تعداد بازدید : 3172
تعداد نوشته ها : 6
تعداد نظرات : 1
قسم نامه...
قسم به پاوه و مقاومت بی نظیرش ، و اراده آهنینش ، و شهیدان خونین کفنش . قسم به کردستان ، و کوههای بلندش ، و دره های عمیقش ، به درد و حرمانش ، به مردم فداکار و باوفایش . قسم به ایران و تاریخ پر افتخارش . قسم به اسلام و رسالت مقدس خدایی و جاودانیش . قسم به امام امت ، و فرمان منقلب کننده و معجزه آفرینش ، قسم به اراده آهنینش و ایمانش و عرفانش.قسم به فریاد الله اکبر پاسداران . قسم به عرق جبین رزمندگان در زیر آفتاب سوزان .قسم به سنگ ریزه های کوه های بلند که از زیر پای تکاوران مهاجم فرو می ریزد .قسم به گلوله سوزان ، قسم به جسارت و فداکاری ، قسم به فریاد رعد آسای دلیران ، قسم به هجوم صاعقه وار رزمندگان .قسم به ضجه کودکان معصوم ، قسم به درد سوزان رزمندگان مجروح ، قسم به خون شهیدان ، قسم به اشک یتیمان ، قسم به آه بیوه زنان ، قسم به خون ، قسم به شرف ، قسم به شهادت ، قسم به انقلاب ، قسم به رسالت ، قسم به خدا ....
که تا آخرین قطره خون خود علیه دشمنان داخلی و خارجی می جنگیم و از انقلاب مقدس اسلامی ایران و استقلال این آب و خاک پاسداری می کنیم و تا استقرار حکومت حق و عدل در سرتاسر عالم و تا نابودی کامل طاغوتها و شیطانها دست از مبارزه برنمیداریم و آنچه خدای بزرگ بر آنچه می گوییم شهید و شاهد است...* دسته ها :
سه شنبه سیم 6 1389
ای دل ایام خوش مهروصفا یادت هست عطر لبخند کل عاطفه ها یادت هست
آن سفر کرذه که از سرشقایق میگفت خط پرواز زمین تا به سما یادت هست
پرتوعشق صمیمانه به ما می تابید فصل نزدیکی انسان وخدا یادت هست
این همه فاصله بین من ومعشوق نبود دل شفاف تر از آینه را یادت هست
می شد از دره به سرچشمه ی خورشید رسید اثر معجزه آسای دعا یادت هست
باغ سرسبز شهیدان که شکوفا می شد رویش عشق وشهادت همه جا یادت هست... دسته ها :
سه شنبه سیم 6 1389
دسته ها :
سه شنبه سیم 6 1389
به یاد شهدا
انسانهایی که مردی را مردانه تفسیر کردند
هوالمحبوب
یادمه سه سال پیش این مطلب رو نوشتم اما هنوز هر صبح جمعه که بهشت زهرا می رم قصه دیدار من با دوستام و درد دلهام ادامه داره این روزا وقتی سر مزار این دوستام می شینم بهشون اعتراض می کنم یعنی چی انگار نه انگار اینهمه التماس اینهمه دلتنگی چرا دعا نمی کنید بیام به خدا دلم برای همتون یه ذره شده .
