به نام خدا
امداد غیبی به روایت شهید همت
کوه ها الله اکبر می گفتند!
ما در صحنه های جنگ ، در لحظات زیادی از امداد های غیبی برخوردار بودیم . در عملیات «روح الله » در جبه نوسود ، یک شب قبل از عملیات در تاریخ دهم تیرماه 1360 یکی از برادرهای رزمنده ما ، آن شب در عالم خواب دید که امام خمینی به خواب او آمده و می فرماید: حمله کنید، آقا امام زمان (عج) پیشاپیش شما است! این برادر صبح که بیدار شد ، خطاب به برادران دیگر در مسجد نودشه گفت که امام به خواب او آمده و چنین مطالبی را فرموده اند،. تمام برادر ها تجهیزات بستند و آمدند به من گفتند : ما در همین روشنایی روز حرکت می کنیم تا برویم با عراقی ها بجنگیم ، چراکه امام(ره) چنین فرموده اند. من با اصرار ، آن ها را قانع کردم که حمله را در شب انجام بدهند . در شب عملیات ، نیروهای اسلام به رغم تعداد کم ، چنان حمله ای بر دو گردان عراق بردند که شاید در تاریخ جنگ های جهان بی سابقه باشد و پیروز شدند. یک افسر عراقی که او را اسیر گرفتیم می گفت : به نظر من شما حداقل با دو گردان به ما حمله کردید. وقتی با اصرار زیاد او را قانع کردیم که نیروهای ما کمتر از یک گردان بوده ، آن افسر عراقی به گریه افتاد و گفت : وقتی در آغاز حمله ، شما داشتید الله اکبر می گفتید تمام کوه ها داشتند با شما تکبیر می گفتند ! ما فکر کردیم که تمام کوه ها از نیروهای شما پرشده ، این بود که آمدیم و تسلیم شدیم!
فرازی از سخنان شهید همت ، مرداد 1361
شهید میر محمود بنی هاشم
فرمانده گردان حضرت علی اصغر(ع)لشکر31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)
10 خرداد 1337 ه ش در روستای ساحلی« سفلی» از توابع «مشکین شهر»در استان« اردبیل»و در خانواده ای کشاورز متولدشد .وی نخستین فرزند خانواده بود و در کودکی با راهنمایی مادرش به یادگیری قرآن پرداخت .او تحصیلاتش را نخست در روستای «میران » در مجاورت زادگاهش ، گذراند و آنگاه به همراه خانواده به شهرستان «تبریز» نقل مکان کرد و در مدرسه شبانه روزی «قطران» ، مقطع دبستان را به پایان بر د . دوره ی راهنمایی را در سالهای 1350 - 1348 به اتمام رساند .اما مشکلات اقتصادی خانواده مانع از ادامه تحصیل اودر دبیرستان شد . با این حال عشق و علاقه به مطالعه ، او را به سوی کتابهای مذهبی و تاریخی و علمی سوق داد . نوجوانی را با کار روزانه در قالیبافی و درس خواندن شبانه ، پشت سر گذاشت و دوره متوسطه را به صورت متفرقه پی گرفت.
در سال 1356 ، به سربازی رفت و در نیروی هوایی در«تهران» مشغول خدمت شد .تماس های او با افرادی چون پدر بزرگش که فردی متدین و آگاه بود بسیار موثر واقع شد و نگرشی ضد رژیم و استبداد پهلوی را به او می بخشد و حضور او در راهپیماییها و تظاهرات ، قبل از اعزام به سربازی ، ناشی از برخورد و آشنایی با این گونه افراد است .در طول خدمت سربازی نیزر او همچون قبل به مبارزاتش علیه حکومت خود کامه پهلوی ادامه می دهد، به طوری که پخش اعلامیه های حضرت امام در پادگان ، عمده ترین فعالیت اوست .
در این مورد ، خود چنین تعریف می کند :«روزی اعلامیه ای را به داخل پادگان بردم و به فکر چگونه نصب کردن آن بودم . دوستی داشتم که اهل تبریز بود و چون شناخت کافی از او داشتم ماجرا را برای او گفتم .قرار شد که او نگهبانی بدهد و من اعلامیه بچسبانم .در حین انجام کار افسر نگهبان مرا دید و به طرف من آمد ضمن سوال و جواب متوجه اعلامیه شد . من خیلی ترسیده بودم .او گفت زود باش اعلامیه ها را بچسبان و تمام کن .من فکر می کردم این یک خدعه است .تمامی اعلامیه ها را چسباندم فردا منتظر احضار بودم ولی خبری نشد .بعد از چند روز ایشان را دیدم .ماجرا را پرسیدم .او گفت :من هم این کار شما را می کنم ولی مخفیانه .»
هنگامی که فرمان امام ( قدس ) مبنی بر فرار از پادگان صادر می شود و او نیز از پادگان فرار می کند .
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی ، و در سال 1359 به طور رسمی به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در می آید و بعد از سپری کردن دوران آموزش ، به جبهه اعزام می شود و ابتدا به « سر دشت» می رود . در سال 1360 در منطقه« مهران» حضور پیدا می کند و به خاطر رشادت هایی که از خود نشان می دهد مورد تشویق فرماندهان رده بالا قرار می گیرد . در همان سال به زیارت بیت الله الحرام مشرف می شود و پس از آن در عملیات بیت المقدس با پست فرماندهی گروهان در باز پس گیری « خرمشهر»از دشمن شرکت می کند . او در عملیات والفجر 2 و 4 نیز در سمت معاون گردان حضرت سید الشهدا ( ع ) و در عملیات خیبر با سمت فرماندهی گردان حضرت علی اصغر (ع ) شرکت فعال داشت که زخمی شد و به پشت جبهه منتقل گردید. اما بعد از دو روز استراحت در بیمارستان مستقیماً به جبهه باز می گردد و عصازنان فرماندهی گردان حضرت قاسم ( ع ) را بر عهده می گیرد . او در عملیات بدر ، فرمانده گردان حضرت قائم ( عج ) است که طی این عملیات از ناحیه سر به شدت مجروح می شود .
میر محمود بنی هاشم »، گردان علی اضغر(ع) را با همراهی دو برادرش «میر مسلم» و« میر طاهر» اداره می کرد ولی نکته قابل توجه این که نیروهای گردان و حتی فرماندهان لشکر نسبت برادری آنها را نمی دانستد . برادرش در این باره می گوید :
« ما سه برادر بودیم در یک گردان ولی نیروهای گردان نمی دانستند که ما سه نفر برادر هستیم . در لشکر فکر می کردند که ما پسر عمو هستیم بعد از شهادت برادرمان میر مسلم ( که فرمانده گروهان بود ، فرمانده لشکر 31 عاشورا،سردار« امین شریعتی» به منزل ما آمده بود . وقتی عکس شهید مسلم را دید تازه متوجه شد که ایشان برادر میر محمود بوده است . »»
در سال 1365 بر اثر تصادف ، شدیداً آسیب می بیند و از ناحیه کمر دچار شکستگی می شود و به همین خاطر در عملیات کربلای 5 شرکت نمی کند اما برادرش «میر مسلم »در این عملیان به شهادت می رسد .
