نمی دانم چه می خواهم خدایا ؟

       به دنبال چه می گردم شب روز .چه می جوید نگاه خسته من چرا افسرده است این قلب پر سوز

      زجمع آشنایان می گریزم ،به کنجی می روم آرامو خاموش .نگاه غوطه ور با تیرگی ها ، به تیمار

      دل خود میدهم نوش .گریزانم از این مردم که در ظاهر به من یکرنگ وهمدل ،ولی در باطن ازفرط

     حقارت به دامانم دو صد پیرایه بستند

     از این مردم که تا شعرم شنیدند ،به رویم چون گل خوشبو شکفتند ،

    ولی  ان  دم  که  در خلوت نشستند ،مرا  دیوانه ای بد نام  گفتند


دسته ها : لاو شعر
شنبه دوم 6 1387
X