دیگه وقتی توی بهشت زهرا بین مزار شهدا قدم می زنم وقتی باد توی پرچمهای قشنگ ایران و یاحسین (ع)و یا ابوالفضل (س)سر مزار اونها می وزد و آنها را تکان می دهد می رم توی صف رزمنده ها توی جبهه ها انگار همه اونها پرچم بدست هنوز رو به خمینی آن پیر و مراد عاشقان فریاد می زنند ما همه سرباز تو ایم خمینی گوش به فرمان توایم خمینی باور کنید عشق رو می شه توی تک تک چهره های این شهدا در بالای مزارشان دید
با سلام
سالهای عمرم داره سپری می شه رنگ سفید بیشتر موهایم را گرفته بقول بعضی از دوستان دیگه افتادم تو سرازیری رفتن اما وقتی به گذشته نگاه می کنم دلم سخت می گیره برای کارهایی که انجام دادم و برای کارهایی که باید انجام میدادم ولی انجام ندادم روزهای سختی را پشت سر گذاشتم چه از روزهای سخت اول انقلاب و چه روزهایی نخست پیروزی انقلاب و خبر شهادتهای دوستانم در کردستان ،عمرم چون برق و باد گذشت هفته گذشته مثل خیلی از جمعه های گذشته به عشق دیدار دوستانم به بهشت زهرا رفته بودم و طبق معمول قطعه ۲۴ پاتوق همیشگیم وبعدش قطعه ۵۳
این هفته وقتی مثل همیشه اول برای شکایت سر خاک یکی از دوستام رفته بودم که بنحوی سرنوشت من با شهادت او گره خورده بود تنها تونستم یک فاتحه بخوانم و نگاهی به صورت زیبایش بیاندازم و بگویم دلم برات خیلی تنگ شده اونقدر تنگ که تحمل این قفس رو ندارم و برای اومدن لحظه شماری می کنم تا اونجا برات بگم اینجا خیلی از آدما از دینداری تنها پوسته ای را دارند دیگه عشق معنای قشنگ اون روزا رو نداره تا برات بگم غیرت برای بعضی ها تنها یه شعار شده تا برات بگم شرف دیگه قصه ای شده برای آدمای تو قصه ها آره اونم مثل همیشه با نگاه پر از محبتش منو نگاه می کرد و لبخند قشنگشو تحویل من می داد انگاری می گفت سید باز کم آوردی می دونید بعضی موقعها هم زیر نگاه سنگین این شهید خورد می شم بعضی موقعها احساس می کنم خیلی عقب افتادم خیلی اونقدر که دیگه با هیچی نمی تونم خودمو به اون برسونم وقتی هم که می خوام ازش خداحافظی کنم همیشه احساس شرم می کنم نمی دونم چرا ، یواش یواش از کنار قبر اون که فاصله کمی با قبر شهید چمران و بروجردی و رضا چراغی داره فاصله می گیرم و یواش یواش مثل همیشه رفتم سر قبر رفقایی که هرگز بودن در کنارشون از حافظه ام پاک نمی شه
رضا چراغی عزیز با اون چهره زیباش یادش بخیر کنار دستش هم فرمانده عزیزم بروجرودی آرمیده یادش بخیر سال ۵۹ بود شهید بروجردی اومده بود مریوان به عنوان سرکشی و پاتوقش هم مقر ما بود یک شب طبق معمول ساعت ۱۲ شب برای گشت شبانه به خیابون زده بودم ناگهان دیدم از کنار پیاده رو یک نفر یواش یواش عبور می کند نزدیکش که رسیدم دیدم شهید بروجردی است سلام کردم خیلی دوستش داشتم ازش سوال کردم برادر بروجردی کجا بودید سرشو که بالا گرفت مجذوب چشمهای مهربانش شدم و او با مهربانی گفت منزل دوستان پیشمرگ مسلمان کرد بودم گفتم برادر بروجردی مواظب خودتون باشید چرا تنها و اون تنها خنده ای کرد و به سمت مقر رفت هنوزم سر قبرش که می رم اون خنده قشنگو می شه توصورت زیبایش و با اون ریشهای بورش دید بروجردی برای من مفهوم عشق و داشت یادش بخیر