سر انجام «میر محمود بنی هاشمی»پس از سالها مجاهدت ومبارزه با ظلم واشغالگری وستم، در عملیات نصر 7 در منطقه «سر دشت» و در ارتفاعات« دو پازا» ، در حالی که پیشاپیش نیرو ها در حرکت بود بر اثر اصابت تیر مستقیم به ناحیه سر و شکمش در تاریخ 15 مرداد 1366 به شهادت رسید .
منبع:پرونده شهید در بنیاد شهید وامور ایثارگران اردبیل ومصاحبه با خانواده ودوستان شهید
حرف آخر ...
بسم الله الرحمن الرحیم
اینجانب میر محمود بنی هاشم راهی را که پروردگار عالم در قرآن کریم به ما نشان داده است انتخاب کردم راهی که اولیاء وانبیاء خدا آنرا رفتند راهی که ائمه معصومین(ع)و به خصوص سید مظلومین و سید الشهداء(ع) رفته است انتخاب کردم،زمانیکه پروردگار عالم در قرآن کریم آنقدر به رزمندگان اسلام و مجاهدین فی سبیل الله ارزش قائل است،پس چرا ما آن راه را انتخاب نکنیم؟
که اگر نکنیم در غفلت هستیم زمانیکه خداوند در قرآن،سوره توبه آیه110 خریدار جان مومنان به بهای بهشت است و بنده فروشنده،چه است خدا،خون آنانکه در معامله شرکت می کنند زمانیکه پیامبر اسلام در جنگها آنقدر فعالیت کرده و تا پای شهادت پیش می رود و عزیزان و دوستان خود را در این راه شهید می دهد و این قدر استقامت می کند پایداری می کند تا دشمن زبون را به شکست و امی دارد مانند جنگ حنین که حضرت علی(ع) می فرماید:
«ما هر موقع در جنگها سست می شدیم به پیامبر گرامی اسلام پناهنده می شدیم.»
زمانیکه حضرت علی(ع)اولین امام بر حقّ شیعیان آن همه در جنگ ها شرکت می کند،شمشیر می زند،فداکاری می کند و زمانیکه ضربت دین خدا به سرش می خورد می فرماید:
«فزت برب الکعبه»قسم به پروردگار رستگار شدم به معنی امام علی(ع)رستگاری را در شهادت می داند،پس چرا ما این راه را انتخاب نکنیم که اگر انتخاب نکنیم در غفلت هستیم زمانیکه امام حسین(ع)در واقعه کربلا آن همه جانبازی می کند عزیزان،اصحاب و انصار خودش را در راه دین خدا شهید می کند و چنین می فرماید من مرگ را جز سعادت و خوشبختی و زندگانی با ستمگران را جز رنج و محنت نمی دانم و زمانیکه حضرت اکبر(ع)در مقابل ناراحتی حضرت امام می فرماید:پدر جان مگر ما حق نیستیم می فرماید بلی،می فرماید پس در این صورت چرا ما باید ازمرگ بترسیم که بترسیم در غفلتیم زمانیکه ریشه اسلام به آبیاری با خون عزیزانش سیراب می شود و رشد می کند و اولیای ما و ائمه ما با خون خودشان ریشه اسلام را سیراب کردند پس چرا ما چنین نکنیم؟که نکنیم در غفلت هستیم زمانیکه پیامبر اسلام آن همه زحمت می کشد،جنگ می کند،ائمه آن همه زجر و بلا می کشد و زمانیکه حضرت موسی کاظم(ع)یازده سال در زندان بغداد می ماند برای بقای اسلام پس چرا ما چنین نکنیم که اگر نکنیم در غفلت هستیم ما باید در راه دین خدا شهید بدهیم،اسیر بدهیم،معلول بدهیم ،تا اسلام زنده بماند انگیزه انتخاب این می باشد پس با توجه به حکم صریح پروردگار عالم،سنت پیامبر اسلام و ائمه اطهار(ع)این راه را انتخاب کردم و در انتخاب این راه کاملاًآزاد بودم و هیچ سازمانی و یا ارگانی در انتخاب این راه دخالتی نداشته بلکه خودم آزادانه انتخاب کردم.
و اما برای امّت حزب الله:
ای امت حزب الله،ای عاشقان ابا عبدالله مواظب این امام باشید به حرفها و نداهای حسین گونه او جواب مثبت دهید و پیرواو باشید،او به ما آزادی داد،او برای ما اسلام را زنده کرد و واقعیت اسلام را به ما نشان داد،او ما را انسان کرد ما کسانی بودیم که آمریکا از ما حقّ وحشیت می خواست یعنی ما را وحشی می دانست در صورتیکه امروز ما به رهبریت امام امّت آمریکا را خرد کردیم و او را زیر پا گذاشتیم ما همان ضعیفی بودیم که زیر چکمه های طاغوت جان می دادیم امام آمد و و ما را نجات داد و کشتی در حال غرق اسلام و مسلمین را و مستضعفین را به ساحل نجات هدایت کرد قدر روحانیّت مبارز را بدانید و از آنها پیروی کنید که آنها راست می گویند و راه راست را به ما نشان می دهند درود خداوند و بندگان صالح او بر روحانیت مبارز در رأس آن امام امت و آیت الله مشکینی و خامنه ای و سایر روحانیت مبارز اسلام.«ننگ و لعنت خدا برآن افرادیکه به نام اسلام تیشه به ریشه اسلام می زنند»ای امت حزب الله خانواده های شهداء را فراموش مکنید و به دیدار آنها بروید و از آنها دلجویی کنید ومخصوصاً خانواده های مفقودین که این خانواده های مفقودین واقعاً در گردن ما حق دارند شما را به خدا یتیمان شهداء را فراموش نکنید.
عزیزان حزب الله جنگ را فراموش نکنید که هنوز هم مسئله اصلی ما جنگ است،جنگ ما جنگ حق با باطل است ما در این جنگ از اوّل مظلوم بودیم و حالا هم مظلوم هستیم درست است که ما انتقام خون خود را تا حدودی از دشمن کافر گرفتیم ولی کافی نیست باید متجاوز تنبیه بشود و تنبیه متجاوز مرگ است و توبة گرگ مرگ است مبادا غفلت بکنید و خون عزیزان ما هدر برود مبادا غفلت بکنید و رزمندگان ما در جبهه تنها بمانند و مظلوم باشند مبادا مثل امام حسین(ع)در میدان نبرد تنها بمانند و ما در مقابل هجوم کفار جهانی از خودمان سستی نشان بدهیم که این واقعاً خطرناک است.
