيرقي كرد و فرياد آغاز كرد. از آن بيرق به نام درفش كاوياني ياد ميشود.
مردم چون از ضحاك به ستوه آمده بودند گرد كاوه جمع شدند و بسياري از مردم به كمك او شتافتند.
كاوه در اصفهان كارگزار ضحاك را كشت و شهر را گرفت و به پادشاهي نشست و زر و سيم خزانه را به مردم بخشيد و سلاح تهيه كرد.
سپس به اهواز رفته، عامل آن جا را بكشت و كسي جاي او نشاند. از هر شهري مردمي بسيار گرد او آمدند كه همه دل پر از كينه ي ضحاك داشتند. در آن زمان ضحاك در دماوند بود و طبرستان؛ و چون از اين كار آگاه شد سپاه بسياري به جنگ كاوه فرستاد كه آنها كشته يا فراري شدند. در آن هنگام فريدون در پي فرصتي مناسب براي قيام عليه ضحاك بود و ضحاك او را دنبال ميكرد. فريدون كه به طبرستان رسيد در آن جا پنهان شد و وقتي شنيد كاوه به ري رسيدهاست، پنهاني خود را به ري رسانيد و او را آگاهي داد كه از فرزندان جمشيد است.
در آن هنگام كاوه فريدون را امير سپاه كرد و خود سپهسالار شد. چون سپاهيان ضحاك و فريدون به هم رسيدند و جنگ شروع شد، سپاه ضحاك شكست خورد. ضحاك گرفتار فريدون شد و او را در كوه دماوند زنداني كرد، و ايرانيان از شر او آسوده شدند.
به روايت فردوسي از كاوه دو پسر باز ميماند: يكي قارن و ديگري قباد.
قارن سپهسالار منوچهر و نوذر بود و از پهلوانان بزرگ شمرده ميشد.
حكيم ابوالقاسم فردوسي برخاستن كاوهٔ اهنگر و برپا داشتن درفش كاوياني و پيدايش درفش كاويان و پيروزي درفش را چنين به نظم كشيدهاست:
چو كاوه برون شد ز درگاه شاه | برو انجمن گشت بازارگاه | |
همي بر خروشيد و فرياد خواند | جهان را سراسر سوي دادخواند | |
از آن چرم كاهنگران پشت پاي | ببندند هنگام زخم دراي | |
همي كاوه آن بر سر نيزه كرد | همانگه ز بازار برخاست گرد | |
خروشان همي رفت نيزه به دست | كهاي نامداران يزدان پرست | |
كسي كو هواي فريدون كند | سر از بند ضحاك بيرون كند | |
بپوييد كاين مهتر اهرمنست | جهان آفرين را به دل دشمن است | |
به پيش فريدون فرخ شويم | به جان و تن و چيز يك رخ شويم | |
همي رفت پيش اندرون مرد گرد | سپاهي برو انجمن شد نه خرد | |
ندانست خود كافريدون كجاست | سر اندر كشيد و همي رفت راست | |
بيامد به درگاه سالار نو | بديدندش از دور برخاست غو | |
چو آن پوست بر نيزه بر ديد كي | به نيكي يكي اختر افكند پي | |
بياراست آن را به ديباي روم | ز گوهر برو پيكر و زر بوم | |
بزد بر سر خويش چون كرد ماه | يكي فال فرخ پي افكنده شاه | |
فروهشت ازو سرخ و زرد و بنفش | همي خواندش كاوياني درفش | |
از آن پس هر آنكس كه بگرفت گاه | به شاهي به سر بر نهادي كلاه | |
برآن بي بها چرم آهنگران | برآويختي نوبنو گوهران | |
ز ديباي پرمايه و گوهران | بر آنگونه گشت اخير كاويان | |
كه اندر سر نيزه خورشيد بود | جهان را ازو دل پر اميد بود |