و سه چها تا قبر اون طرفتر قبر شهید عباس کریمی قرار دارد منو عباس با هم تو یک واحد بودیم و کلی با هم کر کری داشتیم ماها بچه تهرون بودیم واونا بچه کاشون روزی که وارد منطقه مریوان شدیم واحد ما تشکیل شده بود از دو سه نفر من تازه ۱۶ سالم تمام شده بود و بعد از چند ماه عباس کریمی به واحد ما ملحق شده اون موقعها بحث بین طرفداران بنی صدر و مخالفینش گرم بود و ما هم تو جلسات خودمون معمولا کلی با هم بحث داشتیم یادش بخیر و بعد از مدتها عباس به اتفاق برادر احمد به جنوب رفت و تیپ محمد رسول الله (ص) را تشکیل دادند هیچ وقت یادم نمی ره سر عملیات والفجر ۴ بود اگر اشتباه نکرده باشم لشگر حضرت رسول منطقه مریوان بود من با پیکان برای ماموریتی رفته بودم ارومیه و موقع برگشتن از طریق بانه زدم به خط عملیات واز توی خط زیر آتش دشمن به سمت مریوان رفتم از بعضی از بچه های لشگر سراغ عباس کریمی رو گرفتم گفتند فرمانده تیپ سلمان شده نزدیک مریوان ونزدیک پنجوین به مقر تیپ سلمان رفتم همونجا یکی از دوستانم رو که بعدا شهید شد به نام شهید نیکخواه را دیدم بعد از حال و احوالپرسی از اون پرسیدم از عباس کریمی خبری نداری و اون گفت اتفاقا عباس کریمی الان همینجا همین چادری هست که کنارش ایستاده ایم و داخل چادر است برو ببینش ظاهرا با من شوخی کرد و به من نگفت عباس کل فرمانده هان گردانهای تیپ رو جمع کرده و داره با اونا صحبت می کنه منم درب چادرو باز کردم و رفتم تو یک دفعه دیدم حاج عباس اونور چادر نشسته و اطرافش فرماندهان گردانها حلقه زده اند و کالک عملیات جلوشون پهنه و یک دفعه همه برگشتند منو نگاه کردند از خجالت سرخ شدم وفقط باسر سلامی کردم و از چادر خارج شدم بفاصله یک دقیقه حاج عباس از چادر اومد بیرون منو بغل کرد و بوسید وگفت علیرضا اینجا چیکار می کنی وقتی قصه اومدنم رو با پیکان براش گفتم کلی خندید و گفت تو هیچوقت نمی خواهی از ماجراجویی دست برداری و اون آخرین باری بود که من اونو دیدم و از اون خداحافظی کردم حالا هر وقت میام بهشت زهرا وقتی بالا سرقبرش می رسم و عکس قشنگشو با اون خنده همیشگی می بینم فقط نگاهش می کنم و بغضم می ترکه ومثل حالا گریه امونم نمی ده فقط می گم عباس جون منو یادت نره من هنوز همون علیرضام
یادمه از زمانی که خودمو شناختم سرم تو کتاب بوده یه زمانی تو همون دوران ابتدایی تمام کتابهای تو ردیف سنی خودمو تو کتابخونه پارک لاله خونده بودم بحدی که دیگه وقتی می رفتم کتابخانه تنها میتوانستم کتابهایی رو امانت بگیرم که متعلق به سنینی بیش از من بود و خیلی رمان و داستان می خوندم و همیشه آرزو داشتم روزی بتونم نویسنده بشم من با قهرمانان داستانهای کتابهایی که می خوندم زندگی می کردم قبل از اینکه به سراغ کتابهای مذهبی در دوران راهنمایی برم تنها کتابهای داستان می خوندم دیگه همه فامیل منومی شناختند یعنی هر وقت من به جایی می رفتم و در آن خونه کتابی را که خوشم میومد پیدا می کردم دیگه از همه جدا می شدم و همه می دونستند من دیگه نه غذا می خورم و نه صدای کسی را می شنوم چون من به دنیایی می رفتم که اون موضوع داستان بود و حالا بعد از گذشت چهل و اندی سال از عمرم می بینم