مادران و پدران و جوانانمان باید مثل انصار رسول(ص)و انصار حسین(ع)باشد که انصار خمینی مثل انصار رسول و انصار حسین می باشد و ای امّت حزب الله در تشکیل ارتش بیست میلیونی کوشا باشید ما باید همه عضو ارتش بیست میلیونی باشیم که بسیج در پیروزی انقلاب اسلامی و سرکوبی ضد انقلابیون و پیروزی در جنگ نقش خیلی موثری دارد اما ای امت حزب الله...سنگر ها را خالی نگذارید و به قول امام امّت مسجد سنگر است و نماز های جماعت را حتماً بپا دارید مبادا روزی برسد که مثل سابق مساجد ما فقط در ماه محرم،رمضان باز باشد بقیه روزها بسته باشداین خطرناک است در مساجد ما باید همیشه باز باشد و بچّه ها در مسجد بزرگ شوند.
امّا پیام من به مسئولین ادارات و ارگانها و به برادران پاسدار:ای برادران مسئول توجه داشته باشید روی میزی که نشسته اید نتیجة خون شهیدان است پس در برخورد با امّت حزب الله خیلی دقّت کنید خود را خادم این امّت بدانید بطوریکه امام امّت خود را خدمتگذار این امّت می داند و به آن نیز افتخار می کنند شما مسئولین نوکرهای این ملّت هستید چطور نوکر با ارباب خود برخورد می کند شما نیز با آنها برخورد کنید و در حفظ بیت المال کوشا باشید و توجّه داشته باشید که حضرت علی(ع)در رابطه با بیت المال چه نوع برخورد داشتند حتی در زندگی یکبار هم که شده نامه حضرت علی(ع)به مالک اشتر بخوانید خیلی مفید است .خود را حافظ خون شهدا بدانید مبادا این قدر کوتاهی بکنید که خشم ملّت مظلوم که نمونه خشم خداست گریبانگیر شما باشد آن موقع است که دمار از روزگارتان در می آورند و این را بدانید که فردای روز قیامت حسابرسی است شهیدان شما را زیر سؤال خواهند برد در برخورد با خانواده شهداء و مجاهدین اسلام نهایت را بکنید و امّا ای برادران پاسدار و ای جانبازان و ای مظلومان می دانم خیلی زحمت کشیده اید در راه انقلاب،و خیلی شهید داده اید و خیلی معلول داده اید ولی شما وارثان این شهداء هستید یعنی همه شهداء هستید پرچم خونین شهداء الان بر دوش شماست و سلاح خونین شهداء در دست شماست و آیه محکم الهی در سینة شماست رسالت تو خیلی سنگین است و لباس سبز تو کفن سفید توست و خون تو غسل توست پس برادرم در این رسالت دوستانت کوشا باش تو از همه،به شهداءنزدیکتر هستی چون تو همسنگر شهداء هستی خانوادة شهداء از تو انتظار دارند اسیران از تو انتظار دارند امام از تو انتظار دارد بچّه های یتیم شهداء از تو انتظار دارند که قوّت قلب آنها هستی«در سازماندهی ارتش بیست میلیونی خیلی تلاش کنید خیلی مؤثر است»در میدان نبرد مثل سابق فعّال باشید در سازماندهی نیروهای بسیجی«در تکمیل کادر لشگرها و یگانهای رزمی»-جنگ را-مسئولیت خود بدانید نه مأموریت خود.
میر محمود بنی هاشم
شهید عمران پستی
فرمانده گردان حبیب ابن مظاهرلشکر27 محمد رسول الله(ص) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)
عمران پستی در 19 آذر 1338 ه ش در هشتچین یکی از بخش های شهرستان« خلخال» به دنیا آمد .پدرش کشاورز بود .دوره ابتدایی و راهنمایی را در زادگاهش به پایان رساند دوره متوسطه را طی سالهای 1355- 1352 در دبیرستان «شاه عباس» به پایان برد و در رشته ریاضی دیپلم گرفت . او در کنار تحصیل ، در هر فرصت پیش آمده به کمک خانواده می رفت .
پس از اخذ دیپلم ؛ در سال 1355 در رشته جامعه شناسی دانشگاه« تهران »پذیرفته شد و به تحصیل پرداخت .
با اوج گیری انقلاب اسلامی ، او نیز به فعالیتهای سیاسی و مذهبی در دانشگاه روی آورد و در خوابگاه ، جلسات درس اخلاق و قرآن بر پا می کرد . پس از تعطیلی دانشگاهها در سال 1356 برای استمرار مبارزه با رژیم پهلوی به شهرستان «خلخال» باز گشت و درمبارزه بر علیه حکومت طاغوت شروع به فعالیت کرد. پخش اعلامیه های حضرت امام وبر پا کردن مجالس سخنرانی علیه رژیم شاه از جمله اقدامات او در مبارزه بر علیه حکومت خائن پهلوی بود. با افزایش فعالیتهای «عمران» ساواک جلوی سخنرانیهایش را گرفت و بارها او را تهدید به مرگ کردند .اما او از پای ننشست . اکثر اوقاتش را در مساجد و مراسم مذهبی سپری می کرد . یا به مطالعه کتابهای استاد «مطهری» و سایر آثار مربوط به انقلاب می پرداخت .
خواهرش می گوید :قبل از انقلاب ، عمران در اتاقی مشغول مطالعه می شد و می گفت :حکومت شاه نباید از موضوع با خبر شود و شما ها هم بعدا می فهمید که چرا این کتابها را می خوانم .
همزمان با پیروزی انقلاب اسلامی و ورود حضرت امام به ایران در 12 بهمن 1357 ، او از اعضای کمیته استقبال از حضرت امام در «تهران» بود .پس از پیروزی انقلاب ، از دانشجویان پیرو خط امام بود که لانه جاسوسی آمریکا را در 13 آبان 1358 تسخیر کردند .پس از تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به این نهاد پیوست و در واحد گزینش این نهاد در« تهران» مشغول به کار شد و هم زمان در تشکیل جهاد سازندگی «خلخال» ایفای نقش کرد .
با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران سعی بسیار کرد که در جبهه ها حضور یابد ولی مانع شدند .سر انجام با تهدید به استعفا و اصرار فراوان ، با اعزام وی به جبهه موافقت شد . مدتی معاون گروهانی از گردان جعفر طیار بود و در عملیات والفجر مقدماتی ، والفجر 1 و والفجر 4 شرکت کرد .
