یکی از بعداز ظهرهای داغِ تابستانِ 85 گذارم به مسجدی در شهری افتاد.
ساعتِ پنج بعدازظهر بود. در شبستان مسجد، جوانی را دیدم که گروهی کودک
جحدود ده نفرج را در مقاطع سنی 6
ساله، هفت ساله و ده ساله دور هم جمع کرده، جلوی هر یک رحلی و قرآنی
گذاشته و از آنها میخواست که بخوانند. کودکان، آرام و قرار نداشتند، یا
تکّه میپراندند، یا بغل دستیشان را قلقلک
میدادند و از سر و کولِ هم بالا میرفتند. مربی که هم دلسوز بود، هم
متدین و هم فردی مؤدّب و فروتن، سعی داشت با رفتار و گفتاری احترامآمیز
آرامشان کند. امّا کمتر توفیق نصیب او بود. معلوم بود
آن نظم و انضباط با آن انرژی نهفته در کودکان و شیطنتهایشان چندان سازگار
نیست. جوان گرچه درمانده بود امّا صبر و حوصله فراوان به خرج میداد و با
چاشنی شکلات و تشویق باز هم سعی
داشت آنها را سرجا بنشاند و به خواندن قرآن فرا خواند. نگاهش به من افتاد.
لبخندی زد و با همان فروتنی به طرفم آمد و گفت: بفرمایید در جلسه از
صحبتهای شما استفاده کنیم. ادب و فروتنیاش
شگفت زدهام کرد. نمیدانستم دعوتش را چگونه پاسخ دهم.
سه شنبه بیست و نهم 5 1387