زندگی خودم شبیه همون کتابهایی شده که سالهای گذشته اونها را خونده بودم و شاید بعضی مواقع داستان زندگی افرادی همچون من بسیار هیجان آمیزتر و رمانتیکتر و آمیخته به یک تراژدی تلخ و شیرین است و شاید هرگز در قالب کتابی نوشته نشود اما هنوز ما هستیم در دنیایی که انگار به این دنیا تعلقی نداریم و یا از این زمان نیستیم می دونید این روزها تنها زمانی کمی آروم می شم که می رم سر قبر دوستام و با دیدن صورتهای زیبای اونا باور می کنم ما هم باید بریم شاید زودتر از اونی که فکر می کنیم دعامون کنید فقط هنگام رفتن روسیاه نزد دوستامون نریم . منو ببخشید
شهید داود عجب گل
شهید جلال آقا کثیری
و به یاد همه دوستان و اقوام شهیدم حاج سعید افضلی فر (شوهر خواهر مهربانم)، محمد افضلی فر (خواهرزاده عزیزم) غلامرضا مهدی سلطانی (پسر دایی گلم) و دوستان شهیدم ، رضا دستواره ،صادق سرابی نوبخت ، مهدی هدایتی ،اسماعیل حاج نوروزی ،حمدالله مرادی، همه و همه و به یاد معلم شهیدم مرتضی توپچی
و روزگاری باید مقابل شهدا قرار بگیریم و نگاهشان را پاسخ گوییم براستی چه پاسخی داریم به نگاه پرسشگر آنها بدهیم؟ دسته ها :
سه شنبه سیم 6 1389
من هستم وشرمندگی...
شهدا شرمنده ایم دسته ها :
سه شنبه سیم 6 1389
تولد امام زمان (علیه السلام)دوازدهمین پیشوای معصوم (ع)، حضرت حجة بن الحسن المهدی امام زمان (عج)، در نیمه شعبان سال 255 هجری در شهر سامّراء دیده به جهان گشود. او همنام پیامبر اسلام(ص) و هم کنیه آن حضرت (ابوالقاسم) است. پدر بزرگوارش، پیشوای یازدهم، حضرت امام حسن عسکری ع و مادرش بانوی گرامی، «نرجس» است که به نام ریحانه، سوسن، صفیل نیز از او یاد شده است. نرجس خاتون از نظر فضیلت و معنویت تا آن حد والا بود که «حکیم» خواهر امام هادی ع که خود ازبانوان عالیقدر خاندان امامت بود، او را سر آمد و سرور خاندان خویش و خود را خدمتگزار او مینامید.
امام زمان (علیه السلام) در چه شرایطی و چگونه متولد شدند؟
شرایط زمان تولد امام زمان (علیه السلام) شرایط عادی نبود، زیرا طبق روایات منقول از پیامبر اسلام (صلی الله علیه وآله وسلم) مهدی آل محمد (علیه السلام)ـ آن که ستمگران را نابود و زمین را پر از عدل و داد می کند ـ فرزند امام حسن عسکری (علیه السلام) است. از این رو دستگاه خلافت عباسی امام حسن عسکری (علیه السلام) را در شهر سامرا تحت نظر داشت، و منتظر بود تا اگر فرزندی از ایشان به دنیا آید، او را بکشد، همان گونه که فرعون، در کمین بود تا اگر حضرت موسی (علیه السلام) به دنیا آید، او را به قتل برساند. در این شرایط خفقان و غیر عادی، حضرت مهدی (علیه السلام) مخفیانه به دنیا آمدند.
جریان تولد حضرت را حکیمه خاتون، دختر امام جواد (علیه السلام) و عمه ی امام حسن عسکری (علیه السلام) این گونه بازگو کرده است: «ابو محمد امام حسن عسکری (علیه السلام)شخصی را دنبال من فرستاد که امشب ـ شب نیمه ی شعبان ـ برای افطار نزد ما بیا، زیرا خداوند امشب حجتش را آشکار می کند. پرسیدم این مولود از چه کسی است؟ حضرت فرمود: از نرجس خاتون. عرض کردم: من در نرجس خاتون آثار بارداری نمی بینم حضرت فرمود: موضوع همین است که گفتم.