پس از عملیات والفجر 1 طی حکمی از سوی سردار «محمد ابراهیم همت » فرمانده لشگر 27 محمد رسول الله (ص) مسئول تشکیل گردان حبیب ابن مظاهر شد.او گردانی تشکیل داد که از گردان های نمونه لشگر بود . شعار هر چه خدا خواست همان می شود را چنان در میان نیروهایش جا انداخته بود که در هر موقعیتی ،آن را با صدای بلند تکرار می کردند .«عمران» در جمع نیروهایش و سایر رزمندگان به« فرمانده عبد الله» معروف بود .
در عملیات والفجر 4 در منطقه« پنجوین »، گردان حبیب ابن مظاهر در قله 1866 از ارتفاعات «کانی مانگا» ، به سمت دشمن پیشروی کرد و سنگرهای آنها را یکی پس از دیگری به تصرف در آورد .تنها یک سنگر دشمن سرسختانه مقاومت می کرد .به طوری که گردان زمین گیر شد و دلهره ای در بین رزمندگان پدید آمد . در اینحال فرمانده عبد الله ؛ سینه خیز به سوی دشمن رفت و با پرتاب نارنجک به آنان حمله ور شد .نیروهای دشمن در صدد پرتاب نارنجک دیگری بودند که یکی از بسیجیها خود را به عمران رساند و خود را بر روی آن انداخت و سپر فرمانده خود شد و در اثر انفجار نارنجک به شهادت رسید . نیروهای گردان بدن مجروح فرمانده خود را به عقب آوردند اما فرمانده اصرار می کرد که او را به حال خودش رها کنند و به پاکسازی منطقه عملیاتی ادامه دهند . بعد ها وقتی از او سوال شد که چرا به تنهایی به طرف سنگر دشمن حمله کرده است ، گفت :یک فرمانده باید موقعیت شناس باشد .وقتی دید عملیات به مرحله ای رسیده که نیروهایش دچار تزلزل شده اند باید خودش دست به کار شود .
با این اعتقاد که اگر بعد از ازدواج به شهادت برسد اجرش بیشتر خواهد بود ، ازدواج کرد .خطبه عقد آنها توسط مقام معظم رهبری ودر تاریخ 18/ 6/ 1362 خوانده شد و او فردای روز عقد به جبهه رفت و دو ماه در جبهه ماند . پس از اینکه در عملیات والفجر 4 مجروح شد ، مدتی را برای مداوا در منزل بود و در دوازدهم بهمن ماه 1362 زندگی مشترک خود را آغاز کرد .اما در حالی که هنوز نه روز از زندگی مشترک با همسرش نگذشته بود و به طور کامل بهبود نیافته بود ، از نزدیک بودن آغاز عملیات آگاه شد و بار دیگر برای فرماندهی گردان حبیب ابن مظاهر در عملیات خیبر به سوی جبهه شتافت .
در عملیات خیبر در تاریخ 9/ 12/ 1362 گردان حبیب ابن مظاهر تحت فرماندهی« عمران» در منطقه عملیاتی طلائیه به محاصره دشمن افتاد و بالگرد های دشمن روی پل طلائیه رزمندگان را به رگبار بستند .«عمران پستی» مورد اصابت گلوله های دشمن قرار گرفت ولی با وجود جراحت ، الله و اکبر گویان نیروهایش را به پیشروی فرا خواند و به معاونش دستور حرکت داد .گردان به پیشروی ادامه داد ولی پس از چند ساعت که مجبور به عقب نشینی شد اثری ازفرمانده عبد الله به دست نیامد و او از آن زمان جاوید الاثر است .
قبل از شهادت به مادرش توصیه کرده بود :
اگر به شهادت رسیدم بلند گریه نکنید و اگر جنازه ام آمد شیرینی پخش کنید و مجلس مرا با شادی برگزار نمایید و اگر جنازه ام به دستتان نرسید هر فاتحه ای که برای شهدا می خوانید به من هم می رسد .
یاد نامه
برگرفته از خاطرات شفاهی همرزمان وخانواده ی شهید :
آن روز ،سماجت کردیم و با اصرار زیاد سوار اتوبوس شدیم .بیشتر وقتها که به مرخصی می آمدیم ،حتی بلیط را به سختی گیر می آوردیم .شش نفر بودیم همه بسیجی .صندلی های اتوبوس قبلا اشغال شده بود به اجبار در بوفه نشستیم .توقع چندانی هم نداشتیم .
اتوبوس که راه افتاد ما نیز جا خوش کردیم .می گفتیم و می خندیدیم .از جبهه ،ازیاران .خاطره پلی بود بر درازنای راه طولانی ،شیرین و مطبوع یا رنج خیز و درد انگیز از هر دری سخن می راندیم .این ته اتوبوس ،ناهمواری جاده بیشتر احساس می شد .در عبور از پیچ و خم آن ،تلو می خوردیم و می پریدیم و سرمان به سقف می خورد ،بهانه ای دست می داد تا بیشتر بخندیدیم و سختی راه راه ذوب کنیم .
پیش از شروع مسافرت ،در آن غوغای انبوه جماعت ،دیدم که جوان بسیجی ساده و آرامی ،در حالی که ساک برزنتی کهنه ای در دست داشت ساکت و خموش داخل ماشین شد و در ته ،یک ردیف ماندبه آخر ،نشست . این زمانی بود که در لرزه های شدید دست اندازه ها ،معذب می نمود و احساس می کردیم که از دردی جسمانی رنج می برد .ولی وقارش آن اجازه را از ما گرفته بود که شرحی از وضع وحالش به دست آوردیم تا اگر نیازی باشد کمکی کرده باشیم .اودر حیرتی سنگین ،سختی راه و ناهمواریهای جاده را تحمل می کرد .یکی از بچه های آب تعارفش نمود ،بی تکلف تشکر کرد و نخورد .متوجه شدیم همشهری است و ازدیار آشنا .
دوباره گفتگو ازجبهه شروع شد یکی از بچه ها گفت :
من از جمعی گردان حضرت قاسم (ع)از لشکر 31 عاشورا بودم ،پس از عملیات والفجر مقدماتی به گردان ما موریت دادند تا در منطقه الحاقی با رزمندگان لشکر 27 حضرت رسول الله مشغول پدافند شویم .سمت راست محل استقرار ما تپه دو قلویی بود که شبها بسیجیان گردان حبیب بن مظاهر لشکر 27 با امکانات ناچیز و با تکیه بر نیروی ایمان ،آن را تصاحب می کردند تپه ای که از نظر استراتژی نقطه بسیار حساس و با اهمیتی بود و صبح روز بعدش عراقیها با انواع جنگ افزارهای اهدایی استکبار ،دوباره پس می گرفتند . این درگیری بطور مرتب 8 شبانه روز ادامه داشت .پافشاری سر سختانه بسیجی ها همچنان دوام داشت ،تا اینکه در آخرین سر سختانه بسیجی ها همچنان دوام داشت ،تا اینکه در آخرین درگیری ،آنگاه که تپه در اختیار بچه های خودی بود تانکهای مدرن عراقی وارد عملیات شدند ،و برای دست یابی دوباره ،با آرایشی به سوی این ارتفاعات حرکت کردند .نزدیک به ده دوازه تانک عراقی به جلو آمده ،هنوز خیلی از تیررس نیروهای ما دور بودند که یکباره متوجه شدیم اغلب آنها به آتش کشیده شدند .همه در شگفت مانده بودیم که این عمل شجاعانه را چه کسی انجام می دهد ؟
شور و حالی در رزمندگان ما ایجاد شد .بعضی از بچه ها از شدت شوق می خواستند که از سنگر ها خارج شوند و عراقیها را دنبال کنند ،ولی فرماندهان اجازه نمی دادند .
