سالها پیش (در حدود ده سال پیش که ما تازه به قلهک آمده بودیم ) در آخرین سفری که مرحوم ابوی ما به تهران تشریف آورده بودند آقای فلسفی آمده بود و از ایشان دیدن کرده بود و ما هم می خواستیم به بازدید آقای فلسفی برویم . با مرحوم ابوی آمده بودیم سر خیابان دولت و منتظر تاکسی بودیم . بعد از مدتی یک ماشین شخصی ایستاد. راننده گفت : کجا می روید من شما را می رسانم . ما هم سوار شدیم . بعد خودش شروع کرد به صحبت کردن راجع به این که من چرا شما را سوار کردم . او که ما را نمی شناخت گفت : من به شما آقایان خیلی ارادت دارم و علاقه مند هستم و اصلا من زنده شده به دست یکی از شما هستم . من و پدرم اختلاف داشتیم . اختلافمان آنقدر شدید شد که به دشمنی شدید منجر شد به گونه ای که تصمیم گرفتم پدرم را بکشم . در همان اوقاتی که تصمیم قطعی شده بود و دنبال فرصتی بودم یک روز در خیابان حرکت می کردم که صدایی از بلندگو به گوشم رسید. نمی دانم چه شد مثل این که این صدا من را به سوی خود کشاند. با این که کار داشتم گفتم ببینم این کیست که حرف می زند. رفتم دیدم سیدی بالای منبر مشغول صحبت است . نشستم و چون عجله داشتم به حالت نیم خیز نشستم که دو سه کلمه گوش کنم و بروم . دیدم راجع به روابط و حقوق پدر و فرزند صحبت می کند. خیلی برایم گرم و دلنشین بود. گوش کردم گویی اصلا این سید از ماجرای من و پدرم خبر دارد و تمام جزئیات ماجرای من را طرح می کند. مجموع وظایف پدر نسبت به فرزند و فرزند نسبت به پدر را بیان کرد و من سرگذشت خودم را در حرفهای او یافتم . تا آخر نشستم . آنچنان مجذوب شدم که وقتی از منبر پایین آمد دنبال او را گرفتم و هر جا که منبر می رفت به دنبالش می رفتم . به همین دلیل از تمام آن تصمیمها منصرف شدم و با پدرم هم رفیق شدیم . و حالا من می بینم که اصلا زنده شده این آدم هستم . (ایشان مرحوم آقاسید مهدی قوام بوده خدا رحمتش کند).   


                   
  (آشنایی با قرآن ج 12 استاد شهید مرتضی مطهری

 

 


دسته ها : مذهبی
جمعه بیست و سوم 1 1387
X