اسلحه
روزی روزگاری پیرمردتنهایی درروستایی زندگی میکرد.اومی خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزندامااین کار خیلی سختی بود وتنها پسرش که می توانست به اوکمک کند در زندان بود.پیرمرد نامه ای نوشت برای پسرش ووضعیت را برای اوتوضیح داد :"پسر عزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم .
من نمی خواهم این مزرعه راازدست بدهم ، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول راداشت. من برای کارمزرعه خیلی پیر شده ام ، اگر تواین جا بودی تمام مشکلات من حل می شدومزرعه را برای من شخم می زدی....دوستدار توپدرت" پسرش این تلگراف رادریافت کرد وکمی فکرکردوبلافاصله نامه ای نوشت وبرای پدرش ارسال کردپیرمرد این تلگراف رادریافت کردکه پسرش نوشته بود: "پدر به خاطرخدا مزرعه راشخم نزن ، من آنجا اسلحه پنهان کرده ام."چهار صبح فردا 12 نفرازماموران وافسران پلیس محلی آمدندوتمام مزرعه را شخم زدندبدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند.پیرمردبهت زده نامه دیگری به پسر نوشت وبه او گفت که چه اتفاقی افتاده ومی خواهد چه کار کند.پسرش پاسخ داد : پدر برو وسیب زمینی هایت را بکار ، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم.
هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد.اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام کاری بگیرید می توانید آن را انجام بدهید، مانع ذهنتان است . نه هیچ چیز دیگری.