تانکهایی که عقب نشینی می کردند یک یک شکار شیران رزمنده می شدند و امانشان بریده بود . کمتر تانکی توانست جان از این مهلکه بر گیرد و خود را نجات دهد .در این حال بود که قامت رعنای فرمانده رشید گردان را دیدیم که در لابلای تانک های سوخته ،یکه و تنها در تعقیب آنهاست .در این رزم بی امان ،چه جراحت ها که بر نداشت !و سر انجام پس از عقب نشینی پیکر مجروح او را بر دوش گرفته به محل استقرار نیروهای خودی باز گردادند .
اتوبوس ترمز کرد و به کناری کشید .کافه بین راه بود .برای صرف غذا ،پیاده شدیم در حال و هوای آن ماجرا چنان غرق شدیم که دیر تر از همه به کافه رسیدیم .آن جوان بسیجی نیز پیشاپیش ما پیاده شده بود . من کنجکاوش بودم ،دلم می خواست با هم غذا بخوریم که دیدم یکی از همشهریان خلخالی که به تهران می رفت این همسفر غریبمان را دید ه،بر چشم و روی او بوسه می زند .چونان در جذبه آن دو فرو رفتم که وقت تمام شد .
کمک راننده مسافران را صدا زد تا دوباره به راه افتند ،من فورا فرصت را غنیمت دانستم .و با آن مسافر همشهری احوال پرسی کرده ،خواستم که آن جوان بسیجی را معرفی کند .گفت :ایشان برادر عمران پستی ،فرمانده گردان حبیب بن مظاهر از لشکر 27 حضرت رسول هستند .خیلی خوشحال شدم و به جمع دوستان پیوستم .ماجرا را توضیح دادم و همه فهمیدیم که علت درد و ناراحتی ایشان در لرزه های ماشین جراحت هایی بوده که در آن عملیات ایثار گرانه بر تن خویش به یا دگار دارد .
خاموش نشستم و بر این تندیس شرف و پاکی قدرت و اعجاز می نگریستیم و جان مایه های عبرت و اشتغال روح از او می مکیدیم .
عضلات عشق را باور می کردیم تا سفر در جوار او به فرجام رسید .
عطر پریچه تن مخملینش هنوز هم بر جامه شرم هستی ام هوس وصال می پراکند .
حرف آخر ...
بسم الله الرحمن الرحیم
..میزان باور هر کسی از کیفیت و نوع اعمالش پیداست .اگر کسی نجاتی را تبلیغ می کند ولی تکالیفی که در زندگی اش انجام می دهد رساننده او بدان نجات نیست از دو حال خارج نیست یا جاهل و غافل است و یا باور ندارد .
ای خفتگان !بیدار شوید که مرگ در کمین شما نشسته است .احدی از شما از دام او فرار نتوانید کرد ... قبل از اینکه دستتان از این اموال و اولاد و از این دار تکلیف و از این بازار الهی و از این مرزعه آخرت ، کوتاه شود فکری بکنید و حسابهایتان را پاک کنید و بارهای گناه را با توبه سبک کنید .
اگر حول معارف الهی اندیشه کنید و خود را بیشتر بکاوید عاشق او می شوید و در راهش سر از پا نمی شناسید و تا به وصالش نرسید آرام نمی گیرید و با هر تقریبی که برایتان حاصل شود عشقتان شعله ور می گردد تا جایی که این زمزمه الهی و ملکوتی را به گوش جان می شنوید .
فکر نکنید که شهادت همین طوری به دست می آید بلکه همان طور که امام فرموده اند شهادت یک هدیه الهی است از جانب خدای تبارک و تعالی برای آن کسانی که لایق هستند .
منبع:"فرهنگ جاودانه های تاریخ"نوشته ی ،یعقوب توکلی،نشر شاهد،تهران-1382
شهید صمد ارادت
قائم مقام فرمانده گردان حضرت قاسم (ع)لشکر 31عاشورا (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)
در سال 1342 ه ش در شهرستان« اردبیل» متولد شد . تحصیلات خود را تا سوم راهنمایی در اردبیل ادامه داد وبه دلیل کمک به خانواده در تامین مخارج زندگی از تحصیل باز ماند.
در سالهای مبارزه با رژیم ستم شاهی اونیز در صف مبارزان بود و در این راه از هیچ کوششی دریغ نکرد.
انقلاب که پیروز شد او بهترین نهاد را برای خدمت به مردم وانقلاب ؛سپاه پاسداران انقلاب اسلامی دید و در سال 1359 به عضویت این نهاد مردمی در آمد .
دوسال از جنگ گذشته بود و«صمد» قائم مقام فرمانده گردان شده بود ودر لشگر عاشورا مردانه در مقابل دشمنان مبارزه می کرد.
سرانجام در تاریخ 6/ 2/ 1361 در منطقه ی شلمچه در حالی که پیشاپیش نیروهای گردان در حال پیشروی به سمت دشمن بود ،بر اثر اصابت تیر به شکمش به شهادت رسید .
یادنامه
دم دمهای ظهر داغ تابستان ،گرمای مطبوع آفتاب ،صمد را توی حیاط کشیده ،تنش را مور مور می کرد .زیر رگبار اشعه خورشید جا خوش کرده بود .پشت به آن ،کنار طاقنمای قدیمی حیلط ،تن، یله کرده ،نور می خورد .پیوستن به نور و درک ذرات هستی اش ،رازی است که انسانهایی از سلاله نور را در سیطره ی خود گرفته است .صمد همیشه نور را می جست و اینک نیز ،غنیمت تابستان زود گذر شهر ،واداشته بود که حمام آفتابی بگیرد و گرمای نور پراکنده در فضا را در تن و جان خویش ذخیره سازد .چنان او را در خلسه فلسفی لحظه ناب یافتم که دلم نیامد حواسش را پرت کنم .آهسته کنارش نشستم .آسمان را به تفسیر نشسته بود .شوخی کردیم و خندیدیم و سر به سرش می گذاشتم .