من در حالی که نشسته بودم، نرجس آمد و کفش مرا از پایم بیرون آورد و فرمود: بانوی من حالتان چطور است؟ گفتم: تو بانوی من و خانواده ام هستی. او از سخن من تعجب کرد و ناراحت شد و فرمود: این چه سخنی است؟ گفتم: خداوند در این شب به تو فرزندی عطا می کند که سرور و آقای دنیا و آخرت خواهد شد. نرجس خاتون از این سخن من خجالت کشید.
بعد از افطار و نماز عشا به بستر رفتم. چون پاسی از نیمه ی شب گذشت، برخاستم و نماز شب را به جا آوردم، بعداز تعقیب نماز به خواب رفتم و دوباره بیدار شدم. در این هنگام، نرجس نیز بیدار شد و نماز شب را به جا آورد. سپس از اتاق بیرون رفتم، تا از طلوع فجر باخبر شوم; دیدم فجر اول طلوع کرده و نرجس در خواب است. در این حال، به ذهنم خطور کرد که چرا حجت خدا آشکار نشد؟! نزدیک بود شکی در دلم ایجاد شود که ناگهان حضرت امام حسن عسکری (علیه السلام) از اتاق مجاور صدا زدند: ای عمه! شتاب مکن که موعود نزدیک است. من مشغول خواندن سوره «الم سجده» و «یس» شدم. در این هنگام ناگهان نرجس خاتون با ناراحتی از خواب بیدار شد. من او را به سینه چسباندم و نام خدا را بر زبان جاری کردم. امام حسن عسکری (علیه السلام) فرمود: سوره ی قدر را برایش بخوان. آن سوره را خواندم و از نرجس پرسیدم: حالت چطور است؟ گفت: آنچه مولایت فرموده بود ظاهر شد. من دوباره سوره ی قدر را خواندم. کودک نیز در شکم مادر، همراه من سوره ی قدر را خواند که من ترسیدم. در این هنگام پرده ی نوری میان من و او کشیده شد، ناگاه متوجه شدم کودک ولادت یافته است. چون جامه را از روی نرجس برداشتم، آن مولود سر به سجده گذاشته و مشغول ذکر خدا بود. هنگامی که او را برگرفتم، دیدم پاک و پاکیزه است. در این موقع حضرت امام حسن عسکری (علیه السلام) صدا زدند: عمه! فرزندم را نزد من بیاور. وقتی نوزاد را نزد حضرت بردم، وی را در آغوش گرفت، و بر دست و چشم کودک دست کشید و در گوش راستش اذان و در گوش چپش اقامه گفت و فرمود: فرزندم! سخن بگو! پس آن طفل گفت:
« اشهد انّ لا اله الا الله و اشهد انّ محمداً رسول الله »
پس از آن به امامت امیرالمؤمنین (علیه السلام) و سایر امامان معصوم (علیهم السلام) شهادت داد و چون به نام خود رسید فرمود:
« اللهم انجزلی وعدی و اتمم لی امری و ثبت و طأتی واملاء الارض بی عدلا و قسطاً »
« پروردگارا! وعده ی مرا قطعی گردان و امر مرا به اتمام رسان، و مرا ثابت قدم بدار، و زمین را به وسیله ی من از عدل و داد پر کن.»
در روایت دیگری آمده است: چون حضرت مهدی (علیه السلام) متولّد شد، نوری از او ساطع گردید که به آفاق آسمان پهن شد، و مرغان سفید را دیدم که از آسمان به زیر می آمدند و بال های خود را بر سر و روی و بدن آن حضرت می مالیدند و پرواز می کردند. پس امام حسن عسکری (علیه السلام) مرا آواز داد که ای عمه! فرزند را برگیر و نزد من بیاور، چون برگرفتم، او را ختنه کرده و ناف بریده و پاک و پاکیزه یافتم و بر ذراع راستش نوشته شده بود:
«جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل کان زهوقاً»
بحارالانوار، ج 51، ص 19، منتهی الامال، ج 2، ص 285، غیبت شیخ طوسی ص 14 دسته ها :
جمعه نهم 5 1388