مادرم داشت از پله ها پایین می آمد که صمد تند و سریع از دور ،در پشت رختهای روی طناب پناه گرفت و سپس به سرعت چادر وی را که بر روی طناب آویخته بود بر کشید و تن خود را پوشاند .گفتم :صمد !مادر که نامحرم نیست چرا چنین می کنی ؟وانگهی پوشش ات هم که کافی است .جوابی نداد ،سوال پیچش کردم .آهسته با انگشت به پشت سمت قلبش اشاره کرد و گفت :نمی خواهم مادرم زخمم را ببیند و ناراحت شود .اثر آن زخم عمیق که در یک عملیات ،بر پشتش نشسته بود تا پایان زندگی کوتاهش با وی بود .
نیمه های شب با صدای مادر از خواب بر جستم .گوشه ای نشسته بود و می گریست .با دیدن من به سویم بر گشت و گفت :بلند شو ...
بلند شو ...صمد شهید شده .هراسان از جا پریدم و داد زدم :مادر !این چه حرفیه ؟چطور مگه ؟آخه ...اجازه نداد حرفهایم تمام شود :خواب دیدم ...هق هق گریه اش در فضای اتاق پیچید و ادامه داد :خواب دیدم که دوازده ستاره نورانی از آسمان به حیاطمان آمده ،صمد را صدا زدند ،کمی آرامش کردم و گفتم :مادر چیزی نیست خواب دیدی ان شا الله !خواهد آمد .
برگرفته از خاطرات شفاهی خانواده ودوستان شهید
حرف آخر ...
بسم الله ارحمن الرحیم
من به فرمان امام وبرای مبارزه با مستکبرین و حمایت از روحانیت مبارز به جبــــــهه مى روم و پاى در چکمه مى کنم و اسلحه به دوش مى گیرم؛ سینه دشمن را نشانه مى روم نه به خـــــاطرکینه و خصم بلکه براى احیاى دینم و صدور انقلابم .
اى امت اسلام، اى امت ایران، هــــرگزفــــــریب منافقان و روشنفکران غرب زده را و شرق زدهگان را نخورید و روحانیت را حامى باشیــــــد . اى امت مسلمان، اى پویندگان راه اسلام، هرگز امام را تنها نگذارید وچند پیــــامى دارم به صــــــورت شعر به امام و امت مسلمان :
جنگ جنگ است بیا تا صف دشمن شکنیم
صف این دشــمن همچو اهریمن شکنیم.
افسانه قلعه شیطان بزرگ
چون على فاتح خیبر شکن مى شکنیم
راه ماراه حسین است که تیشه خون
همه بت هاى زمین درشب روشن شکنیم
گرچه تاریخ سکوت است (نبودن ) اما
ما به یک دم (بودن) ز (نبودن) شکنیم
منبع:"روایت سی مرغ"نوشته ی گروهی،نشرکنگره ی بزرگداشت سرداران وشهدای آذربایجان،اردبیل-1376
شهید شاپور برزگر گلمغانی
فرمانده محور عملیاتی لشکر31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)
22 آبان ماه 1336 ه ش در خانواده ای نسبتا مرفه و مذهبی در شهرستان «اردبیل» به دنبا آمد .
در سال 1343 به دبستان «شمس حکیمی» ( ابوذر فعلی )رفت . در سال 1348 مقطع راهنمایی را گذراند و در سال 1352 راهی دبیرستان« شریعتی» شد . در طول مدت تحصیل از کمک به پدر در دامداری غفلت نمی ورزید و در کارهای خانه به مادرش کمک می کرد . علاوه بر این هنگامی که دانش آموز دبیرستان بود در حرفة آهنگری و پنجره سازی مشغول به کار شد .
در سالهای نو جوانی ، به کشتی علاقه مند شد و به صورت نیمه حرفه ای این ورزش را ادامه داد و چندین بار موفق به کسب رتبه در این رشته گردید.
با شروع ا نقلاب و تظاهرات مردم علیه رژیم پهلوی ، به صفوف مبارزان پیوست و در مواقع ضروری در ساختن کوکتل مولوتوف ، پخش اعلامیه ، شعار نویسی روی دیوار و ... بسیار فعال بود و یکبار و در کلانتری «اردبیل» مورد ضرب و شتم مأموران قرار گرفت و به زندان انتقال یافت . اما پس از آزادی از زندان همراه مردم در تظاهرات شرکت می جست و به فعالیت های خود ادامه داد . حتی چندین بار تحت تعقیب قرار گرفت اما نتوانستند او را دستگیر نمایند .
با پیروزی انقلاب اسلامی ، در بنیاد مسکن« اردبیل» به عنوان مسئول تحقیق مشغول به کار شد . مدتی بعد ضرورتا به چوب بری چوکا در نزدیکی« هشت پر»درمنطقه ی« طوالش»در استان« گیلان» رفت و در حفظ جنگل و رسیدگی به دهات سعی بسیار کرد . سپس با سمت فرمانده گروه حفاظت از کارخانه کاغذ سازی چوکا در برقراری نظم ، نقش فعالی ایفا کرد و چندی بعد به« اردبیل» باز گشت و پس از گذراندن دوره های آموزش نظامی وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد . او در تشکیل بسیج شهرستان «اردبیل» از فعالان این نهاد بود و درآموزش بسیجیان اهتمام می ورزید .
با شروع جنگ تحمیلی و پیش روی دشمن به سوی آبادان و خرمشهر ، راهی جبهه شد و به اتفاق دوستانش به دفاع از آبادان پرداخت و در طی یک عملیات محدود مجروح شد . او پس از بهبودی ، در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی« اردبیل» به سمت معاون فرمان دهی مشغول خدمت شد و بعد از مدتی ، مسئولیت واحد آموزش را بر عهده گرفت.
در تاریخ 11 / 2 / 1361 چند روز قبل از شروع عملیات فتح المبین ، به جبهه اعزام شد و در منطقه حسینیه ( بین اهواز و خرمشهر ) توان فرماندهی و شجاعت خود را نشان داد . در این عملیات همراه نفرات گروهان شهید با هنر ؛که از فرماندهی آن را بر عهده داشت ، با پاتک به دشمن به مقابله بر خواست و دشمن را به عقب نشینی وادار کرد . استعداد نیروهای دشمن در این پاتک سه تیپ بود . مدتی بعد به جبهه رود نیسان و از آنجا به به خرمشهر ( ¬شلمچه) رفت. شاپور در اولین مرحله از عملیات بیت المقدس به همراه دوست و یار صمیمی خود جعفر جهازی نیز شرکت داشت . در این عملیات ، جعفر به شهادت رسید و او از ناحیه کتف مجروح شد و پس از مداوا شلمچه رفت و در ضمن یک نبرد سخت به اتفاق چند نفر از همرزمانش موفق شد جنازﮤ شهید جعفر جهازی را به عقب بیاورد . در عملیات آزاد سازی خرمشهر شرکت داشت . پس از خاتمه عملیات شاپور به اردبیل بازگشت .
در تاریخ 11/8/ 1361 دوباره عازم جبهه گردید و در سمت مسئول آموزش لشکر 31 عاشورا به کار مشغول شد؛
در عملیات والفجر مقدماتی – بهمن 1361 – مسئول آموزش نظان تیپ 9 بود . در عملیات والفجر 1 ، فرماندهی گردان حبیب ابن مظاهر را به عهده داشت . پس از این عملیات فرماندهی پادگان آموزشی شهید «پیر زاده»در« اردبیل» منصوب شد . در تاریخ 14 / 2 / 1362 در اثر انفجار نارنجک در پادگان آموزشی دست راستش از مچ قطع شد . بعد از ترخیص از بیمارستان شهید «مصطفی خمینی»در« تبریز» ، به مدت سه ماه مسئولیت واحد آموزشی نظامی منطقه پنج کشوری را عهده دار بود .
یادنامه
حاج اژدر محمدی دوست در این باره می گوید :
(( روزی در حیاط پادگان سپاه اردبیل ، پدر یکی از شهدا که جنازه فرزندش در منطقه عملیاتی بر جای مانده بود او را شدیداً مورد عتاب و سرزنش قرار داد و شاپور فقط لبخند می زد . پدر شهید پادگان را ترک کرد و شاپور خلوتی پیدا کرد و زانو ها را بغل گرفت و هق هق گریست . پرسیدم چرا توضیح ندادی ؟ چرا در برابر تهمت ها خاموش ماندی ؟ گفت : عزیزش را از دست داده که عزیز من نیز بود ، چنان که حتی ذره غباری از جامه فرزند به دستش نرسیده است، بگذارسیلاب سر شک پاک او دامنم را بگیرد و شاید روزی در قیامت همین پدر ، شفیع من باشد . ))
عسگر کریمیان یکی از همرزمان او می گوید :
(( شاپور ، عید سال 1362 در جبهه همه را دعوت کرد تا روز عید و سال تحویل روزه بگیریم و با امساک از غذا اراده خود را در کوران آزمایش و هواهای نفس بیازماییم . ))
یکی از دوستان او ( پور محمدی ) می گوید :
(( در کنار رودخانه نیسان ، برزگر ما را برای اجرای عملیات آماده می کرد . مقرر کرده بود که روی آن رود خانه وحشی سیم بوکسل نصب کنیم . بسیجیان از انجام چنین کاری دست کشیدند چون جریان آب رودخانه بسیار شدید بود . برزگر پس از یک ساعت خود را به آب زد و به آن سوی رودخانه رفت . در این هنگام متوجه شد چند تن از بسیجیان در آب افتاده اند ، خود را به آب انداخت و جان آنها را نجات داد . ))
در تاریخ 29 / 7 / 62 در منطقه پنجوین درعملیات والفجر 4 شرکت کرد . در این عملیات ، هماهنگ کننده محورهای عملیاتی بود . منطقه عملیات ، کوهستانی بود و تعدادی از واحد های لشکر در محاصره دشمن قرار گرفته بودند و از عقب در خواست نیروی کمکی می کردند . دو گروهان به آنها ملحق شد . یک گروهان توسط برزگر و یک گرهان توسط مصطفی اکبری ، هدایت و رهبری می شد. اکبری یکی از همرزمانش می گوید :
(( از همدیگر جدا شدیم . چند متری هم حرکت کردیم به تپه ای رسیدیم که از بالا دشمن بر ما مسلط بود و آنجا را زیر آتش داشت . شاپور بلند قامت بود و نمی توانست خود را پشت درختان مخفی کند ، به همین خاطر مورد اصابت تیر دوشکای دشمن قرار گرفت و به شدت زخمی شد او را در پتویی پیچیدند . در همین حال به ما وصیت کرد تا تپه را حتما بگیریم . رزمندگان حمله کردند و آنجا را تصرف کردند . ))
مقدر بود که او زنده بماند تا در عملیات بعدی نیز حضور یابد تا این که در مرحله سوم عملیات والفجر 4 و در ارتفاعات «شیخ گزنشین» در سمت مسئول محور لشکر 31 عاشورا در خاک عراق (پنجوین ) به تاریخ 13 / 8 / 1362 در اثر تیر دوشکا و اصابت ترکش به پشت به شهادت رسید .
آرامگاه او در گلستان شهدادر« غریبان» شهرستان« اردبیل» واقع است .
حرف آخر ...
به رزمندگان توصیه می کرد : « انسان باید اول خودش را اصلاح کند و سپس به اصلاح دیگران به پردازد . در کارهایتان دقت کنید تا در آخرت از شهدا شرمنده نشوید . »
در یکی از سخنرانی هایش برای بسیجیان گفته بود :
« باید قدر نعمت هایی را که خدا به ما داده است بدانیم .... وقتی من سالم بودم و دستم را نارنجک نبرده بود می توانستم دقیق تر تیر اندازی کنم و هر کاری انجام بدهم . اما بعد از آن حادثه حتی نمی توانم کمپوتی را به راحتی باز کنم . هر لحظه ای که این جا نشسته اید میلیارد ها نعمت خدا هست که ما مقداری از آنها را می بینیم . خدا شاهد است آن لحظه ای که دستم را نارنجک برد شب و روز ، در عبادت می گفتم که الهی این آزمایش تو است و من از آزمایشت فقط به خودت پناه می برم . »
منبع:پرونده شهید در بنیاد شهید وامور ایثارگران اردبیل ومصاحبه با خانواده ودوستان شهید
شهید ابوالفضل پیرزاده
مسئول آموزش واحد عقیدتی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی اردبیل
سال 1334 ه ش در اردبیل متولد شد .پس از تحصیلات دبیرستانی ،تا حد« سطح» در حوزه علمیه« قم» به تحصیل ادامه داده ،ملبس به لباس روحانیت گردید .در سال 1360 به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در آمد و در تاریخ 8/ 9/ 1360 به دست منافقین کور دل ،حین خروج از مدرسه ترور و به شهادت رسید .
وی مسئول آموزش عقیدتی سپاه ناحیه اردبیل بود . او پرورده ی کار و بالیده فقر و پرهیز بود .هر لحظه دوران نوجوانی اش با تلاش سپری می شد .بر سینه سبز میدانهای عمومی و پارکهای شهری ،دستان کوشای او بود که به مزدی ناچیز سبزینگی حیات می افشاند .پایان سال تحصیلی ،آغازی بود برای کار و تلاش وی .
نماز« ابوالفضل» تمام کوشش های تبلیغی رژیم را نقش بر آب می کند و رشته های روشنفکرانه اش را پنبه می کند .
شهید پیرزاد در سال 1354 وارد حوزه علمیه قم شد و در مدرسه حقانی به تحصیل پرداخت .با اوج گیری مبارزات حق طلبانه امت اسلامی ،در تمام راهپیمایی ها ،نقش تعیینی داشت اکثر نوارها و اعلامیه های امام (ره) توسط وی در قم تکثیر و به اردبیل فرستاده می شد تا پخش و توزیع شود .مدتی بعد به منظور گسترش این مبارزات در روستاهای آذر بایجان ،به میانه رفت و به تبلیغ انقلاب و افشا گری رژیم شاه پرداخت .سپس به اردبیل آمده برنامه ریزی اکثر تظاهرات و راهپیمایی ها را به عهده گرفت .پس از پیروزی انقلاب در گروه ضربت کمیته انقلاب اسلامی به فعالیت پرداخت .شهید پیرزاده از نخستین روزهای تشکیل سپاه خالصانه و صادقانه قبول مسئولیت کرده ،انجام وظیفه نمود .مدتی بعد به پارس آباد رفته ،در دادگاه انقلاب اسلامی آن شهر مشغول کار شد .بعد از آن که شهید قدوسی به عنوان دادستان کل انقلاب از طرف امام (ره) تعیین شد و به تهران رفته ،از طرف دادستانی کل انقلاب به عنوان داد یار به گنبد رفت .
زنگ تعطیلی مدرسه به صدا در آمد .بر خلاف معمول که عده ای از شاگردان کلاس چهارم در حیاط مدرسه ،منتظر خروج ایشان می شدند و پروانه سان دور شمع وجودش حلقه می زدند و او را همراهی می کردند ،امروز از سر کلاس دیر تر بیرون آمد .او عقیده داشت معلمی شغل نیست ،هنر است و معلم باید به شاگردان خویش عشق بورزد و خود چنین بود .
موعد لقا با معشوق یکتا ، که عاشقانه در فراقش می سوخت ، فرا رسیده بود .بعد از ظهر روز 7 آذر سال 1360 ،به روال همیشه با تعدادی از دانش آموزان مدرسه را ترک نمود .کوردلان مسلح ،منتظرش بودند .بناگاه تیری شلیک می شود .«ابوالفضل» فریاد می زند :بچه ها زود از اطراف من پراکنده شوید تا آسیبی نبینید .اینها قصد ترور مرا دارند .با اصرار آنها را کنار می زند و شاگردان ،نقل می کردند که اگر وقت او بدین ترتیب به هدر نمی رفت ،بی گمان از پس آن کور دل بی رحم که دچار ترس و واهمه نیز شده بود بر می آمد .مزدوری که صورتش زیر نقاب پنهان بود ،با مسلسل به سوی او شلیک می کند و 13 گلوله بر پیکرش اصابت می کند .
رئیس دبیرستانی که شهید پیرزاده را به آنجا منتقل می کنند، نقل می کند :بلافاصله همراه دو تن از شاگردان و به کمک یکی دیگر از همکاران ،او در اتومبیل گذاشته و به اورژانس بیمارستان رساندیم .در داخل ماشین به سیمای مظلومش نگاه می کردم .همان تبسم آشنای همیشگی را بر لب داشت .آهسته پلک خویش را گشود و نگاهم کرد .گویی دنیایی از رضایت و اطمینان خاطر در چشمانش موج می زد .از لا بلای انگشتانش که روی شکم گذاشته بود خون به سرعت جاری می شد .در راهرو بیمارستان روی برانکارد دستش را ازروی شکم بر داشته و به روی زانویش گذاشت و قامت خویش را راست گردانید .لحظه ای چشمانش را گشود ،به آسمان خیره شده و با صدایی مرتعش گفت :یا الله و دوباره چشم بست و روحش آرام گرفت .
به نام خدا
بار دگر خبر از آمدن کاروانی دیگرآمد ، کاروانی از لاله ها ، کاروانی از شهدا
آی مادران منتظر ، خبردار ، که دیگر زمان انتظار به پایان رسید و سربازان گمنام آمدند.
آن سربازان گمنامی که گمنامیشان شهره هر شهر و دیار شده ، آنان که در دامان شما پرورش یافته اند.
بیایید شاید گل شما هم بین آن ها باشد.
آمدند گروهی دیگر از سربازان ایران .
آمدند ، اما نه آنگونه که رفته بودند . آمدند اما در تابوتی سرخ و لاله گون
آمدند آنان که روزی با رفتنشان به ما درس آزادگی دادند و آزادگی را به ارمغان آوردند .
ای ایران گوش کن ، هنوز صدای الله اکبرشان می آید
هنوز می توان صدای یا حسین و یا مهدی گفتن هایشان را شنید.
هنوز صدای آن گلوله هایی که تنها و بدنهایشان رادر مقابلش سپر کردند که مبادا گلوله ای به تو اصابت کند شنیده می شود.
انگار این تابوت ها با ما حرف می زنند . کافیست در این تابوت ها را باز کنی و به استخوان های درون آن نگاه کنی.
یک دنیا حرف دارند.
ای ایران ، به یاد می آوری آن روزی که دشمن تورا تهدید کرد و هیچ کس نبود که از تو دفاع کند ، اینان چه کردند ؟
آیا به یاد می آوری آنهایی را که به تو لبخند زدند و بر دشمنت اخم کردند؟
دیدی لبخندشان را که چه سرخ بود؟دیدی اخمشان را که چگونه دشمنت را سیاه رو کرد ؟
آیا به یاد می آوری آن ها را ؟ آیا می شناسیشان ؟
آیا یادت می آید بر سرت و برسر مردمانت چه آمد ؟
آیا به یاد می آوری که چگونه دشمنت را بیرون راندند ؟
اینان نیز از مردمان تو بودند اما انگار از بهشت آمده بودن .
اینان از همان مردانی هستند که برای دفاع از تو رفتند .
رفتند و دیگر نیامدند.
اینک آمده اند ، آمده اند تا شاید آن چیز هایی را که فراموش کرده ایم را به یاد بیاوریم.
آمده اند تا به ما از تساوی عشق و شهادت بگویند.
سلام برآن ها
سلام خدا بر شهیدان
سلام خدا بر مجاهدین راه حق
حمد و سپاس خدای را که همیشه یار و یاور من بوده است
حمد خدایی را که می بیند آنچه را که به باطل انجام می دهم اما چشم می پوشد
می شنود آنچه را که ز نادانی می گویم اما نشنیده می گیرد
سپاس اورا که می بیند اشک هایم را
هنگامی که برای عذرخواهی به درگاهش می روم
و می شنود ناله هایمر ا هنگامی طلب می کنم بخشش او را
گرچه می داند پس از اینم را
اما می پذیرد ، شاید که هدایت گردم.